(Minghui.org) در "سخنرانی‌ها در ایالات متحده" استاد بیان کرد:

"اما اگرچه نمی‌توانید شخصاً مرا ببینید، تا زمانی که تزکیه را تمرین کنید، در واقع من درست کنار شما هستم. و تا زمانی که تزکیه را تمرین کنید، می‌توانم تمام مسیر تا انتها مسئول شما باشم؛ بیشتر این‌که، در تمام لحظات مراقب شما هستم."

اگرچه من صرفاً یک تمرین‌کننده‌ی معمولی دافا بین صدها میلیون نفر هستم و هرگز استاد را ندیده‌ام، حضور همیشگی استاد واقعاً بخشی از زندگی من بوده است. به‌طور ناگهانی آگاه شدم که این دوره از تزکیه موهبتی است که هرگز در گذشته‌‌ام اتفاق نیفتاده و هرگز در آینده‌ام اتفاق نخواهد افتاد، زیرا این دقیقاً زمانی است که با استاد هستم. در این دنیای فانی، فقط وقتی با استاد هستم، این بدنِ پر از احساسات و امیالم، می‌تواند تمیز شود.

از بین بردن وابستگی احساسات

فا نسبت به همه‌ی موجودات زنده، بخشنده و مهربان است. آن شادی و سرور را برای زندگی همه‌ی موجودات در سطح خودشان فراهم‌ می‌آورد. کیفیت و اصالت زندگی همیشه در سطوح بالاتر زیباتر است. با این حال، چنین فرصتی برای بالابردن سطوح یک فرصت معمولی نیست‌ و چیزی نیست که هر حیاتی قادر به داشتن آن باشد. در این سطح، شادی و سرور برای انسان‌ها، احساسات است. استاد در جوآن فالون بارها ذکر کرده است: "آن‌ها فقط برای احساسات زندگی می‌کنند". من نیز اهمیت بسیار زیادی به احساسات می‌دادم. احساس می‌کردم زندگی بدون کسی که به من علاقمند باشد و از من محافظت کند بی‌معنی است. بنابراین هنگامی که در جستجوی شریک زندگی‌ام بودم، ظاهر و مادیاتش مهم نبودند، اما بایستی مرا دوست می‌داشت. همسری پیدا کردم که به من بسیار علاقمند بود. هنگامی‌که در صبح از خواب بیدار می‌شدم، حتی خمیردندان را برایم به بیرون فشار می‌داد.

هنگامی‌که تزکیه را در سال ۱۹۹۷ آغاز کردم، در حدود یک سال همسرم با من صحبت نکرد. قبل از تزکیه، به‌خاطر وضعیت بد سلامتی‌ام مجبور شده بودم از کار استعفا دهم. امروزه اگرچه دیگر از بیماری رنج نمی‌برم و بدنم احساس سبکی می‌کند، سر کار نمی‌روم. آشپزی می‌کنم و در کارخانه‌ی کوچکی که همسرم باز کرده است کمک می‌کنم. بنابراین تمام آن سال را با "خشونت سرد" او مواجه بودم. به اصول فا آگاهم که او برای رشد من آمده است و باید براساس چیزی که استاد بیان کرد عمل کنم: "با تزکیه‌ی درون، بیرون را آرام کنید" ("آرام کردن بیرونی با تزکیه‌ی درونی" از نکات اصلی برای پیشرفت بیشتر) وقتی خانمی که همسرم در بیرون ملاقات کرده بود به خانه‌مان آمد، کت خودم را به او پوشاندم زیرا دیدم که لباس کافی نپوشیده و در اوایل بهار هوا کاملاً سرد است. فنجانی از آب داغ برایش آماده کردم و برای او درباره‌ی دافا روشنگری حقیقت کردم. پیش از رفتن، خالصانه گفت: "انتظار نداشتم که شما این‌قدر خوب باشید". به‌محض این‌که او رفت، کاملاً از پا افتادم و نفسم به‌سختی بالا می‌آمد.

