(Minghui.org) با نگاه به ۱۶ سال تزکیه‌ام، احساس می‌کنم که لایق نجات نیک‌خواهانه‌ی استاد نیستم. بارها در طول مسیر تزکیه‌ لغزیده‌ام و استاد از من محافظت کرده و در هر قدم از این مسیر با اشاراتی مرا آگاه کرده است. اگر بخواهم همه چیز را به‌تفصیل شرح دهم سخت است. وقتی درباره‌ی آن فکر می‌کنم خیلی متأثر می‌شوم. استاد برای هر مرید فداکاری‌های بسیار زیادی کرده است و ما به کرات استاد را ناامید کرده‌ایم.

در ابتدا که فا را کسب کردم

"می‌خواهم از این دنیای آلوده‌ی مردم عادی خارج شوم." با این فکر تمرین فالون دافا را به‌همراه مادرم شروع کردم. شاید استاد چنین چیزی را مدت‌ها پیش نظم و ترتیب داده بود.

زمانی‌که اولین بار به مطالعه‌ی‌ گروهی فا رفتم، متوجه شدم که آنجا را قبلاً در خوابی دیده بودم. این رابطه‌ی تقدیری من بود. خیلی طبیعی به مطالعه‌ی گروهی پیوستم. زمانی‌که انجام تمرین دوم، نگه ‌داشتن چرخ قانون را شروع کردم، می‌توانستم چرخش جادویی چرخ قانون را بین بازوانم احساس کنم. مطالعه‌ی فا به من کمک کرد تا سریعاً رشد کنم. بسیاری از معماهای زندگی‌ام‌، یکی پس از دیگری حل شدند. سرانجام معنای زندگی را درک کردم. فا را مطالعه و از بر ‌‌می‌کردم، تمرین‌ها را انجام می‌دادم و بر طبق الزامات یک تمرین‌کننده رفتار می‌کردم. ماهیت ذهنم را بر طبق فا، به‌شدت کنترل ‌می‌کردم و خودم را با فا تطبیق می‌دادم. احساس رضایت می‌کردم و حس شگفت‌انگیزی داشتم. روزهای واقعاً زیبایی بود. برای دیدن نمایشگاهی که توسط هم‌تمرین‌کنندگان فالون دافا به‌منظور معرفی دافا برگزار شده بود، به استادیوم چانگ‌چون رفتم. این نمایشگاه‌ها از قلب‌های پاک و خرد تمرین‌کنندگان فالون دافا نشأت می‌گرفت. در آن روزها تمرین‌کنندگان فالون دافای بسیار زیادی وجود داشتند. آنها به‌صورت گروهی با هم‌تمرین‌کنندگان می‌آمدند. دوران بسیار مسرت‌بار و خاصی بود، به‌طوری که همگی ما لطف و رحمت نجات‌بخش فالون دافا را احساس کردیم.

سردرگمی، عقب افتادن و بازگشت به تمرین

آزمون مخربی که توسط نیروهای کهن نظم و ترتیب داده شده بود، بدون هیچ خبر و هشداری پیش آمد. افتراهایی که به استادمان وارد شده بود را باور نداشتم، اما باردار بودم و جرأت نداشتم مانند تمرین‌کنندگان دیگر برای اعتباربخشی به فا به پکن بروم. عذر و بهانه‌های بسیاری برای خودم پیدا کردم. نمی‌توانستم وابستگی به زندگی و مرگ را رها کنم. نیروهای کهن از انواع روش‌ها استفاده کردند که مرا تا سطح مردم عادی پایین بکشند. اگرچه هرگز فراموش نکرده بودم که استاد و دافا خوب هستند، ولی تزکیه را متوقف کرده بودم. غرق در ستیز و کشمکش میان مردم عادی بودم.

بعد از گذشت چندین سال شرایطم بسیار بد شد. از نظر سلامتی در وضعیت وحشتناکی قرار داشتم، پول زیادی بدهکار بودم و ذهنم از افکار بد پر شده بود. از وابستگی به شهرت، نفع شخصی و احساسات بشری بسیار رنج می‌بردم. آن دوره برایم بسیار دردناک بود. در نهایت روزی مصیبتی خانوادگی مرا متوجه کرد که دیگر نمی‌توانم با استاد مواجه شوم– زمانی‌که دافا مورد بی‌عدالتی قرار گرفته بود، برای اعاده‌ی ‌عدالت مقاومت و ایستادگی نکرده بودم!

