وقار دافا و یادداشت استاد: درباره‌ی "وقار دافا"

(Minghui.org) معلم یکبار در یکی از سخنرانی‌‌‏هایشان که در خارج از چین ارائه شده است بیان کردند، "دافا وقار خود را دارد" و اینکه "هر کسی نمی‌‌‏تواند فا را کسب کند." کلمات معلم در تمام مدت در حال راهنمایی‌‌‏ام بوده‌‌‏اند، باعث شده‌‌‏اند که روی تمام اعمال و کلماتم در میان افراد عادی، از منظر فا تأمل کنم. پس از رها کردن وابستگی‌‌‏ها و شناختن مشکلات خود، افکارم بیشتر مطابق با اصول دافا شده‌‌‏اند. در واقع، این مسئله ارتباط دارد با درک صحیحی از مطابقت داشتن با روش افراد عادی، درک صحیح خوبی ( شَن) حقیقی، و درک معقولانه‌‌‏ی رابطه‌‌‏ی بین اصلاح فا و تزکیه‌‌‏ی شخصی.

به علت شکنجه‌‌‏ی شیطان، مدتی طولانی بی‌‌‏خانه بوده‌‌‏ام و با کمک مالی دوستان زندگی می‌‌‏کنم. در تعطیلات روز کارگر در اوایل ماه مه، من و همسرم برای روشنگری حقیقت درباره‌‌‏ی دافا و به منظور یافتن مکانی موقت برای اقامت، به دیدار یکی از بستگان رفتیم. جای تأسف بود که پسرشان چند صد دلار از ما دزدید.

همسرم پیشنهاد کرد که به درونمان نگاه کنیم و اینکه این واقعه احتمالاً به منظور از بین بردن برخی از عقاید و تصورات یا وابستگی‌‌‏هایمان، یا به منظور هشدار دادن به ما درباره‌‌‏ی کاری که اشتباه انجام داده‌‌‏ایم رخ داده است. فامیل‌مان و خانواده‌‌‏اش خیلی آشفته و مضطرب بودند و دائماً پسر را سرزنش می‌‌‏کردند. همسرم سعی کرد فامیل‌مان را آرام کند، "عیبی ندارد. مهم نیست. مسئله را خیلی جدی نگیرید." احساس کردم که کلماتش به گونه‌‌‏ای به آنها اجازه می‌‌‏داد که از تمام مسئولیت‌‌‏هایشان شانه خالی کنند. فکر کردم، "آیا پول در آوردن برای تمرین‌‌‏کنندگان دافا آسان‌‌‏تر است؟ یا دزدیده شدن پول تمرین‌‌‏کنندگان دافا خطای کمتری است؟ و سرانجام، آیا این همانند تشویق کردن نیروهای شیطانی نیست؟" البته، ما باید به درون خود برای کوتاهی‌‌‏های خودمان نگاه کنیم. اما نگاه کردن به درون خود بدون اصول نیست؛ از این گذشته، آن بهانه‌‌‏ای برای ما نیست تا عناصر شریر گوناگون را به حال خود رها کنیم. دوستان‌‌‏مان ما را از نظر مالی یاری می‌‌‏کردند تا بتوانیم در روشنگری حقیقت درباره‌‌‏ی دافا بهتر عمل کنیم و ما در تمام اوقات با خود سختگیر بوده‌‌‏ایم. چرا هنگامی که با این نوع مشکل مواجه می‌‌‏شویم همواره باید فکر کنیم که آن خطای خود ما است؟ آیا صحیح نبود که شیطان در حال سوءاستفاده از خوبی ما و بهره‌برداری از راه‌‌‏های گریز در افکارمان بود؟ از این‌رو فوراً نظر متفاوتی را که داشتم با فامیل‌مان مطرح کردم، "فرزند شما باید برای دزدیدن پول مسئول باشد. دزدیدن چند صد دلار، عملی مجرمانه است. نمی‌‌‏توانیم با این رفتار او مدارا کنیم. ما با او بسیار مهربان هستیم و در می‌‌‏یابیم که او تمام پول ما را برداشته است. آن کاملاً رفتار یک موجود فاسد بود؛ او باید تماماً مسئول باشد. از سوی دیگر، امیدواریم که شما والدین مجبور نشوید هیچ بار روانی‌‌‏ای بدوش بکشید. مایلیم که شما را در حال گذراندن زندگی سالمی ببینیم."