یک‌روز در سال ۲۰۰۱، دختر ساده و بی‌گناهم پرسید: " مامان، پوچی دنیا را می‌بینی؟ در کیف بابا عکسی از یک خانم دیگر هست". در واقع من چیزی بیشتر از یک عکس دیدم. یک جفت شلوار بافت پشمی جدید با مرغابی‌های مندَرین دوخته‌شده نیز آنجا بود (یادداشت: مرغابی‌های مندرین نماد عشق بین زوج‌ها است"). به‌زور خودم را آرام نشان دادم و دخترم را بردم تا حمامش کنم، اما از حال رفتم و به داخل وان افتادم.

خانمی که ارتقاء وب را انجام می‌داد، اغلب به کارخانه می‌آمد. او و همسرم با شوق و علاقه‌ی زیادی با هم صحبت می‌کردند. در گوشه‌ای می‌نشستم و با رنج و اندوه نگاه‌شان می‌کردم. از خودم می‌پرسیدم، "چرا نمی‌خواهی بروی؟ اگر یک تزکیه‌کننده هستی، پس فقط برو"! به‌خانه رفتم و تمرینات را انجام دادم. هنگامی که دومین تمرینِ نگه‌داشتن چرخ را انجام می‌دادم گریه کردم. به خودم گفتم، "حالا گریه نکن. پس از اتمام تمرینات گریه کن". بعد، اندوهم کمتر شد و فقط زیر لب هق‌هق می‌کردم. در شعر "هشت فناناپذیر از اقیانوس می‌گذرند"، بخشی از آن این‌طور است: "فناناپذیرها هیچ سختی و رنجشی ندارند، آن‌ها می‌توانند شهرت و منفعت را پشت سر رها کنند" (ترجمه‌ی غیررسمی از اشعار). آیا من در حال تزکیه‌ی خدایی بودن نیستم؟ باید کمی سرزنده‌تر باشم. به هر حال، من به همراه جاری‌هایم به‌نوبت از پدرشوهرم که فعالیت مغزی نداشت مراقبت می‌کردیم. هر چه باشد، هنوز به‌عنوان "عروس" در نظر گرفته می‌شدم. شستن کهنه‌های پارچه‌ای و غذا دادن چیزهایی بودند که بایستی انجام می‌دادم. در مواجهه با مادرشوهر سرکشم، جاری‌ام که تازه ازدواج کرده بود به من می‌گفت، "اگر نمی‌دیدم که تو شهری هستی و با این حال این‌‏قدر در حق آنها خوبی می‌کنی، تا حالا سر او یک بلایی آورده بودم".

همچنین اغلب اوقات در جستجوی شغلی بیرون می‌رفتم. دست‌کم اینکه دیگر مجبور نمی‌بودم هر روز با همسرم روبرو شوم و کمی از سختی زندگی‌ام کم می‌شد. با این حال، کارهای بسیار زیادی هست که باید در اصلاح فا انجام شود و من به زمان نیاز دارم. استاد مرا روشن نمود که این محیط به کمالم در آینده مربوط است. می‌دانم که استاد در کنارم است. جرأت نداشتم که به سخنان استاد گوش ندهم، زیرا نمی‌خواهم استاد را ناامید کنم. استاد همچنین از روش‌های مختلفی استفاده کرد تا درباره‌ی برخی از کاستی‌هایم در تزکیه به من هشدار دهد. به‌عنوان مثال در یک خواب، خاله‌ام همیشه همسرم را تعقیب می‌کرد (در زبان چینی، "خاله" و "بدگمانی" هم‌آوا هستند). این به من می‌گفت که خیلی بدگمانم. همچنین در خوابی دیدم که به خانه‌ی کسی رفتم و کلوچه‌ها و کیک‌های برنجی چسبنده‌ای را دزدیدم. عجله داشتم، سپس متوجه شدم که سگ بزرگی در خانه‌ی مقابل به من زل زده بود. احساس کردم استاد به من می‌گفت اغلب عصبانی می‌شوم و یک اهریمن در حال تماشای من است.

در این فشار و پریشانی دراز و طولانی، قلبم بارها و بارها شکست. رحمت بی‌کران استاد بود که قلب شکسته‌ام را التیام بخشید.

