(Minghui.org)

پس از خواندن جوآن فالون معنای واقعی زندگی را درک کردم

همسرم شش ماه بیمار بود و در دسامبر سال ۱۹۹۹ درگذشت. غمگین و دل‌شکسته بودم. چرا نمی‌توانستیم از مرگ فرار کنیم؟ چرا نمی‌توانستیم برای همیشه با‌ هم باشیم؟ آنقدر گریستم که سرانجام به جای آن به سیگار و مشروب پناه بردم. به فردی تبدیل شده بودم که شباهتی به من نداشت.

خواهرم فالون دافا را تمرین می‌کرد. در ماه می سال ۲۰۰۰، به‌ من گفت: "خواهش می‌کنم فا را بخوان." جوآن فالون را با هم مطالعه کردیم و تمام کتاب را در عرض یک هفته خواندیم. بعد از آن به معنای واقعی زندگی پی بردم. به همسایگانم می‌گفتم: "فالون دافا فوق‌العاده است! خیلی هیجان‌زده‌ام!" حتی می‌خواستم در خیابان فریاد بزنم که دافا را تزکیه می‌کنم. هر زمان فرصتی داشتم، کتاب‌های دافا را می‌خواندم. شب‌ها برای مطالعه از چراغ قوه استفاده می‌کردم تا افراد خانواده را بیدار نکنم. درحال حاضر مطابق اصول دافا رفتار می‌کنم. بیش از ده سال است که دافا را تمرین می‌کنم و به تدریج خود را رشد داده‌ام. مایلم برخی از تجربیات تزکیه‌ام را به اشتراک بگذارم.

مادر عروسم به رشد شین‌شینگ من کمک می‌کند

در گذشته وقتی که مادر عروسم از نوه‌ما‌ن نگهداری می‌کرد، من از بچه‌هایم مراقبت می‌کردم و همچنین باید آشپزی می‌کردم. او به بهداشت خیلی اهمیت می‌داد و در این ارتباط بسیار دقیق و نکته‌بین بود و حتی هفته‌ای دو بار به محل زندگیم سرکشی و همه جا را بررسی می‌کرد. از چیز‌های کوچکی مانند لکه‌ی روی بطری و یافتن چربی گوشت در پودینگ میوه یا از بیماری بچه ایراد می‌گرفت. می‌گفت تمام آنها تقصیر من است. همچنین تهدید می‌کرد که اگر از نوه‌مان‌ به‌خوبی نگهداری نکنم، دخترش را وادار می‌کند از پسرم طلاق بگیرد.

در آغاز، معتقد بودم که باید این رفتارش را تحمل کنم. نگران پسرم بودم و نمی‌خواستم که او و همسرش از هم جدا شوند. در قلبم نگران و آشفته بودم. شعر "محکم کردن اراده" از هنگ یین را از بر می‌خواندم. اما رفتار او به مرور خشن‌تر ‌شد. زمانی که فریاد می‌کشید، خیلی احساس وحشت می‌کردم. در آن زمان، فا را عمیقاً مطالعه نمی‌کردم. متوجه نبودم که باید شین‌شینگ خود را رشد دهم. احساس گیجی و آشفتگی می‌کردم. در قلبم از استاد پرسیدم: "موضوع چیست؟ فا را با سخت‌کوشی مطالعه می‌کنم و به درون نگاه می‌کنم. پس چرا اینقدر ضعیف هستم؟" دلیلش این است که احساساتم خیلی قوی است. چه کسی پسر یا دختر من است؟ آیا آنها فقط موجوداتی نیستند که بازپیدا شده و از این طریق با من آشنا شده‌اند؟ آنها همگی جزء موجودات ذی‌شعور هستند. هر کس مسیر زندگی خودش را دارد. برای چه می‌ترسیدم؟ باید احساساتم را رها کنم.