با فهمیدن موضع من و احساس کردن استحکام و استواری در کلمات ملایم‌ام، فامیل‌مان با استفاده از حیله‌گری بشری‌اش فوراً شروع به تهدید من کرد، "ما از بی‌‌‏فکر بودن بچه می‌‌‏ترسیم. اگر گزارش او را به پلیس بدهیم ممکن است هویت حقیقی شما را آشکار کند و امنیت‌‌‏تان تحت تأثیر واقع شود." در آن هنگام، همسرم این نگرانی را داشت و با آنچه که او گفت موافقت کرد. من به خوبی متوجه نگرانی ظاهری او برای امنیت‌‌‏مان شدم که در واقع چیزی بجز یک تهدید علنی نبود. می‌‌‏دانستم که افکار فامیل‌مان ابداً درست نبود. اگر با او موافقت می‌‌‏کردم، در واقع در حال صدمه زدن به آنها می‌‌‏بودم. آنها در حال سوءاستفاده از خوبی ما و افکار نادرست‌‌‏مان در زمینه‌ی گزارش شدن به پلیس و بازداشت شدن بدست آنها بودند. از این‌رو، صریحاً پاسخ دادم، "امیدوارم که فرزندتان بتواند برگردد. اگر او طی ۲۴ ساعت آینده برنگردد، شاید انتظارش را نداشته باشد، اما من جرأت خواهم کرد که دزدی‌‌‏اش را به پلیس گزارش دهم." روز بعد، فامیل‌مان به من گفت که قطعاً پول را به ما خواهد برگرداند؛ وگرنه، برای باقی عمرش قادر نخواهد بود سرش را میان دوستان و خویشاوندان بالا بگیرد. خوشحال بودم که توانسته است اصول را به‌طور واضح دریابد، و به آرامی پولی را که از طرف پسرش به ما برگرداند پذیرفتم.

هنگام به اشتراک گذاشتن تجربه‌‌‏های تزکیه‌‌‏مان، تمرین‌‌‏کننده‌‌‏ای به من گفت که شوهرش همواره با تهدید کردن او، کتک زدن او و فحش و دشنام دادن به او، با تزکیه‌اش مداخله کرده است. اکنون شوهرش داشت او را مجبور می‌کرد که طلاق بگیرد. از او پرسیدم، "از آنجایی که بدون ناخشنودی و نفرت، بدون تقاضایی برای ذره‌‌‏ی کوچکی از اموال، و با اعتقاد درستت در دافا که حتی ذره‌‌‏ای تکان نخورده است می‌‌‏توانی با این موضوع برخورد کنی، در روی زمین از چه چیزی باید بترسی؟ تو یک مرید دافا هستی، و وقار خود را داری. آیا وقتی یک مرید دافا این اندازه خوب است، هنوز باید مجبور شود که بی‌‌‏پول بماند، در خیابان بخوابد و برای غذا گدایی کند؟ آیا در حال آزاد گذاشتن عناصر شریر پشت شوهرت نیستی؟ واقعیت این است که افراد بسیاری فاسد و منحط شده‌‌‏اند. هر چه بیشتر با آنها خوب باشی، بیشتر از تو سوءاستفاده می‌کنند و تو را مورد آزار و اذیت قرار می‌دهند. پس از آنکه افکار خودت را خالص کردی، می‌‌‏توانی به‌شکلی باز و باوقار به او بگویی که، ' اگر می‌‌‏خواهی مرا طلاق دهی تنها به این دلیل که تزکیه‌‌‏ی فالون دافا را تمرین می‌‌‏کنم، تصمیم با خودت است. درهرحال، من صاحب‌‌‏حق سهمی از همه‌ی اموال در این خانواده هستم. ' ضمناً، می‌‌‏توانی افکار درستت را بفرستی تا عناصر پلید پشت او را ریشه‌‌‏کن کنی. فقط امتحان کن." روز بعد، این تمرین‌‌‏کننده به من گفت که هنگامی که آرام شد و این را به شکلی باز و باوقار به شوهرش گفت، شوهرش مبهوت و شوکه شده بود و گفت، "فکر می‌‌‏کردم شما تمرین‌کنندگان به پول و دارایی وابسته نیستید." او پاسخ داد، "همین‌‌‏طور است، ما به پول و دارایی وابسته نیستیم. اما تو در حال سوءاستفاده از این به منظور آزار و اذیت یک مرید دافا هستی. ما از داشتن پول و دارایی ترسی نداریم. من حق دارم سهمی از هر چیزی در این خانواده داشته باشم." از آن موقع به بعد، شوهرش آرام‌‌‏تر شد و مانند گذشته نامعقول و غیرمنطقی نبود.