در حدود زمستان ۲۰۰۳، یک روز غروب به خانه برگشتم اما کلید نداشتم. خیلی دیروقت بود و بسیار احساس شرمندگی می‌کردم که بخواهم مزاحم دوستم شوم. بارها با همسرم تماس گرفتم. هنگامی‌که جواب داد، می‌توانستم بشنوم که در حال نوشیدن مشروب بود و سر و صدای جمعیت در پس‌زمینه وجود داشت. پس از مدتی طولانی، سرانجام به خانه رسید. سردم بود و ناراحت و غمگین بودم. صبح روز بعد، گوشه‌ی تختم نشستم، مطالعه و هم‌زمان گریه کردم. به استاد گفتم، "استاد می‌بینید که چه‌قدر رنج می‌کشم. می‌خواهم طلاق بگیرم". سپس استاد واقعاً درست کنارم ظاهر شد، قدبلند، باوقار و باشکوه به‌نظر می‌آمد. استاد به‌آرامی خندید و از من پرسید، "چه می‌خواهی"؟ در میان اندوه، هیچ فکری نداشتم و فقط پاسخ دادم، "دافا را می‌خواهم". استاد سپس سؤال کرد، "آیا هنوز تزکیه می‌کنی"؟ پاسخ دادم، "تزکیه می‌کنم". استاد سپس دست خود را دراز کرد و چیزی را که روی قلبم بود برداشت. همه‌ی غم و غصه‌ای که احساس می‌کردم در همان لحظه ناپدید شدند. استاد... در آن لحظه واقعاً استاد را دیدم. روز بعد علی‌رغم هیجان، همان‌طور که سوار بر موتورسیکلتم بودم تا مطالب روشنگری حقیقت را به تمرین‌کننده‌ی دیگری تحویل دهم، گریه می‌کردم. همان‌طور که می‌راندم خدایان در آسمان مرا دنبال می‌‌کردند. آن‌ها گریه می‌کردند و قطره‌های اشک‌شان را که می‌افتادند، می‌دیدم. آن‌ها گفتند، "نگاه کن، دافا از یک انسان که پر از احساس و تمنا بود یک خدا بوجود آورده است". آن‌ها قدرت دافا را تحسین می‌کردند.

در آن مرحله، دیدم که عصبانیت نوعی از ماده است. یکبار که آن کاملاً در کنترل کردنم ناتوان بود، به چیزی مانند توده‌‌ای از ابرهای تیره تبدیل شد، در بالای سرم ظاهر شد و با ناامیدی به من چشم دوخت. هنگامی‌که کمی احساساتی می‌شدم، سعی می‌کرد سرم را سوراخ‌ کرده و وارد شود.

به‌خاطر گیر افتادن در این محنت برای چنین زمان طولانی، در قلبم به استاد گفتم، "استاد، این‌طور نیست که نمی‌توانم تزکیه کنم و این‌طور نیست که واقعاً تزکیه نمی‌کنم، اما چرا همیشه در این مشکل هستم"؟ آن روز غروب پس از فرستادن افکار درست در نیمه‌شب، همین‌که دراز کشیدم، یک کتاب قطور و بسیار بزرگ را به‌خواب دیدم. در طرف راست کتاب ایستادم. در جلویم توده‌ای از دود خاکستری- سیاه دور می‌زد. از طریق تله‌پاتی با من ارتباط برقرار کرد، "آیا به خاطر می‌آوری که در تاریخ، خانم فِنگ بودی"؟ سرم را به نشانه‌ی نه تکان دادم. اشاره کرد که باید کتاب را باز کنم. در چند صفحه‌ی اول، دختران زیبایی بودند. به نظر می‌رسید که اولی من بودم. پس از ورق زدن کتاب، آن (دود خاکستری سیاه) با لحنی بلند و جدی از من سؤال کرد، "آیا فکر می‌کنی بدهی‌هایت در تاریخ می‌توانند صرفاً همین‌طوری از بین بروند"؟ با صدایی به همان بلندی پاسخ دادم، "آن‌ها همه چیزهایی هستند که شما بر من تحمیل کرده‌اید! آن‌ها را به رسمیت نمی‌شناسم"! سپس از خواب بیدار شدم، جزئیات خواب را بسیار واضح به خاطر می‌آوردم. آگاه بودم که نیروهای کهن بودند که در واقع به من اجازه نمی‌دادند بر این محنت غلبه کنم. تنش بین من و همسرم واقعاً توسط یک نوع از نیروی خارجی کنترل‌کننده بر ما تحمیل شده بود. او (همسرم) در واقع متحمل رنج بسیاری شده بود، اما با این حال نیز، هرگز به استاد و یا فا اهانتی نکرده بود. علی‌رغم این‌که هرگز از شرکت داشتن من در پروژه‌های اعتباربخشی به فا خوشحال نبود، هرگز مانعم نشده بود. به‌ویژه، هنگامی‌که جلوی او حقیقت را برای مشتریان و دوستانش روشن می‌کردم بسیار افتخار می‌کرد. می‌توانستم احساس کنم که از صمیم قلب مرا تحسین می‌کرد. من واقعاً تزکیه خواهم کرد و در آینده برایش جبران خواهم نمود.