استاد بیان کردند:

"پس چگونه باید آن رویداد را اداره کنیم؟ وقتی با آن نوع تضاد مواجه می‌شوید، اول باید آرامش خود را حفظ کنیم، و نباید مثل آن شخص رفتار کنیم. البته، می‌توانیم مسئله را با مهربانی توضیح دهیم، ما می‌توانیم موضوع را روشن کنیم- این مشکلی نیست. اما نباید بیش از حد به ‌آن وابسته باشیم." (جوآن فالون)

او بار دیگر درباره‌ی طلاق صحبت کرد. خیلی جدی گفتم: "خواهش می‌کنم دیگر این کلمه را بر زبان نیاور. ازدواج یک رابطه‌ی تقدیری است. آنها خیلی باهم جور هستند. چرا همیشه سعی می‌کنی بین آنها را به هم بزنی؟ این روز‌ها به مردم نگاه کن: آن مردم ثروتمند روابط نامشروعی دارند. آیا این چیزی است که می‌خواهی؟ پسرم شخصی پایبند به اخلاقیات است. منطقی خرج می‌کند و با افراد سالخورده با احترام رفتار می‌کند. چرا می‌خواهی دخترت از او جدا شود؟" از آن زمان به بعد، رفتارش خیلی بهتر شد.

درک ما از تعلیم و تربیت متفاوت بود. او نوه‌‌‌مان را لوس می‌کرد. به او می‌گفت اگر کسی نسبت به او رفتار بدی دارد، او هم باید حتماً همان‌طور با وی رفتار کند. در نتیجه، هیچ‌کسی مایل نبود با نوه‌مان بازی کند. بعداً، حتی هیچ‌کسی تمایلی نداشت از او نگهداری کند. بنابراین اجازه دادند که نگهداری‌اش را به عهده بگیرم. به‌طور مثبتی به او آموزش ‌دادم و در نتیجه به‌طور چشمگیری تغییر کرد. مادر عروسم نیز متوجه این تغییر ‌شد.

همان‌طور که رابطه‌ی ما بهتر می‌شد، معمولاً برایش در مورد فالون گونگ روشنگری حقیقت می‌کردم و درباره‌ی اصول دافا با او صحبت می‌کردم. علاقه‌ی زیادی به شنیدن آنها نشان می‌داد. به او کمک کردم که سه دخترش، عروس‌ها، خواهران و خواهرشوهرش از حزب کمونیست چین خارج شوند.

همیشه در رشد و بهبود شین‌شینگ به ‌من کمک می‌کرد. سال گذشته، یک‌روز صبح کسی با صدای بلند در اتاقم را زد. مادر عروسم سر و صدا راه انداخته بود، اما نمی‌دانستم چه می‌گوید. به او گفتم که نباید عصبانی شود. چیزی گفت و آنجا را ترک کرد. از عروس بزرگم پرسیدم که آیا شکایتی از من دارد. او گفت: "یعنی نمی‌دانید؟ بهتر است حرف‌های او را نشنیده بگیرید." این را گفت و رفت. در آن لحظه، حس کردم که استاد کمک می‌کند تا بدنم پاک شود، چون تحت تأثیر قرار نگرفتم. خیلی احساس آرامش می‌کردم.

دو سال قبل هنگام تعطیلات، از بچه‌هایش دلگیر بود. از آنها شکایت می‌کرد و بسیار عصبانی بود. احساس کردم انسان‌ها واقعاً ترحم‌انگیز هستند زیرا توسط احساسات کنترل می‌شوند. او را متقاعد کردم که عصبانی نشود و مراقب سلامتی‌اش باشد. حتی اگر حس می‌کردم کار اشتباهی انجام نداده‌ام، باز به‌ درون نگاه می‌کردم تا چیزی را در خود اصلاح کنم. نیک‌خواهی من او را تحت تأثیر قرار داد و به تلفن دخترش جواب داد و به‌ خانه بازگشت.