این مصیبت باعث شد که در زندگیم به بن‌بست برسم. مریض احوال و مضطرب بودم؛ پدر شوهرم در مراحل پیشرفته‌ی‌ سرطان به‌سر می‌برد. به‌منظور قرض گرفتن پول برای عمل جراحی، به همه جا سر می‌زدیم. بستگان مجبور به فروش اموال‌شان شدند. همه به‌خاطر مشکلات‌مان مرا سرزنش می‌کردند. با شایعات و تهمت مواجه شده بودم. فشارها باعث شد که از والدینم به‌اندازه‌ی کافی پول قرض کنم تا بتوانیم عمل جراحی را انجام دهیم. اما خانواده‌ی شوهرم باز هم می‌گفتند که بعد از اتمام این ماجرا با من کار دارند. درحالی ‌که هم کار می‌کردم و هم مراقب پدر شوهرم بودم، مادرم به بستر بیماری افتاد و او نیز باید تحت عمل جراحی قرار می‌گرفت.

زمانی‌که فهمیدم والدینم مرا به فرزندی پذیرفته‌اند، شوکه شدم. نمی‌دانستم که پدر و مادر خونی‌ام کجا و چه‌کسانی بودند. ناگهان رابطه‌ی کل خانواده‌ام با من کم‌رنگ شد. احساس کردم که هیچ چیزی در این دنیا ندارم. احساس پوچی باعث شد تا آستانه‌ی مرگ بروم. با محافظت استاد از آن روزها نجات یافتم و در برابر طوفان بعدی ایستادگی کردم.

فرزندم درحالی ‌که مقداری پول از خانه برداشته بود، فرار کرد. من هیچ کسی را نداشتم که پیشش گریه کنم. شش ماه بعد شغلم را از دست دادم.

"سختی‌های فراوان با هم فرو می‌بارند،
همه برای دیدن اینکه: آیا می‌توانید از پس آن برآیید؟" ("آبدیده کردن اراده" از هنگ یین)

از استاد به‌خاطر این هشدار جدی سپاسگزارم. مرا بیدار کرد. به تزکیه بازگشتم. سعی نکردم از واقعیت‌ها در تزکیه فرار کنم. شیطان تهمت و افترا را تشخیص دادم. نمی‌توانستم تصور کنم که تمرین‌کنندگان دافا چگونه در برابر آن همه تهمت و افترا ایستادگی کردند. استاد برای ما فداکاری‌های بسیاری کرده ‌است! از اینکه از عدالت دفاع نکرده بودم احساس شرمندگی می‌کردم. مقالات اخیر استاد را مطالعه کردم و ناگهان احساس امیدواری کردم. استاد، سپاسگزارم که مرا رها نکردید.

با مطالعه‌ی زیاد فا، درحالی که با سختی‌ها مواجه می‌شدم با سخت‌کوشی بر روی خصوصیات اخلاقی‌ام کار کردم. اگرچه به‌خوبی از پدرشوهرم مراقبت می‌کردم ولی اغلب مرا سرزنش می‌کرد و ایراد می‌گرفت. خودم را کنترل می‌کردم و با مهربانی با او رفتار می‌کردم. این سؤال اغلب از ذهنم می‌گذشت، "یک خدا در این وضعیت چگونه عمل می‌کند؟" اصول سطح بالا، باعث شد به‌سرعت رشد کنم. وضعیت سلامتی‌ام به مقدار زیادی تغییر کرد و بهتر شدم. رفتار فرزندم نیز خوب شد و دیگر برای او گریه نمی‌کنم. خانه‌ام که به‌خاطر پرداخت صورت‌حساب‌های پزشکی در گرو بود، توسط اقوامم از مالکیتم خارج شد. آنها ما را مجبور کردند که ظرف سه روز خانه را خالی کنیم. پولی که قرار بود برای تسویه‌‌ی بدهی‌هایم پرداخت کنم نیز از دستم رفت. بسیار دردناک بود. خوشبختانه دافا و استاد را داشتم. به لطف قدرت دافا و ایمان قدرتمندم به دافا، به‌تدریج شهرت و منفعت‌ و نفرتم نسبت به دیگران را رها کردم. قدم به قدم از آن وابستگی‌ها جدا شدم. همه اطرافیانم شاهد تغییرات بزرگِ من بودند.

بهره‌های بسیار زیادی از فا نصیبم شده است. استاد در هر قدم با اشاراتی مرا آگاه کردند و نجات دادند! تقریباً کل خانواده‌ام از هم پاشیده شده بود. در حال حاضر صاحب خانواده‌ای شاد هستم. دافا تمام اینها را برایم به ارمغان آورد.

رها شدن از احساسات

سه قلمرو با احساسات بشری پوشانده شده است.