عمویم و همسرش تمرین‌‌‏کننده بودند. زیر فشار عظیم ممنوع اعلام کردن فالون دافا در ۲۲ ژوئیه (در ۱۹۹۹) آنها توسط شیطان ترسانده شدند و سعی کردند با بهانه‌‌‏های مختلف بر ترسشان سرپوش بگذارند، بهانه‌هایی مثل "در نبرد قدرت، دست در برابر پا حرفی برای گفتن ندارد" و "این چیزی است که دیکتاتوری نامیده می‌‌‏شود." در قلبشان به‌روشنی می‌‌‏دانستند که دافا خوب است، بنابراین هنوز هنگامی که هیچ‌کس در اطراف نبود آن را تمرین می‌‌‏کردند. اما با انجام فعالیت‌‌‏های گوناگونی که افراد عادی انجام می‌‌‏دهند، مثل یادگیری تای‌چی و رقص، در حال پنهان کردن وابستگی ترسشان بودند، و سعی می‌کردند این را به عنوان مطابقت داشتن با وضعیت اجتماع بشری توجیه کنند. هنگامی که بعضی افراد عادی درباره‌‌‏ی دافا صحبت می‌‌‏کردند یا حتی به دافا تهمت و افترا می‌‌‏زدند، آنها هیچ اعتنایی نمی‌‌‏کردند، مثل اینکه هیچ ارتباطی به آنها نداشت یا مثل اینکه هرگز قبلاً بخشی از دافا نبوده‌‌‏اند. حتی تلاش‌‌‏هایم برای روشنگری حقیقت را "درگیر شدن در امور سیاسی،" "جنگیدن با افراد" و غیره در نظر می‌گرفتند، و نمی‌‌‏خواستند هیچ تماسی با من داشته باشند.

یک روز، هنگامی که به خانه‌‌‏شان رفتم تا مقالات جدید معلم را به آنها بدهم، عمویم با من بد حرف زد و و از من خواست که دیگر به خانه‌‌‏شان نیایم. فوراً چیزی را سخت و محکم به آنها خاطرنشان کردم، "شما از تمرین کردن دافا خیلی زیاد نفع برده‌‌‏اید. به وضوح می‌‌‏دانید که دافا صالح‌‌‏ترین است و اینکه رژیم جیانگ در حال پخش کردن دروغ‌‌‏ها است، با اینحال هنوز هم به دافا با ذهنیت کثیف یک موجود بشری نگاه می‌‌‏کنید. آیا هنوز هیچ وجدان بشری‌‌‏ای دارید؟ آیا شایسته‌‌‏ی یک مرید دافا بودن هستید؟ هنگامی که دافا، که هر دوی بدن و روانتان را بسیار بسیار بهبود بخشیده است، توسط شیطان در حال صدمه دیدن است، چطور می‌‌‏توانید اینقدر بی‌‌‏تفاوت باشید و اینقدر از صحبت کردن برای دافا بترسید؟ شما حتی می‌ترسید که من، فامیل‌تان، به خانه‌‌‏تان بیایم. آیا هنوز هم ارزش انسان بودن را دارید؟ من آشکارا تزکیه‌‌‏ی دافا را به‌شکلی باوقار و بدون یک ذره ترس یا طفره رفتن انجام می‌دهم. آنچه بدست آورده‌‌‏ام احترام از سوی همکاران، از سوی سرپرستان سابق، و از سوی پلیس-- که اکنون به دافا و مریدان دافا احترام می‌‌‏گذارد-- می‌‌‏باشد؛ من تصویر تمرین‌‌‏کننده‌‌‏ای را به جا گذاشته‌‌‏ام که به‌‌‏شکلی باز و باوقار زندگی می‌‌‏کند. با اینکه به علت شکنجه بی‌‌‏خانه هستم، بسیار قابل احترام و با ذهنی وسیع و باز زندگی می‌‌‏کنم و موفق و کامیاب هستم. شما چطور؟ شما شبیه یک انسان یا حتی یک شبح زندگی نمی‌‌‏کنید، در عوض یک نوع هستی پوسیده و رقت‌‌‏انگیز را می‌‌‏گذرانید. آیا این وضعیتی طبیعی برای یک انسان است؟" کلمات محکم و سخت من، با متجلی کردن وقار دافا و درست‌‌‏ترین افکار یک مرید دافا، قلب آنها را لرزاند و آنها را بر آن داشت که فوراً طرز برخورد نادرست خود را نسبت به دافا ببینند.

مرید دافایی بود که خانه را ترک کرد تا بهتر به دافا اعتبار ببخشد، و با آرزوی روشنگری حقیقت درباره‌‌‏ی دافا به سر قرار با یکی از دوستانش رفت. اما بر خلاف انتظار او، والدینش، شوهرش، دوست خوبش، و سرپرست شغلش با پلیس محلی توطئه چیده بودند، و آنها او را به یک کلاس شستشوی مغزی فرستادند. این تمرین‌‌‏کننده این را درک کرد که شیطان در حال تلاش برای بهره‌برداری از خوبی‌‌‏اش بود، و اینکه از احساسات (چینگ) او نسبت به دوستان و بستگانش به منظور شکنجه‌‌‏ی او که یک مرید دافا است سوءاستفاده کرده است. او توسط احساسات بشری و کلمات ریاکارانه‌‌‏ی بستگان و دوستش، که ادعا می‌‌‏کردند این کار را برای خوبی خود او انجام داده‌‌‏اند تحت تأثیر قرار نگرفت. به عنوان یک مرید دافا، با به خطر انداختن زندگی‌‌‏اش به دافا اعتبار بخشید و این کار را با اعتقادی درست و عاری از ترس انجام داد. هم‌‌‏زمان، رفتار شریرانه‌‌‏ی آنها را با افکار درست و نیکخواهی‌‌‏اش افشا کرد. طولی نکشید که با ریشه‌‌‏کن کردن مداخله و عناصر شریری که در بعدهای دیگر در حال کنترل آنها بودند، به آنها کمک کرد که به اشتباه‌شان پی ببرند، و این در ادامه به آزادی فوری او انجامید. آن افراد اکنون شروع کرده‌‌‏اند که مجدداً با او به طور شایسته و خوب رفتار کنند. از طریق این رویداد، او نه تنها خودش را آزاد کرد، بلکه موجودات بسیاری را که در این موضوع درگیر بودند نیز نجات داد.