یک هفته بعد، نوه‌اش را نزد من آورد و لبخند زد: "دفعه‌ی پیش گله و شکایت کردم. تقصیر من بود. امیدوارم عصبانی نشوی." پاسخ دادم: "عصبانی نیستم. من یک تزکیه‌کننده هستم و عصبانی نمی‌شوم." گفت: "شما تزکیه‌کنندگان واقعاً با ما فرق دارید. دخترم گفت که سطح اخلاقیات من بسیار پایین است." خیلی خوشحال بودم چون دافا هم من و هم موجودات ذی‌شعور را تغییر داده بود.

رها کردن احساسات

تجربه‌ی خاصی را به‌ خاطر می‌آورم. وقتی نوه‌ام کوچک بود، عروسم به‌طور ناگهانی گفت که دیگر نیازی ندارد من از نوه‌مان مراقبت کنم. مفهومش این بود که باید آنجا را ترک می‌کردم‌. خودم خانه‌ای نداشتم بنابراین مجبور بودم به‌ خانه‌ی پسر بزرگم بروم. نوه‌ام فریاد می‌کشید و نمی‌خواست آنجا را ترک کنم. خیلی احساساتی شده بودم و سه روز ‌گریستم. یک هفته ناراحت بودم. این گفته‌ی قدیمی را به یاد آوردم، "به محض اینکه کار فردی تمام شد، او را مرخص کن." پسرم گفت که پس از سال‌ها مراقبت از بچه‌ها باید کاملاً خسته شده باشم‌. "بهتر نیست حالا استراحت کنی؟ گفتی که معتقدی باید احساسات را سبک بگیریم، آیا این کار را کرده‌ای؟" صحبت‌های پسرم ناگهان مرا از گیجی بیرون آورد. فکر کردم، "آه این پیروی از عواطف و احساسات است. آن غیرقابل تحمل است. آیا تزکیه واقعاً به این معنا نیست که این چیزها را رها کنیم؟" به استاد گفتم، "استاد، خواهش می‌کنم مرا از این احساسات خلاص کن. آن ‌را نمی‌خواهم."

از آن زمان به بعد، کمتر احساساتی می‌شدم. پس از چند ماه، هر زمان نوه‌ام را می‌دیدم، دیگر از فرط خوشحالی از خود بی‌خود نمی‌شدم و دیگر از دوریش رنج نمی‌بردم. بعدها خانه‌ای خریدم و به این ترتیب زمان بیشتری برای انجام سه کار داشتم. می‌دانستم که آن نظم و ترتیب استاد بود. زمانی که در دام وابستگی‌ها گرفتار شده بودم، قادر نبودم چیزها را به روشنی درک کنم.

رها کردن ترس برای نجات نیک‌خواهانه‌ی موجودات ذی‌شعور

آگاه بودم که تزکیه‌ام هم‌زمان با دوره‌ی اصلاح فا می‌باشد. یک گروه مطالعه در منزلم تشکیل دادم. در سال ۲۰۰۸، شروع به‌ تهیه‌ی دی‌وی‌دی هایی کردم. در طی این روند باید بر ترس غلبه می‌کردم. در ابتدای کار، حس می‌کردم صدای دستگاه زیاد است و آن را با ملافه‌ای می‌پوشاندم. اما هنوز نگران بودم که دیگران صدایش را بشنوند، بنابراین در را می‌بستم. از بیرون اتاق را کنترل می‌کردم که ببینم آیا صدا از بیرون شنیده می‌شود یا نه. اگر چه صدایی شنیده نمی‌شد، نگرانیم هنوز برطرف نشده بود. یک‌روز، تمرین‌کننده‌ی دیگری ده جعبه دی‌وی‌دی برایم آورد و رفت. خیلی ترسیده بودم و نگران بودم که کسی آن را پیدا کند. تمام شب را نمی‌توانستم بخوابم و تمام چیزی که به آن فکر می‌کردم دی‌وی‌دی‌ها بود. وقتی به گذشته فکر می‌کنم، این مسئله‌ی بی‌اهمیتی به نظر می‌رسد. به هرحال، آن‌ موقع خیلی ترسیده بودم. با‌ خود ‌گفتم این هم بخشی از مسئولیتم برای نجات موجودات ذی‌شعور می‌باشد. باید از استاد پیروی کنم و بدون توجه به اینکه فشار چقدر شدید است، در این مسیر گام بردارم.