یکبار، در خانه فا را مطالعه می‌کردم و هر ساعت افکار درست می‌فرستادم. پس از فرستادن افکار درست، دستم را دراز کردم تا جوآن فالون را بردارم. واژه‌ی چینی "مار" در کتاب به مار کوچکی تبدیل شد، سپس جلوی چشمانم بیرون پرید که واقعاً مرا شوکه کرد. پس از آن با برخی مداخلات شدید از سوی اهریمن شهوت مواجه شدم. در رویاهایم آن به‌صورت یک قصاب مرد با چهره‌ای وحشی و جانورخوی نمایان شد. در میدان بعدی‌ام به این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت. گاه‌گاهی نیز دستش را دراز می‌کرد تا به من چنگ بیندازد. در این بعد، آن به‌صورت یک تمرین‌کننده‌ی مرد خاصی تجلی پیدا ‌کرد که ناگهان توجه و علاقه‌ی زیادی را به من نشان داد. خواب دیدم که او یک معتاد بود و هر بار که مرا می‌دید اعتیادش عود می‌کرد. این‌بار دیدم که شهوت جنسی نوعی از ماده‌ی خاکستری، سیاه و چسبناک است. این ماده به قلبم چسبید، احساسی از شیرینی به من داد. اگر چه به او خاطرنشان کردم که غیرممکن است، "کلمات خوشایندی" که می‌گفت هنوز در سرم در حال چرخش بودند و آن کلمات خودبه‌خود در ذهنم ظاهر می‌شدند. به‌ این دلیل که در حد انتظارات نبودم واقعاً از خودم بدم آمد. به خودم گفتم، "من یک تزکیه‌کننده هستم، یک مرید دافا، چطور می‌توانم این چیزها را بخواهم"؟ فای بسیار زیادی را مطالعه ‌کردم و مداوماً به خودم یادآوری ‌کردم، "یک ذهن درست می‌تواند بر صد اهریمن غلبه کند". ماده‌ای نادرست روی بدنم بود که باعث این تأثیر بر آن تمرین‌کننده‌‌ی مرد می‌شد، بنابراین او آن‌طور عمل می‌کرد. در عین حال، افکار درست فرستادم تا آن را پاکسازی کنم و از بین ببرم. سپس خوابِ همان قصاب مرد را دیدم. قد او به کوتاهی نصف دیوار بود و به این‌طرف و آن‌طرف حرکت می‌کرد. قد من تا سقف بود.

هر وقت تمرین‌کننده‌ی دیگری را می‌بینم که به‌خاطر شهوت در حال لغزش است، می‌خواهم به او هشدار دهم، "اشتباه فکر نکن که شخص دیگر واقعاً تو را دوست دارد. نگذار غرورت تو را فریب دهد. آن فقط اهریمن شهوت است که آن شخص را وامی‌دارد آن کارها را انجام دهد و آن چیزها را بگوید. تمامش به خاطر این است که باعث سقوط تو شود".