تمرین‌‌‏کننده‌‌‏ی دیگری برای اعتبار بخشیدن به دافا به پکن رفت. او نتوانست مکانی برای ماندن بیابد، زیرا همه‌ی هتل‌‌‏ها مدارک شناسایی می‌خواستند و مسئله‌‌‏ی امنیت او مطرح بود. هنگامی که در جستجوی مکانی برای ماندن بود با سؤالی درگیر بود: آیا این بدین معنی است که مجبورم سختی‌‌‏های بیشتری را تحمل کنم یا بدین معنی است که باید وابستگی خاصی را رها کنم؟ او برای مدت زیادی از این زاویه درباره‌‌‏ی موضوع فکر کرد، اما هنوز نتوانست پاسخی بیابد. سرانجام اندیشید، "من برای اعتباربخشی به دافا-- مقدس‌‌‏ترین و صالح‌‌‏ترین عمل در جهان-- به پکن آمدم. پس هر چیزی باید بهترین و صالح‌‌‏ترین باشد. چگونه ممکن است مجاز باشد که نتوانم مکانی برای خواب بیابم؟" درست پس از داشتن این فکر، هتلی بزرگ و عالی را یافت که کارت شناسایی احتیاج نداشت.

خالص‌‌‏ترین و بهترین وضعیت ذهنی یک مرید دافا می‌‌‏تواند حتی الماس را ذوب کند. اگر ما در جستجوی سختی‌‌‏ها و محنت‌ها نباشیم و "کثیفی را به عنوان زیبایی" در نظر نگیریم، وقار دافا از درون ما تجلی می‌یابد. زیرا آنگاه، وقتی آنها شما را می‌‌‏زنند به این فکر نمی‌کنید که به شما تقوا می‌دهند؛ بلکه، می‌اندیشید که آنها در حال آزار و اذیت دافا هستند. وقتی آنها پول یا اموالتان را برمی‌‌‏دارند به این فکر نمی‌کنید که به شما تقوا می‌دهند؛ بلکه فکر می‌کنید که آگاهانه در حال آسیب زدن به دافا و مریدان دافا هستند. وقتی شما را به زندان می‌‌‏اندازند، شما آن را به عنوان شکنجه‌‌‏ای می‌نگرید که منحصراً دافا را نشانه رفته است، به جای اینکه آن را به عنوان بخشی از تزکیه‌‌‏تان ببینید. در مجموع، باید هر تجلی شیطان را از منظر اصلاح فا در نظر بگیرید؛ نباید به آنها برای سوءاستفاده کردن از افکار نادرست‌‌‏تان هیچ فرصتی بدهید؛ و هرگز نباید با هیچ نوعی از شکنجه شدن توسط شیطان موافقت کنید.

در آوریل سال گذشته مرا فریب دادند و به بازداشتگاهی بردند. وقتی در حال گوش سپردن به من بودند به هیچ شکلی احساس نکردم دارم بازجویی می‌‌‏شوم. بر عکس، من تماماً و با خوشحالی، خالص‌‌‏ترین خوبی یک مرید دافا را برای تمام افرادی که آنجا بودند به نمایش گذاشتم. بعلاوه، خودآگاه اصلی من بسیار شفاف و هشیار بود که باید در هر محیطی تمامی آنچه را که درست نیست اصلاح کنم. آنها از من پرسیدند که آیا به زندان آمدم تا سطحم را بالا ببرم، و به من گفتند که تمام تمرین‌‌‏کنندگانی که به اینجا آمده بودند آن را به عنوان محیط خوبی برای بالا بردن سطوح تزکیه‌‌‏شان در نظر می‌‌‏گرفتند. مستقیماً به آنها گفتم، "خیر، این ابداً مکانی برای ماندن فرد محترمی مثل من نیست. مرا فریب دادند و به اینجا ربودند. این آزاری غیرعقلانی علیه من است. به هیچ وجه این نمی‌‌‏تواند مکان خوبی برای مریدان دافا در نظر گرفته شود که سطح‌‌‏شان را در تزکیه بالا ببرند. امیدوارم که در سریع‌‌‏ترین زمان ممکن مرا آزاد کنید." هنگامی که درباره‌‌‏ی پیشینه‌ی خانوادگی‌‌‏ام پرسیدند، همه‌ی اساتید، دانشجویان دکترا، رؤسای دانشگاه و غیره در خانواده و بستگانم را فهرست کردم، و گذاشتم بدانند که چه نوع افرادی فالون دافا را تمرین می‌‌‏کنند. این کار را کردم تا سعی کنم به آنها بفهمانم که ما تمرین‌‌‏کنندگان دافا افرادی بسیار بااستعداد هستیم؛ بسیاری ازما نخبه‌‌‏ها و سرآمد اجتماع بشری هستیم، و در ردیف آنهایی که از نظر معنوی احساس خالی بودن می‌‌‏کنند و به دنبال کمک ذهنی و روانی هستند نیستیم. هرگاه که آنها چیزی می‌‌‏گفتند، موفق می‌‌‏شدم گفتگو را به این موضوع که چگونه انسان خوبی بود هدایت کنم. در تمام این مدت، آنها را با اعتقاد درست و خودآگاه اصلی قوی‌ام راهنمایی و هدایت کردم. در نتیجه، آنها کمی هیجان زده بودند و چشمان‌‌‏شان پر از احترام به من بود. دیگر در ذهنشان هیچ تصور و اندیشه‌‌‏ای درباره‌‌‏ی شکنجه کردن من نداشتند.

