(Minghui.org)

قبل از تمرین دافا ناامید و درمانده بودم

من از حومه‌ی شهر هستم و فقط تحصیلات ابتدایی دارم. سه سال بعد از اینکه ازدواج کردم، یک مادر ۲۵ ساله و دارای دو فرزند بودم.

در زمان طفولیت دخترم، گوشش شروع به چرک کرد و نیمی از صورتش دچار سستی شد. در حالی‌که بچه‌های هم سن و سال او می‌توانستند صحبت کنند، او ساکت بود. هنگامی که زمان مدرسه‌ رفتنش فرارسید، خیلی برایش نگران شدم.

از نظر جسمی و ذهنی تحلیل رفته بودم، و شب‌ها که دراز می‌کشیدم، بیدار بودم و نمی‌توانستم بخوابم. دچار کم‌خونی شدم و غالباً با سرماخوردگی درگیر بودم. با اینکه هنوز ۳۰ سال هم نداشتم، اما از نظر جسمی خیلی ضعیف و ناتوان بودم. در بهار سال ۱۹۹۸، زمانی‌که دکتر به من گفت که پرده‌ی گوش دخترم به‌علت عفونت پاره شده است، دنیا برایم تیره و تار شد‌.

بعد از شروع تمرین دافا

در تابستان ۱۹۹۸ با فالون گونگ آشنا شدم. اولین باری که به محل تمرین رفتم، تمرین‌کنندگانی را دیدم که در آنجا آرام نشسته بودند. زمانی‌که روی زمین نشستم، یک تمرین‌کننده آمد تا به من کمک کند که پاهایم را بصورت ضربدر روی هم قرار دهم. همان‌طورکه به مطالعه‌ی فای آن‌ها گوش می‌دادم، دریافتم که پیش از این هرگز چیزی که این‌‏قدر پرمعنی و منطقی باشد نشنیده ‌بودم. از طریق مطالعه‌ی فا، فهمیدم که این یک فای بزرگ برای تزکیه‌ی بودا شدن است. از ما می‌خواهد که در مطابقت با حقیقت- نیک‌خواهی- بردباری، یعنی سرشت جهان، اشخاص خوبی باشیم. وقتی کسی به من مشتی می‌زند یا توهین می‌شنوم نباید تلافی کنم. نیاز دارم که همه‌ی انواع احساسات و وابستگی‌های شخصی مردم عادی، مانند عشق یا نفرت را به‌منظور موفقیت در تزکیه به سمت الوهیت، رها کنم. فالون گونگ یک سرزمین پاک است. هیچ فتنه‌ای بین تمرین‌کنندگان وجود ندارد و همه کس در صلح و آرامش است.

من خودم را بر طبق حقیقت- نیک‌خواهی- بردباری منضبط کردم. استاد بدنم را برایم پاک کرد و همه‌ی بیماری‌هایم از بین رفتند. عاری از هر بیماری، احساس می‌کردم که همه‌ی بدنم سبک است. نگرانی درباره دخترم را کنار گذاشتم. از فا فهمیدم که هیچ چیزی تصادفی نیست و هر چیزی به دلیلی اتفاق می‌‎افتد. آرام و صلح‌جو شدم. استاد می‌گویند، "گفتم اگر نتوانید دشمن‌تان را دوست بدارید، نمی‌توانید یک بودا شوید." ("آموزش فا در کنفرانس برگزارشده در هوستون") طرز فکرم را اصلاح کردم و متوجه شدم که نباید از والدین شوهرم کینه‌ای به دل داشته باشم یا به شوهرم پرخاش کنم و پسرم را کتک بزنم. از آن زمان به بعد از یک زندگی خانوادگی گرم و هماهنگ لذت برده‌ام.

بعدها، حال مادر شوهرم بد شد، من به‌خوبی از او مراقبت می‌کردم و زمانی که بیمار شد، شوهرم او را به خانه‌مان آورد. در طول روز برایش غذا می‌پختم و از همسایه‌هایی که برای ملاقات او می‌آمدند پذیرایی می‌کردم. عصرها، پیش او می‌نشستم و درباره‌ی زیبایی دافا صحبت می‌کردم و به او یاد می‌دادم که از بر بخواند: "فالون دافا خوب است. حقیقت- نیک‌خواهی- بردباری خوب است." در چند سال آخر، او فلج شد و در حالیکه در بستر بود، هر روز آب و غذایش را به او می‌دادم. هنگامی که لباسش را کثیف می‌کرد، در شستن لباسش به او کمک می‌کردم و او را روی پشتم قرار می‌دادم و به حمام می‌بردم. این فالون دافا است که مرا از یک شخصی که همیشه شکایت و ناله می‌کرد به همسری خانواده‌دوست و فهیم تبدیل کرد.

بعد از همه‌ی این تغییرات معجزه‌آسایی که خانواده‌ام تجربه می‌کرد، تصمیم گرفتم با واقعیت روبرو شوم. برای دخترم یک سمعک خریدم و او را در عرض چند ماه به یک مدرسه‌‌ی آموزش استثنایی فرستادم. (این برای بچه‌های دیگر معمولاً چند سال طول می‌کشد.) در طی این مراحل، متحمل رنج بسیاری شدم. اما با راهنمایی دافا و محافظت استاد، در قلبم احساس خستگی نکردم و شادی را در سختی پیدا کردم. به این ترتیب، دخترم هم مدرسه‌ی ابتدایی را تمام کرد و هم در دوره‌ی متوسطه‌ی فنی شروع به تحصیل کرد.

سال گذشته، زمانی‌که دخترم را برای یک تست شنوایی‌سنجی بردم، دکتر متوجه شد که او قسمت عمده‌ای از شنوایی‌اش را دوباره بدست‌ آورده است. دکتر گفت: "این خیلی غیرمعمول است. برای اکثر افراد، اینکه فقط شنوایی‌شان را حفظ کنند اتفاق بزرگی است." من می‌دانستم که این موهبتی است که دخترم در نتیجه‌ی از بر خواندن روزانه‌ی "فالون دافا خوب است، حقیقت- نیک‌خواهی- بردباری خوب است" دریافت کرده است. معلم می‌گویند: "حتی زمانی‌که یک فرد عادی امروز فریاد بزند "فالون دافا خوب است" استاد از او محافظت خواهد کرد، از آنجایی‌که آن کلمات را فریاد زده است نمی‌توانم او را درمیان شیطان مراقبت نکنم." ("آموزش و تشریح فا در کنفرانس فای متروپولیتن نیویورک" ۲۰۰۳)

دخترم بسیار زیبا و با استعداد است، و یک شغل بسیار خوب دارد. این‌ها همه موهبت‌هایی هستند که از دافا دریافت کرد.

بعد از اینکه مادر شوهرم درگذشت، به فرزندانم گفتم که چگونه بعد از اینکه یک تمرین‌کننده شدم، تغییر کردم. هر دوی آن‌ها گریه کردند. به آن‌ها گفتم که ما باید قلب‌هایمان را از شفقت لبریز کنیم. این داستان کوتاهی از مسیر تزکیه‌ام بود که می‌خواستم با شما به اشتراک بگذارم.