از بین بردن وابستگی به علایق مادی

از وقتی جوان بودم، زندگی‌ام نسبت به دیگر هم‌سن‌هایم بهتر به‌نظر می‌رسید. اما از زمانی که آزار و شکنجه آغاز شد، همسرم هر ماه مقدار واقعاً کمی پول به من می‌داد. او می‌گفت می‌ترسد که تمام پول را برای دافا خرج کنم. به‌علاوه، می‌گفت که می‌خواهد بداند پولم را برای چه چیزهایی خرج می‌کنم. دفترچه‌ای برداشتم و هر چیزی را که برایش پول خرج می‌کردم یادداشت کردم، حتی اگر آن فقط مقدار کمی بود. در دو بار اول، هنگامی‌که به او می‌گفتم پول را برای چه خرج کرده‌ام واقعاً برایم سخت بود و گریه کردم. سومین بار گفتم، "امروز، وقتی که برایت گفتم که پول را برای چه خرج کرده‌ام، گریه نکردم". به‌خاطر برخی از تخریب‌های اتفاق افتاده، همسرم و دو شریک تجاری‌اش خانه را ترک کردند تا کارخانه‌ای را در مسافتی بسیار دور اجاره کنند. دو شریک دیگر در ظهر به آشپزخانه آمدند تا غذایی را که پخته بودم بخورند. هنگامی که آن‌جا نبودم آن‌ها برای خودشان آشپزی کردند، اما روغن، نمک، سس و سرکه‌ام را استفاده کردند و بعد از اتمام کار هرگز ظرف‌های‌شان را تمیز نکردند. پس از مدتی این جریان واقعاً مرا به‌هم ریخت. با خودم فکر کردم، "حالا که ما با هم غذا می‌خوریم، قطعاً رابطه‌ای از پیش تعیین شده وجود دارد. آن‌ها حالا خانواده‌‌ی من نیستند، اما نمی‌دانم در کدام زندگی خانواده‌ام بوده‌اند". من با افراد بسیار زیادی رابطه‌ی تقدیری دارم، اما هیچ‌کدام از آن‌ها به نظر نمی‌رسند که رابطه‌های تقدیریِ نیک‌خواهانه‌ای باشند. همگی مربوط به بازپرداخت هستند. گاهی اوقات قلبم تحت تأثیر قرار می‌گرفت. بطری روغن کنجد را برداشتم تا ببینم چه مقدار از آن‌را استفاده کرده‌اند و به‌طور تصادفی یک ظرف پر از تخم‌مرغ را پایین انداختم. فوراً فهمیدم که اشتباه کرده‌ام.

خاله‌ام و پسرش از همدیگر عصبانی بودند، بنابراین مادرشوهرم با او تماس گرفت و گفت بیاید در کارخانه زندگی کند. سپس با خواهرش که ۸۴ ساله بود تماس گرفت که او نیز بیاید آن‌جا زندگی کند. هر روز بعد از ظهر پس از اتمام آشپزی، در ظهر افکار درست می‌فرستادم، سپس غذا می‌خوردم. گاهی اوقات غذای کافی وجود نداشت، بنابراین چیزی برایم باقی نمی‌ماند. هنگامی‌که دیگران برای استراحت می‌رفتند هنوز در حال جاروکشیدن بودم. دیگر برایم سخت بود که آن را تحمل کنم. در غروب هنگامی‌که در ماشینِ تمرین‌کننده‌ی دیگری نشسته بودم، در هر دوی ذهن و بدنم احساس خستگی کردم. تمرین‌کننده بدون قصد، ام‌پی‌تری پلیر را روشن کرد و شنیدم که استاد می‌گوید: "فردی با کیفیت مادرزادی فوق‌العاده". می‌دانستم استاد بود که مرا تشویق می‌کرد. سپس اشک بر صورتم جاری شد. تمرین‌کننده پرسید، "آیا این مداخله است"؟ با خودم فکر کردم، "خواه آن مداخله‌ای از سوی نیروهای کهن باشد یا مانعی باشد که استاد نظم و ترتیب داده است، اگر بخواهم از آن بگذرم، باید در فا جذب شوم، هیچ راه خروج دیگری وجود ندارد".