در سلولی که در آن بودم زندانیان را برای جنگیدن با یکدیگر سرزنش نکردم. در عوض، برای آنها استدلال کردم، "وقتی بدی را با بدی پاسخ می‌دهید، مردم فقط می‌توانند بدی را یاد بگیرند، چون شما بدی‌ای را که از دیگران متحمل می‌شوید سر فرد دیگری خالی می‌‌‏کنید. اما اگر بدی را با خوبی برگردانید، مردم می‌‌‏توانند خوبی را یاد بگیرند و آینده‌‌‏ای روشن را ببینند. از آنجایی که پلیس تظاهر به خوب بودن با شما می‌‌‏کند در حالیکه در قلب‌‌‏شان واقعاً مهربان نیستند، شما بدی آنها را احساس می‌کنید و آنچه که یاد گرفته‌‌‏اید بدی است. برای همین است که بازآموزی کار اجباری نمی‌‌‏تواند سرشت شخص را تغییر دهد. اما، فالون دافا می‌‌‏تواند شخص را از بنیان تغییر دهد، باعث شود که برای همیشه به خوبی‌ها تمایل داشته باشد، و باعث شود که برای همیشه نگاهش رو به خوبی‌ها بوده و مشتاق خوبی‌ها باشد." بعد از اینکه این را گفتم، زندانیان از آن پس جنگیدن با یکدیگر را متوقف کردند و نسبت به یکدیگر بیشتر باملاحظه شدند. قبل از اینکه مرا به مرکز بازداشت بفرستند، شنیده بودم که تمرین‌‌‏کنندگان بسیاری داستان‌هایی را بازگو می‌کنند که چگونه دافا را به زندانیان ترویج داده‌اند و چگونه بالا بردن سطح شخص در محیط زندان آسان است. اما وقتی که خودم آنجا بودم، واقعاً در تعجب بودم که چگونه آنجا می‌‌‏تواند جای ماندن یک تمرین‌‌‏کننده باشد!

زندان‌‌‏ها پر از کلمات زشت و چیزهای کثیف از سوی افکار و رفتار زندانیان هستند. به این دلیل بود که حقیقت را برایشان روشن کردم و گذاشتم که از طریق تجربه‌‌‏های تزکیه‌‌‏ی خودم درباره‌‌‏ی دافا بدانند. با این وجود، بعضی از آنها فقط برای وقت‌‌‏گذرانی از من سوالاتی می‌‌‏پرسیدند، و این مرا به فکر واداشت، "چگونه می‌‌‏توانم درباره‌‌‏ی دافا با هر کسی صحبت کنم انگار که آن فقط چیزی سرسری است؟ آیا این بی‌‌‏احترامی به دافا نیست؟" به این طریق، در طول کل دوره‌ی بازداشتم تفکری منطقی و عقلانی را درباره‌‌‏ی اشاعه‌‌‏ی دافا در زندان حفظ کردم. و گذشته از این، چگونه چنان مکان کثیفی می‌‌‏تواند برای تزکیه‌‌‏ی تمرین‌‌‏کنندگان ما خوب باشد؟ اندیشه‌‌‏ی قدرتمندی را در ذهن داشتم که باید آنجا را فوراً ترک کنم و آنچه را که باید، برای دافا انجام دهم.