اوائل، وقتی به‌صورت رو در رو برای مردم روشنگری حقیقت می‌کردم، یکی از وابستگی‌هایم این بود که به قدری نگران و دلواپس بودم که بر لحن صحبتم تأثیر می‌گذاشت. سپس سعی کردم از تمرین‌کنند‌ه‌ی دیگری یاد بگیرم. به تدریج، یاد گرفتم با آرامش بیشتری حقیقت را روشن کنم. هر بار به درون نگاه کرده و به‌طور کوشا تزکیه می‌کردم. خود را پاک می‌کردم و نسبت به دیگران حسی از نیک‌خواهی داشتم. برای مثال، در حین عبور از خیابان، برای مرد پنجاه ساله‌ای روشنگری حقیقت ‌کردم. از او پرسیدم که آیا عضو ح.‌ک.‌چ (حزب کمونیست چین) است. گفت: "من با ح‌. ک‌.چ در ارتباط نیستم. در ضمن بسیار عصبانی و ناراحتم، چون هر روز کسی مثل شما سوأل‌هایی نظیر این از من می‌پرسد. تمایلی ندارم به آنچه که شما یا هرکس دیگری می‌گوید گوش کنم." گفتم: "این برای نجات شما است. شما باید عضو ح.‌ک.‌چ باشید. از ح‌.ک.‌‌چ بیرون بیایید و خوشبختی را از آن خود کنید. هنگامی که بلایی نازل شود شما از آن در امان خواهید بود." پاسخ داد: "باور نمی‌کنم. چه کسی می‌تواند مرا نجات ‌‌دهد؟ اگر کار نکنم، چه کسی به من پول می‌دهد؟" گفتم: "اگر شما فقط پول داشته باشید، اما زنده نباشید، پول به چه دردی می‌خورد؟" هنوز حرف‌هایم را باور نمی‌کرد. گفتم: "اگر کسی در رودخانه بیفتد و او را نجات دهم، اما باز هم دروغ بگوید، آیا فکر می‌کنید این کار درست است؟ ترغیب‌تان می‌کنم که از ح‌ک‌چ خارج شوید و این فقط به‌خاطر نجات خودتان است. چرا به‌ من اعتماد نمی‌کنید؟" بسیار غمگین شده بودم و هر لحظه ممکن بود اشک‌هایم سرازیر شود. متوجه شد که نزدیک است گریه کنم و گفت: "خواهر، شما خیلی مهربان هستید. راستش را بگویم، من عضو سازمان پیشگامان جوان و لیگ جوانان هستم. برای خروج از این سازمان‌ها نام واقعی‌ام را به ‌شما می‌گویم. خیلی از شما متشکرم." گفتم: "خواهش می‌کنم. شما نجات پیدا کردید." برایش خوشحال بودم. او دو دستش را به‌ علامت "هه‌شی" جلوی سینه‌اش نگه داشت تا ابراز قدردانی کند. از این تجربه متوجه شدم که نیک‌خواهی فقط از طریق تزکیه‌ی واقعی رشد می‌کند.

بگذارید در اینجا به صحبت‌هایم خاتمه دهم. از نیک‌خواهی بی‌کران استاد بسیار سپاسگزارم. نظم و ترتیب‌های استاد را محکم و استوار دنبال می‌کنم تا سه کار را به‌خوبی انجام ‌دهم، مأموریتم را کامل می‌کنم و با استاد به خانه برمی‌گردم.