یک بار برای دو روز آشپزی نکردم. در سومین روز به کارخانه رفتم. جاری‌ام گفت که در دو روز گذشته پول زیادی را برای سبزیجات و نان صرف کرده است. مقداری پول برداشتم و رفتم تا او را ببینم. می‌خواستم که همسرم ببیند، "زن‌داداش تو هر روز اینجا غذا می‌خورد، پول کمی خرج می‌کند و از من می‌خواهد که پول را بپردازم". ناگهان فهمیدم که باید پول را به او بدهم. چطور می‌توانستم یک قصد و نیت بشری را (اینکه می‌خواستم همسرم این چیزها را ببیند) پشت چیزی که انجام می‌دادم، پنهان کنم؟ در این صورت با این‌که یک مرید دافا هستم، از مردم عادی پایین‌تر بودم. هنگامی‌که کارهایی را انجام می‌دهم، همین به قدر کافی خوب است که آن‌ها را صرفاً بر اساس فا انجام دهم. با تلاش برای جلب توجه مردم واقعاً در حال انجام چه کاری هستم؟ بایستی خود را پاک و خالص کنم، نه اینکه ذهنیت‌های بشری بسیار زیادی داشته باشم. به‌‌‏تدریج دریافتم که می‌توانم تک تک افکاری را که مطابق با فا نیستند تشخیص دهم. سپس درک عمیق‌تری از بی‌عملی که استاد از آن سخن گفته است به‌دست آوردم.

تابستان دوست همسرم از شانگهای، خانم و فرزندش را آورد تا تعطیلات را با ما سپری کنند. من همراه بچه‌ها رفتم. در جاده، همسرم اکثر صورت‌حساب‌ها را پرداخت کرد. دریافتم که دیگر برایم مهم نیست که چه کسی بلیط‌ها را حساب می‌کرد، چه کسی هزینه‌ی غذاها را پرداخت می‌کرد. از روی قصد سعی نکردم این را تزکیه کنم، بلکه واقعاً نمی‌خواستم درباره‌ی آن بدانم. حتی هیچ علاقه‌ای به مناظر نداشتم. صرفاً می‌خواستم که فرد مناسبی را پیدا کنم تا حقیقت را برایش روشن کنم. نزدیک پکن، همه خواستند تا گشت سریعی داشته باشند. برعکس، من فقط مکانی را پیدا کردم تا نزدیک مقر مرکزی اهریمن، افکار درست بفرستم. هنگام برگشت به خانه از مسیر کوهستان پن عبور کردیم. فکر کردم که یک موجود خدایی بایستی در این قله‌های مرتفع زندگی کند و او واقعاً بایستی به من که جوآن فالون را در دست داشتم رشک ببرد. شب‌هنگام زمانی که تقریباً به خانه رسیدیم، به‌خاطر آوردم تلفنی را که برای روشنگری حقیقت از آن استفاده می‌کردم در خانه جا گذاشته‌ام. در صبح آن را روشن کردم، اما هنوز باید کارت و باتری‌اش را عوض می‌کردم. آن هنوز در حال فرستادن ام‌ام‌اس بود! آن را برداشتم و بسیار شگفت‌زده شدم. چطور ممکن بود که باتری‌اش هنوز تمام نشده باشد؟ معمولاً بعد از گذشت کمی بیشتر از دو ساعت، کارکردنش متوقف می‌شد. به‌محض این‌که آن فکر بشری آمد، تلفن اخطار داد که باتری کافی وجود ندارد.

از بین بردن وابستگی به شهرت و اعتبار

پس از ۲۰ ژوئیه ۱۹۹۹، به‌دلیل مواجهه با فشار عظیم، بسیاری از تمرین‌کنندگان به‌طور مخفیانه تزکیه کردند. خانه‌ام مکانی شد که تمرین‌کنندگان می‌توانستند همدیگر را ملاقات کنند و مطالب روشنگری حقیقت را به دست آورند. پس از مدتی یک هماهنگ‌کننده شدم. در ابتدا فکر می‌کردم فردی هستم که دارای خصوصیات فروتنانه‌ای است، صرفاً یک خانه‌دار متوسط، بدون هیچ فکری از این که به دنبال شهرت و اعتبار برای خودم باشم.