به محض اینکه به بازداشتگاه رسیدم، از نگهبانان برای انجام تمرینات اجازه خواستم. آنها موافقت نکردند و به زندان‌بان دستور دادند که مراقب من باشد. چون عجله‌‌‏ای برای تمرین کردن نداشتم، هنگامی که نگهبانان مرا برای صحبت فرا می‌خواندند، از فرصت استفاده می‌کردم تا درباره‌ی دافا حقیقت را برایشان روشن کنم. من به آنها جوهر تزکیه‌‌‏ی دافا را گفتم، افکار و عقایدشان که از راه‌‌‏های گوناگون توسط شیطان شکل گرفته بود را در هم شکستم، در ذهنشان هر آنچه را که درست نبود اصلاح کردم، و جنبه‌‌‏ی خوبشان را برانگیختم. در آن زمان، این فکر را داشتم که باید شرارت در ذهنشان را با خالص‌‌‏ترین و خوب‌‌‏ترین حالت ذهنم ذوب کنم. بارها، هنگامی که چندین نگهبان دور من جمع می‌‌‏شدند، حقیقت را برایشان آشکار می‌‌‏کردم و خوبی آنها را با روحیه‌ی شاد خود و سرسپردگی‌‌‏ام به خوبی برمی‌‌‏انگیزاندم.

به تدریج تمام آنها تغییر کردند، شامل آن پلیسی که زندانیان از او متنفر بودند و به عنوان شرورترین موجود در نظر می‌‌‏گرفتند. او به من گفت، "می‌‌‏توانی در زمان کشیک من ۱۰ دقیقه تمرین کنی. اما بیشتر نه." به او گفتم، "۱۰ دقیقه را به عنوان نقطه‌‌‏ی شروع می‌‌‏پذیرم. کافی نیست." پاسخ داد، "پس حداکثر پانزده دقیقه." لبخند زدم. می‌‌‏دانستم که احتیاجی برای بیشتر بحث کردن نبود-- آنها در حال تغییر بودند. و هیچ تفاوتی بین قول ۱۵ دقیقه و یک ساعت نیست. از آنجایی که همیشه خوشحال به نظر می‌‌‏آمدم، نگهبانان از من درخواست کردند که در مقابل زندانی‌‌‏ها لبخند نزنم از ترس آنکه قادر نشوند آنها را به خوبی اداره کنند. به آنها گفتم که من چنین موجود خوشبینی هستم که از دافا تزکیه شده است، و این سرشت حقیقی من است. از آنجایی که هنگام صحبت با پلیس همیشه شاد به نظر می‌‌‏آمدم، زندانیان می‌‌‏ترسیدند که ارتباط ویژه‌‌‏ای با پلیس داشته باشم چون زندانیان، شامل آنهایی که از نظر فیزیکی قدرتمندترین بودند، هنگام صحبت با پلیس سرشان را هم به زحمت پایین نگه می‌‌‏داشتند؛ چه برسد که بتوانند لبخندی بزنند. بدین ترتیب، مراقبت سفت و سختشان از من به تشریفاتی مبدل گشت که به هیچ چیز نائل نشد. وقتی تمرینات را انجام می‌‌‏دادم پلیس حتی به من کمک می‌کرد. از این‌رو زندانیان واقعاً نمی‌‌‏توانستند دریابند که من چه چیزی در آستین داشتم.

کمی بعد، دستوراتی از بالادست‌‌‏ها آمد که مراقبت از مرا شدیدتر کنند. نگهبان سلول از من خواست که دافا را به زندانیان اشاعه ندهم. گفتم، "تا زمانی که از من خواسته نشده باشد، کلمه‌‌‏ای به هیچ کس نمی‌گویم." می‌‌‏دانستم که انسان‌‌‏ها کنجکاو هستند و از من درباره‌‌‏ی آن خواهند پرسید. بعلاوه، دافا باوقارترین است و ما نمی‌‌‏توانیم درباره‌‌‏ی آن در هر جا و مکانی صحبت کنیم طوری که انگار برخی کلمات یا عبارات سرسری است. نگهبانان به زندان‌‌‏بان دستور دادند که به سلول اعلام کند که هیچ کس مجاز نیست درباره‌‌‏ی فالون گونگ بپرسد. من واقعاً چیزی نگفتم، و به فکر کردن درباره‌‌‏ی دافا در هنگام کار کردن ادامه دادم، با لبخندی که پیوسته روی صورتم بود. در سکوت ۱۸ ساعت در روز کار کردم، لبخندزنان، و بدون گفتن حتی یک کلمه. روز بعد، زندان‌بان با عجله به سوی نگهبان رفت تا گزارش دهد که، "توانایی مدیتیشن این مرد بسیار قوی است. وقتی که او چیزی نمی‌گفت هیچ کدام از ما نتوانستیم چیزی بر زبان آوریم." همین‌‌‏طور بود، من در داخل یا خارج از دیوارهای بلند زندان هیچ احساسی از فشار نداشتم. به وضوح می‌‌‏دانستم که باید اینجا را ترک کنم. ذهن من به ساکتی آبِ ساکن بود، اما آنگونه که اراده می‌‌‏کردم آزاد و رها بود. هیچ چیز نمی‌‌‏توانست ذهنم را تحت تأثیر قرار دهد. به زندانیان گفتم، "شما طول محکومیت‌‌‏تان را نمی‌‌‏دانید، در صورتی که هر چیزی درباره‌‌‏ی من در دست خودم است. در واقع، تمام کاری که باید انجام دهم این است که بگویم ' من دیگر تمرین نمی‌کنم ' و آنها مرا آزاد خواهند کرد. اما تنها بدین دلیل که از گفتن این سر باز می‌‌‏زنم، اینجا زندانی هستم." هر کلمه‌‌‏ای که می‌‌‏گفتم و هر کاری که انجام می‌‌‏دادم احترام پلیس و زندانیان را بدست می‌‌‏آورد. هنگامی که تمرین می‌‌‏کردم هیچ کس درباره‌‌‏ی من گزارش نمی‌‌‏داد. پلیس‌‌‏ها حتی اگر مرا در حال تمرین هم می‌‌‏دیدند چیزی نمی‌‌‏گفتند.