"مردم فقط به خاطر احساسات زندگی می‌کنند. علایق بین اعضای خانواده، عشق بین زن و مرد، عشق به والدین، احساس‌‌ها، دوستی‌ها، انجام دادن کارهایی به خاطر دوستی– مهم نیست کجا می‌روید نمی‌توانید از احساسات خارج شوید." (جوآن فالون)

قبل از شروع تمرین، خیلی به احساسات بشری وابسته بودم. هر کاری که انجام می‌دادم بر اساس احساسات بود. رفتار عاطفی مهم‌ترین چیز در زندگی‌ام بود. در طول تزکیه‌ام استاد بارها چهره‌ی کثیف احساسات بشری‌ را به من نشان داد. اگر مردی به من توجه می‌کرد و توجه او را می‌پذیرفتم، استاد به من اجازه می‌داد تا چهره‌ی زشت و انگیزه‌های واقعی‌اش را ببینم. استاد بیان کرد،

"... اما احساسات يكی از غيرقابل اعتمادترين چيزهاست." ("آموزش فا در جلسه با شاگردان آسيا- اقيانوسيه")

پس از آغاز دوباره‌ی تزکیه‌ام، همه‌ی افکار و تصورات عاشقانه و احساسی را رها کردم، اما رها کردن وابستگی‌ام به خانواده‌ از همه سخت‌تر بود. آگاهی از اینکه پدر و مادرم، والدین خونی‌ام نیستند، آنقدر دردناک بود که نمی‌توانم توصیف کنم. به‌خصوص در طول تعطیلات، درد طاقت‌فرسایی را حس می‌کردم. درحالی ‌که شب به آسمان نگاه می‌کردم، بسیار گریه می‌کردم. "پدر و مادر واقعی‌ام کجا هستند؟ آیا در طول این ۳۷ سال، حتی به من فکر کرده‌اند؟ آیا آنها زنده هستند؟" اما مراقب بودم تا پدر و مادری که مرا به فرزندی قبول کرده بودند متوجه این موضوع نشوند زیرا نمی‌خواستم احساسات‌شان را جریحه‌دار کنم. فا را مطالعه می‌کردم تا قلبم را باز کند. من در واقع بدون هیچ خانواده‌ای به این جهان آمده‌ام. درست شبیه توریستی هستم که در حال عبور است و این جهان بشری مانند هتلی است. این جهان خانه‌ی حقیقی من نیست. اما این رنج هنوز مرا آزار می‌داد.

هر سال نو مریض می‌شدم، ده‌ها روز سرفه می‌کردم. نمی‌توانستم این آزمون را پشت سر بگذارم؛ تا اینکه یک روز از سخنرانی ششم جوآن فالون متوجه شدم که وضعیتم به‌دلیل مداخله‌ی شیطانی‌‌ ناشی از وابستگی‌هایم بود. می‌بایست وابستگی به خانواده را رها می‌کردم. مادر واقعیم در این جهان کیست؟ کسی که به روح اصلی من جان می‌دهد مادر واقعی من است. استاد مرا نجات داد و زندگی دوباره‌ای به من بخشید. استاد نزدیک‌ترین خویشاوند من است. استاد به‌راستی برای من ارزش قائل است! اگر وضعیت تولدم توسط نیروهای کهن نظم و ترتیب داده شده است، آن را تأیید نمی‌کنم. نمی‌توانم توسط آن کنترل شوم و نمی‌توانم قدردان پدر و مادر فعلی‌ام نباشم. از شفقتی که توسط تمرین فالون دافا تزکیه کرده‌ام، استفاده می‌کنم تا زحمات پدر و مادری که مرا بزرگ کرده‌اند جبران کنم. آنها والدینم در این زندگی هستند. باید بدون هیچ مزاحمتی، بر تزکیه تمرکز کنم. نجات موجودات ذی‌شعورِ بیشتر، کاری است که باید بر آن تمرکز کنم.