در سال ۲۰۱۰، یک تمرین‌کننده که خودآگاهی بسیار قوی دارد و از سختی‌ها نمی‌ترسد، با بردباری عظیم به تمرین‌کنندگانی که قدم پیش نگذاشته بودند کمک کرد. در هر فصلی و هر هوایی به تلاشش برای کمک به دیگران ادامه می‌داد و حتی اخباری را که در نظرم چندان مهم نبودند به تمرین‌کنندگان دیگر می‌رساند. بنابراین در بین تمرین‌کنندگان "مشهور" شد. این، وابستگی من به شهرت و اعتبار را تحریک کرد. اولین باری که آن ظاهر شد زمانی بود که این تمرین‌کننده و دیگران یک گردهمایی تبادل تجربه را سازماندهی کردند. من رفتم. هنگامی که در بین گروه نشستم، احساس ناآرامی کردم. مثل یک رئیس رفتار کردم و می‌خواستم همه چیز را کنترل کنم. این تأثیری منفی بر گردهمایی تبادل تجربه داشت. هنگامی که این ماده‌ی شیطانی را روی خودم کشف کردم بسیار غمگین شدم، بسیار غمگین. با حمل چنین ماده‌ی شیطانی چطور می‌توانستم به موجودی نیک‌خواه تبدیل شوم؟ قطعاً باید از آن رها می‌شدم. سخنرانی استاد برای تمرین‌کنندگان استرالیایی را مطالعه کردم که عمیقاً بر من تأثیر گذاشت. این مردم نیستند که نمی‌خواهند من چنین و چنان کار را انجام دهم. خدایان هستند که مسئولند، پس من فقط با جدیت تزکیه خواهم کرد. استاد، اگر می‌بینید که من برای جایی شایسته و مناسب هستم، واقعاً هر آن‌چه را که برای آن مناسب هستم، انجام می‌دهم.

زمانی دیگر، هنگامی‌که یک تمرین‌کننده با من تماس گرفت تا در یک گردهمایی تبادل تجربه که سازماندهی کرده بود شرکت کنم، حتی فکر نکردم، فقط بلافاصله گفتم، "نمی‌آیم، نمی‌آیم." سپس گوشی را گذاشتم. از خودم سؤال کردم، "چرا نمی‌روم؟ این حسادت است، شهرت و اعتبار است، منیت است. بایستی بروم. بایستی با ذهنیت‌های بشری‌ام روبرو شوم". همان‌طور که آن تمرین‌کننده در حال صحبت کردن بود، کاملاً احساس ناراحتی کردم، با این حال قصد نداشتم از ذهنیت‌های بشری پیروی کنم. بهترین سعیم را کردم تا خود را آرام و صلح‌جو نگه دارم. به عنوان یک تزکیه‌‌‌کننده و کسی که هنوز آن ماده‌ی شیطانی را روی بدنش دارد، بیشترین کاری که می‌توانستم انجام دهم همان بود. بعدها هنگامی‌که دوباره در چنین میدانی می‌نشستم، تنها در سطح آرام و صلح‌جو نبودم، بلکه از درون قلبم این‌گونه بودم. از تمرین‌کنندگان دیگر متشکر بودم و تلاش و پشتکارشان را تحسین می‌کردم. آن‌ها مسئولیت وظایف بسیار زیادی را در فا به‌دوش کشیده‌اند و واقعاً استاد را خوشحال نموده‌اند.

به این روشن‌بین شدم که شهرت و اعتبار فقط "منیت" است. و آن منشأ بسیاری از وابستگی‌های بشری است. اگر به‌عنوان یک مرید دافا، حتی یک مرید دافای برجسته که بیش از ده سال در اصلاح فا تزکیه کرده است، اگر او در انتها منیتش را رها نکرده باشد، به احتمال خیلی زیاد همه‌ی تلاش‌های قبلی‌اش بیهوده خواهند شد. آن اعتبارگرفتن از چیزی است که دیگران انجام داده‌اند، زیرا، واقعاً، هر چیزِ ما از استاد و دافا می‌آید.