یک شب نوبت انجام وظیفه‌‌‏ی من بود. هوا خیلی گرم بود. از اینرو زندان‌بان و زندانیانی را که در اطرافم خوابیده بودند باد زدم. در کمال تعجب، زندان‌بان ناگهان بر روی پاهایش پرید و با وحشت به من گفت، "قربان، لطفاً مطمئن باشید که ما را باد نمی‌‌‏زنید. این بر خلاف اصول آسمان است." بلافاصله این کار را متوقف کردم و دیگر آن را به عنوان چیزی مهربانانه که باید انجام دهم در نظر نگرفتم. پس از یک ماه آزاد شدم. هنگامی که می‌‌‏رفتم، نگهبان سلول جرأت نکرد پیش من بیاید چون داشت اشک می‌‌‏ریخت. زندان‌بان احساس می‌‌‏کرد که مایه‌ی تأسف است که شام آخر را در کنار من صرف نمی‌کند. مقالاتی از معلم را که می‌‌‏توانستم به خاطر بیاورم یادداشت کردم و آنها را با ایشان تنها گذاشتم.

در ایستگاه پلیس، از من خواسته شد که راجع به نگرش‌‌‏ام درباره‌ی فالون گونگ، درباره‌‌‏ی اینکه چرا در بازداشتگاه تمرینات فالون گونگ را تمرین کردم و چرا دافا را در زندان اشاعه دادم بنویسم. به وضوح قصد شیطانی‌‌‏شان را دیدم. بنابراین افکارم را درباره‌‌‏ی دافا یادداشت کردم و از نوشتن هر چیز دیگری خودداری نمودم. آنها آن را مرور کردند و گفتند که این نمی‌‌‏تواند تأیید شود. آنها با بد دهانی گفتند که من معقول نبودم، که من جرأت کرده‌‌‏ام چنین چیزی بنویسم، و اینکه مرا به سه سال بازآموزی کار اجباری محکوم خواهند کرد. گفتند که آن قابل قبول نبود و آن را به من بازگرداندند و از من خواستند که دوباره آن را بنویسم. هیچ یک از دلیل و برهان‌‌‏های آنان را با خود نداشتم، و در ذهنم هرآنچه را که گفتند رد کردم. فکر کردم که درخواست آنها از من که دوباره آن را بنویسم این معنی را می‌‌‏دهد که آن را با عزم و استحکام کافی ننوشته‌‌‏ام. پس در همان آغاز نوشتم، "معتقدم که فالون دافا عالی‌ترین تزکیه‌‌‏ی فای درست و حقیقی در سرتاسر تاریخ است." تمام قلبم را روی این کلمات متمرکز کردم. این پاسخ من به شیطان بود. بلافاصله مرا آزاد کردند.