ناگهان تماسم با یکی از دوستانم که از دوران کودکی با او بودم قطع شد. نمی‌توانستم حتی هیچ اطلاعاتی از بستگانش پیدا کنم. فقط امیدوار بودم که زنده باشد. خانواده‌اش برای زمانی طولانی درگیر مشکلات بودند و والدین و برادرش فوت شده بودند. می‌دانستم که به‌عنوان یک تمرین‌کننده باید آرامشم را حفظ کنم، اما کمی مضطرب بودم. در نهایت مطلع شدم که حالش خوب است. برای دیدنش رفتیم. چندان دور نبود، اما او و خانواده‌اش حاضر به دیدن من نبودند. پیام‌های تلفنی مکررم را جواب نمی‌دادند. فهمیدم که در شش ماه گذشته تجربه‌های زیادی را پشت سر گذاشته و سختی‌های زیادی را تحمل کرده بود، اما کلمه‌ای به من نگفته بود. او همه‌ چیز را از بهترین دوستش مخفی می‌کرد. این قضیه واقعاً آزاردهنده بود. ناگهان به‌خاطر آوردم که یک تمرین‌کننده هستم، پس چرا باید به این موضوع وابسته باشم. هر کسی سرنوشت خودش را دارد. چرا باید به من بگوید؟ حسادت و دلخوری را رها کردم. همین که در سلامتی به‌سر می‌برد به‌ اندازه‌ی کافی خوب است. احساسات بشری دیگر نمی‌تواند مرا کنترل کند. رابطه‌ی دوستی‌ام که مربوط به بیش از ۲۰ سال بود درعرض یک روز به پایان رسید. دردناک بود، اما سریع گذشت. احساس شادابی و طراوت می‌کردم. استاد، به‌خاطر این نظم و ترتیب و این اشارات سپاسگزارم.

سبک گرفتن شهرت و ثروت

با نظم و ترتیبات استاد، شغلی در یک شرکت تهیه و توزیع کالا پیدا کردم. محیطش کوچک اما بسیار پیچیده بود. در مواجهه با فروشندگان باتجربه، رانندگان مختلف، بازارهای فروش کالاهای خارجی در داخل و خارج استان و روابط پیچیده بین کارفرمایان و کارمندان، همواره خود را بر طبق الزامات یک تمرین‌کننده ارزیابی می‌کنم. کارم را به‌خوبی انجام می‌دهم تا با استفاده از خرد و قابلیتی که دافا به من داده زیبایی دافا را نشان دهم. وقار و درستی یک تمرین‌کننده را به آنها نشان می‌دهم. کارفرمایان می‌گویند که تمرین‌کنندگان فالون گونگ با دیگران متفاوت هستند. چون می‌دانند تمرین‌کنندگان خودخواه نیستند، تمایل دارند تمرین‌کنندگان بیشتری را استخدام کنند. باید به‌خوبی عمل کنم. این وظیفه‌ی یک تمرین‌کننده‌ی دافا است.

خودم را بر طبق استانداردهای یک تمرین‌کننده می‌سنجم و هیچ هدیه یا پولی را قبول نمی‌کنم. در عوض، از این فرصت برای روشنگری حقیقت در مورد فالون گونگ استفاده می‌کنم و سعی می‌کنم آنها را متقاعد کنم از ح.ک.چ و تشکیلات وابسته‌ به‌ آن کناره‌گیری کنند. حتی شخصی تا خانه مرا دنبال کرد و سعی کرد در جیبم پول بگذارد. بی‌درنگ آن را رد کردم، اما به او دی‌وی‌دی‌های شن‌یون را دادم. در طول سال نوی قمری چینی، بسیاری از مردم به ما پول یا کارت‌های هدیه می‌دهند. از گرفتن آنها خودداری می‌کنم. بازارهای فروش کالا از روش‌های مختلفی استفاده می‌کنند تا به من پول بدهند، چرا که به آنها کمک می‌کنم درآمد بیشتری داشته باشند. با خودم سخت‌گیر هستم و پول‌شان را در عرض چند روز بازمی‌گردانم. زمانی‌ که دیگران منصفانه با من رفتار نمی‌کنند، با آنها بدرفتاری نمی‌کنم. از آن به‌عنوان فرصتی برای رشد استفاده می‌کنم. به درون نگاه می‌کنم تا وابستگی‌ام را پیدا و آن را رها کنم. گاهی اوقات تضادها فقط ناشی از وابستگی‌ام است. این آزمونی است برای دیدن اینکه آیا تحت تأثیر قرا می‌گیرم. انبه و طالبی را خیلی دوست دارم. یک‌بار شخصی بزرگ‌ترین و بهترین انبه و طالبی را که داشت به من هدیه داد. در اتاق تنها بودم. بهترین سعی خود را کردم تا از پذیرفتن آن امتناع کنم اما کارگر نبود. آن را روی میز رئیسم رها کردم. زمانی‌که محل کارم را ترک می‌کردم، واقعاً می‌خواستم یک انبه یا طالبی بردارم، اما فکر کردم، "نمی‌توانم آن کار را انجام دهم. نیروهای کهن در حال تماشای من هستند و سعی می‌کنند شکاف‌هایم را پیدا کنند. اگر این دفعه کمی بردارم، دفعه‌ی بعد بیشتر خواهند داد. در پایان، اگر مقدار زیادی پول به من ندهند خوشحال نمی‌شوم. این درست نیست و باید الزامات یک تمرین‌کننده را دنبال کنم." خودم مقداری میوه خریدم. درباره‌ی این موضوع به شوهرم گفتم. او موافقت کرد و گفت، "اگر بخواهیم چیزی بخوریم، خودمان آن را می‌خریم."