سخن آخر

چه تعداد موجود، مرئی و نامرئی، یک انسان با ظاهر ساده‌ی یک بدن گوشتی را مدیریت می‌کنند؟ آن‌ها زندگی مردم را مدیریت و کنترل می‌کنند. مردم واقعاً فکر می‌کنند که شهرت، علایق مادی و احساسات، همگی یک بخش از زندگی شخص هستند و شخص حتی می‌تواند برای آن‌ها بمیرد. تزکیه‌کنندگان، درد رها کردن این چیزها را حس می‌کنند. در واقع آن ارواح تسخیرکننده هستند که باعث می‌شوند شما احساس کنید که آن دردناک است، آنها تلاش می‌کنند تا شما را از گذراندن امتحان منصرف کنند، تا بدین‌طریق قادر باشند که به زندگی کردن ادامه دهند. فقط اگر تزکیه‌کنندگان در هر موقعیتی بر طبق فا، بر طبق اصول حقیقی کیهان، عمل کنند، فقط پس از آن استاد لایه به لایه آن‌ها را برمی‌دارد و شمار را قادر می‌کند که واقعاً بیدار شوید. سپس استاد مکانیزم تزکیه را در بدن‌تان نصب خواهد کرد. همان‌طور که شما به‌طور پیوسته از نظر قلمرو صعود می‌کنید، از طریق تمرین، موجودات سطح بالای بسیار زیادی پرورش می‌یابند. این یک جنبه‌ی بسیار باارزشِ بدن بشری است.

اغلب اوقات به تمرین‌کنندگان می‌گویم، "اگر من بتوانم با موفقیت تزکیه کنم، پس هر کدام از شما می‌توانید با موفقیت تزکیه کنید". زیرا هنگامی‌که با تمرین‌کنندگان هستم، احساس می‌کنم در مقایسه با همه‌ی افراد دیگر عقاید بشری بیشتری دارم. به‌عنوان مثال، انگار که تمرین‌کنندگان دیگر همگی صاحب زمینی با محصولاتی آماده‌ی برداشت هستند. ولی زمین من پر از علف‌های هرز می‌باشد، استاد به من کمک می‌کند که یکی یکی آن‌ها را برچینم. در طی آن روند، محصول زیادی را نیز برداشت می‌کنم. احساس می‌کنم شبیه قطاری پر از زباله هستم. استاد به من کمک می‌کند که زباله‌ها را بیرون بیندازم و آن را با جواهرات پر می‌کند. از روبرویی با استاد شرمسارم، زیرا اغلب اوقات در عبور از امتحانات دست و پا می‌زنم. یک بار که به‌طور اساسی بر شهرت و اعتبار، منفعت مادی و احساسات غلبه کردم، فهمیدم که این چیزها حتی مانند موانع احساس نمی‌شوند. واقعاً معنی "فراغ خاطر" را می‌فهمم. همچنین متوجه شدم که الزامات فا حتی بالاتر هستند. در ناخودآگاهم درمی‌یابم که غالباً مقاصدی دارم که بر طبق حقیقت- نیک‌خواهی- بردباری نیستند. پی می‌برم که آن مقاصد، خودخواهانه و بد هستند. یک منِ جعلیِ حتی میکروسکوپی‌تر وجود دارد. برای مثال، گاهی اوقات وقتی کمی خوشحال یا کمی ناراحت هستم، آن‌ها در واقع، جانشین منِ حقیقی می‌شوند. در ابتدا، من حقیقی و من جعلی دقیقاً یکی و مانند هم بودند. حالا، در این روند دور انداختن آن‌ها، منِ حقیقی آرام است و به‌آسانی تحت تأثیر قرار نمی‌گیرد. چطور باید از من جعلی رها شد؟ متوجه شدم که همیشه وقتی افکارم همسو با فا هستند، من حقیقی مسئولیت را در دست دارد.

اگرچه دیگر مشکل‌ترین روزها گذشته‌اند، می‌دانم که در مسیر تزکیه مطلقاً نباید استراحت کنم. باید تنگاتنگ استاد را دنبال کنم.