اکتبر سال گذشته، سران اداره‌‌‏ی ۶۱۰ استانی از من خواستند که گفتگویی با آنها داشته باشم. در هر لحظه با آنها با خرد و اعتقاد درست برخورد کردم. هنگامی که نام معلم را نامؤدبانه ذکر کردند، با عقلانیت و آرامش، ولی به گونه‌‌‏ای تکان‌نخوردنی به آنها گفتم که، "باید به معلم من احترام بگذارید. این بنیان گفتگوی ما است. درغیر این صورت، گفتگو نمی‌‌‏تواند ادامه داشته باشد." آنها به چشمانم نگاه کردند، و درستی تکان‌‌‏نخوردنی را در زیر آرامشم دیدند. طرز صحبت کردن‌‌‏شان را تغییر دادند. اگرچه ما تمام مدت گرم صحبت و خنده بودیم، اما در حقیقت برای دیدن اینکه چه کسی خردمندتر و شجاع‌‌‏تر است می‌جنگیدیم. هر کلمه‌‌‏ای مثل درخشش خنجر و شمشیر بود. هر کلمه‌‌‏ای یک تله بود. آنها برای یک روز کامل بدین شکل با من صحبت کردند، با این قصد نهایی که خودآگاه اصلی‌‌‏ام را کرخت و بی‌‌‏حس کرده و آنچه را که از من احتیاج دارند بدست آورند. اما از همان آغاز از نیت واقعی‌‌‏شان کاملاً آگاه بودم، و موفق شدم که نقشه‌‌‏ها و دسیسه‌‌‏هایشان را با خردی که دافا به من بخشیده است منحل کنم. تهدیدهای بی‌‌‏شماری در گفتگوی آرام وجود داشت، اما همه‌ی آنچه که ابراز کرده بودم اعتقاد درستم در دافا بود. سرانجام، نتوانستند هیچ شکاف یا هر چیزی که به آن نیاز داشتند بیابند و فقط توانستند منصرف شوند. آنگاه به آرامی به آنها گفتم، "تا زمانی که هنوز ذره‌‌‏ای حسن نیت و طرز برخوردی صحیح نسبت به فالون دافا داشته باشید، ما تمرین‌کنندگان دافا نجات را به شما عرضه خواهیم کرد." آنها انتخابی جز ابراز قدردانی از من نداشتند.

کمی بعد، به خانه‌‌‏ی تمرین‌کننده‌‌‏ای در شهری دیگر رفتم. شوهر او رئیس یک حوزه‌‌‏ی علمی خاص و استاد راهنمای دانشجویان مقطع دکترا است. پس از آنکه برخی از مقالات تبادل تجربه‌‌‏ی مرا خواند، احترام بسیار زیادی نسبت به من نشان داد. او برای من بهترین اتاق خواب و اتاق مطالعه‌‌‏ی خودش را تخلیه کرد، که در محیط آرام آنجا مقالات تبادل تجربه بسیاری به منظور اعتباربخشی به فا نوشتم. و او در حقیقت خودش به اتاقی کوچک با تهویه‌‌‏ی بد رفت، و در آنجا به کار روی برنامه‌‌‏های رشد برای روش آموزشی‌‌‏اش پرداخت. بسیاری از تمرین‌‌‏کنندگان نمی‌‌‏توانستند این را درک کنند و اظهار داشتند، "وقتی ما در خانه‌‌‏اش بودیم اصلاً خوشحال نبود. مهم نبود چه کسی به آنجا می‌‌‏رفت، برای آن شخص ترتیب می‌‌‏داد که در آن اتاق کوچک دلگیر بخوابد. تصور کن! او با تو اینقدر خوب بود و به تو بهترین را داد. باور کردنش واقعاً سخت است." به درک من، هنگامی که تمام آنچه که به یک موجود بشری نشان می‌‌‏دهید معقول بودن، خرد، آرامش و صلح‌‌‏جویی، و وقاری باشد که یک مرید دافا دارا است، آن موجود بشری مطمئناً دافا را گرامی خواهد داشت. دلیل اینکه او آنقدر عالی با من رفتار کرد این بود که خرد و وقار دافا را تجسم بخشیده بودم. اگرچه دانش زیادی از رشته‌‌‏ی علمی او نداشتم، با استفاده از خردی که از تزکیه‌‌‏ی دافا بدست آورده‌ بودم سعی کردم او را راهنمایی کنم تا از منظرهای متفاوتی درباره‌‌‏ی رشته‌‌‏اش بیندیشد. گفتم، "پروفسور، من دانش کمی از رشته‌‌‏ی تحقیقاتی شما دارم، اما درک من از آن، که قبلاً آن را به‌تفصیل توضیح دادم، معتقدم، عمیق‌‌‏تر از تمام دانشجویان دکترایی که به آنها آموزش داده‌‌‏اید است. حتی شما خودتان هم احتمالاً چنین ابعاد وسیعی در تفکرتان ندارید. تمام خرد من از فالون دافا می‌‌‏آید." با شوخی به او گفتم، "پروفسور، باید به من یک مدرک دکترا جایزه بدهید." پروفسور لبخند زد، و گفت که جوآن فالون را به‌خوبی مطالعه خواهد کرد.


درباره‌ی "وقار دافا"

نظرات مقاله‌ی این مرید عالی است. تفاوت اصلاح فا با تزكیه‌ی شخصی به این صورت است. در عین حال، بنیان محكم ساخته شده در تزكیه‌ی شخصی مرید را نشان می‌دهد. اگر خوبی (شَنی) را كه یك مرید دافا دارد نداشته باشید یک تزكیه‌كننده نیستید. اگر یك مرید دافا نتواند به فا اعتبار ببخشد یك مرید دافا نیست. درحالی كه شیطان را افشا می‌كنید، درحال نجات همه‌ی موجودات ذی‌‌‏شعور و به كمال رساندن بهشت خود نیز هستید.

لی هنگجی
۱۷ ژوئیه ۲۰۰۱