درست زمانی‌که می‌خواستم لباس‌های نو بخرم، کسی به من لباس هدیه داد. خیلی تلاش کردم آن را قبول نکنم و در نهایت به او گفتم که من اعتقادی دارم که به‌واسطه‌ی آن نمی‌توانم هدیه‌ها را قبول کنم. متوجه شدم که این به علت وابستگی‌ام به لباس‌های نو بود. درست بعد از اینکه این آزمون را گذراندم، کسی به من گفت که اگر از موقعیت شغلی‌ام به‌خوبی استفاده می‌کردم می‌توانستم یک خانه یا یک ماشین بخرم. به مدت یک ‌سال و نیم در این سمت مشغول بوده‌ام بدون اینکه هیچ پول اضافه یا هدیه‌ای را قبول کنم. کارفرمایم اعتماد زیادی به من دارد. از من می‌خواهد تا مراقب پول و حساب‌ها باشم. فکر می‌کردم به‌خوبی کار می‌کنم، اما وابستگی‌ام به شهرت ظاهر شده بود. زمانی ‌که کارفرما تحسینم می‌کرد، در قلبم احساس خوشحالی می‌کردم حتی اگرچه آن را در ظاهر نشان نمی‌دادم. اگر چیزهایی می‌شنیدم که خیلی خوب نبودند، خوشحال نمی‌شدم. وابستگی به شهرت در من قوی‌تر و قوی‌تر شده بود! همیشه زمانی‌که دیگران می‌گفتند خوب نیستم، از خودم دفاع می‌کردم. همیشه می‌خواستم توانایی‌ام را ثابت کنم. باید به خودم یادآوری کنم که من اینجا هستم تا به فا اعتبار ببخشم نه به خودم. هر چیزی که دارم دافا به من داده است. بدون دافا برایم غیرممکن بود که این وضعیت را حتی مانند یک فرد عادی اداره کنم. یک اتفاق مرا از خواب بیدار کرد.

بعد از سال نوی گذشته، شخصی به دفتر کار آمد تا هدایایی به ما بدهد. کارفرما از اینکه آن را نپذیرفتم، ناراحت شد. از من خواست تا هدیه را بگیرم و بعداً به او بدهم. فوراً رد کردم. ترجیح می‌دادم شغلم را ترک کنم تا کاری بر خلاف استاندارد یک تمرین‌کننده انجام دهم. همیشه از اینکه کارها را به‌خوبی انجام می‌دادم، بسیار خوشحال بودم. به درون نگاه کردم و گیج شده بودم. معمولاً یک کارفرما از اینکه کارمندانش هدیه دریافت کنند، می‌ترسد. اما این بار نگرفتن هدایا از نظر او خوب نبود؟ مجبور بودم آن را بگیرم و بعداً به کارفرما بدهم. کجای کارم اشتباه بود؟ داشتم به آنها کمک می‌کردم تا کارما جمع کنند! آیا نیروهای کهن از این اتفاق استفاده نمی‌کنند تا آنها را نابود کنند؟ نه، نمی‌توانم این کار را انجام دهم. باید نسبت به آنها مسئول باشم. اما هنوز احساس درستی نداشتم. بعد از تبادل تجربه با هم‌تمرین‌کنندگان و نگاه به درون، خودخواهی‌ام را یافتم. می‌ترسیدم شهرتم صدمه ببیند. پس از اصلاح ذهنیتم، کارفرما دیگر از من درخواست نکرد تا به‌جای او این هدایا را بپذیرم.

از طریق رنج‌ها و سختی‌ها رشد کرده‌ام، اما هنوز بین خودم و هم‌تمرین‌کنندگانم شکافی می‌بینم. بعضی از تمرین‌کنندگان سخت‌کوش رفتار مریدان دافای دوره‌ی اصلاح فا را به نمایش می‌گذارند. آنها را بسیار تحسین می‌کنم. از الزامات استاد و از سطح تمرین‌کنندگان سخت‌کوش خیلی دور هستم. هنوز کاستی‌ها و وابستگی‌های زیادی دارم. بایستی با تلاشی سخت به جلو حرکت و رشد کنم.