(Minghui.org) من تمرین فالون دافا را در سال ۲۰۱۰ آغاز کردم. در سال ۱۹۹۳، فرصتی به من داده شد تا فا را کسب کنم اما آن را از دست دادم. استاد زمان اصلاح فا را با تحمل عظیم‌شان طولانی کردند و من نهایتاً توانستم تمرین‌ فالون دافا را آغاز کنم.

۱. کسب فا:

معمولاً از افسردگی و بی‌خوابی شدید رنج می‌بردم. زندگی برایم زجر‌آورتر از مرگ بود. به پزشکان مختلفی مراجعه کرده و روش‌های درمانی بسیاری را آزمایش کردم، اما هیچ‌یک کارساز نبود. هرگز آرامش نداشتم و معمولاً کسی باید از من مراقبت می‌کرد. آنها به عیبجویی‌ها و خرده‌گیری‌هایم گوش می‌دادند، وگرنه دائم به دیگران تلفن می‌کردم و غرولند می‌کردم. اعضای خانواده و دوستانم همگی نگرانم بودند.

دخترعمویی داشتم که در استان شانشی زندگی می‌کرد. او یک تمرین‌کننده‌ کوشای فالون گونگ است. همیشه  با او تماس تلفنی داشتم. از من خواست به شانشی بروم و فالون گونگ را یاد بگیرم. در آن موقع روش دیگری را تمرین می‌کردم، اما او گفت: «بهتر است به اینجا بیایی، همه چیز درست خواهد شد.» به شانشی رفتم و امیدوار بودم که درمانی برای بیماری‌هایم پیدا کنم.

دخترعمویم نسخه‌ای از جوآن فالون را به من داد تا بخوانم. خیلی سعی کردم اما نتوانستم حتی یک کلمه را بخوانم. به من کمک کرد جمله‌به‌جمله با او بخوانم. او با سایر تمرین‌کنندگان تماس گرفت و از آنها خواست که با من مطالعه و تبادل تجربه کنند.

دو هفته بعد، ۴۸ ساعتِ پیوسته و بهطور عمیق خوابیدم. وقتی بیدار شدم، احساس می‌کردم شخص کاملاً متفاوتی شده‌ام! ذهنم روشن و روحیه‌ام خوب بود. آنچه را که استاد گفتند، به‌طور واقعی تجربه کردم:

«زیرا بیماری‌هایی در مغز آنها وجود دارد، بنابراین آنها باید درست شوند. زمانی که روی سر آنها کار می‌شود افراد نمی‌توانند آن را تحمل کنند، به همین جهت باید آنها را بی‌حس کرد.» (سخنرانی دوم در جوآن فالون)

به دخترعمویم گفتم: «می‌خواهم فالون دافا را تمرین‌ کنم! اما خیلی دیر است. آیا استاد هنوز اجازه می‌دهند من فا را کسب کنم؟» دخترعمویم پیوسته می‌گفت: «بله» و به من گفت که بسیار خوش‌شانس هستم! از شادی و هیجانی خالص و پاک به گریه افتادم.

پس از بازگشتم از شانشی، هر روز فا را مطالعه می‌کردم و تمرین‌ها را انجام می‌دادم. جوآن فالون را هر هفته، دو بار از ابتدا تا انتها می‌خواندم، تمرین‌های ایستاده را دوبار در روز انجام می‌دادم و سه تا پنج بار در روز مدیتیشن نشسته را انجام می‌دادم. طولی نکشید که توانستم به حالت لوتوس کامل بنشینم. یک‌سال بعد توانستم بیش از یک‌ساعت به‌صورت لوتوس بنشینم.

همسرم نگران بود که ممکن است بوسیله حزب شیطانی تحت آزار و شکنجه قرار بگیرم، بنابراین سه بار کتاب جوآن فالون را پنهان کرد، اما هر بار توانستم آن را پیدا کنم. با جدیت به او گفتم این دافا بود که مرا نجات داد و هرگز آن را رها نمی‌کنم. وقتی متوجه شد که چقدر رشد کرده‌ام، دیگر در تمرین تزکیه من مداخله نکرد. از آن به بعد، کاملاً خودم را وقف انجام سه کار کردم.

۲. یک فرد فا را کسب می‌کند، تمام افراد خانواده‌اش نیز از آن بهره می‌برند:

پسرم دو سال بود که ازدواج کرده بود، اما او و همسرش هنوز فرزندی نداشتند. درست پس از آنکه من فا را کسب کردم، همسرش باردار شد.

چون کسب و کار پسرم ایجاب می‌کرد که اغلب به سفر برود، من از همسرش مراقبت می‌کردم. عروسم به‌خاطر تمرین فالون دافا به شدت با من مخالفت می‌کرد، زیرا مادربزرگش طی آزار و شکنجه فالون گونگ کشته شده بود. یک ‌شب، هنگامی که مدیتیشن را انجام می‌دادم، او به اطاقم آمد، در مقابلم زانو زد و خواهش کرد که دیگر تمرین نکنم. من با بی‌میلی پذیرفتم.

آن شب نتوانستم بخوابم. درحالی‌که اشک در چشمانم جمع شده بود، به استاد گفتم: «استاد هرگز تمرین فالون دافا را رها نمی‌کنم!»

هنگامی که پسرم از سفر بازگشت، به همسرش گفت: «آزادی عقیده حق هر انسانی است. قبل از اینکه مادرم شروع به تزکیه کند، درآستانه اختلالات ذهنی قرار داشت و همه خانواده نگران او بودند. پس از آغاز این تمرین، هرگز از دارویی استفاده نکرده است. روزی خواهد رسید که حقیقت آشکار می‌شود!»

چون پسرم از تزکیه من حمایت می‌کرد و مصر بود که عبارات «فالون دافا خوب است، حقیقت- نیک‌خواهی- بردباری خوب است،» را تکرار کند، برکت و موهبت ارزانی‌اش شد. کارش به خوبی پیش ‌می‌رفت و حقوقش افزایش پیدا کرد. به‌خاطر حمایت از تمرین کردن من، عروسم دیگر مخالفت با من را کنار گذاشت.

۳. روشنگری حقیقت:

زمان برای فردی مانند من که دیر فا را کسب کرده‌ام، بسیار باارزش است! هر روز غروب، زمان مطالعه فا و تمرین من است. هنگامی که کتاب الکترونیکی دافا را می‌خوانم، صفحه آن رنگارنگ می‌شود. می‌دانم این استاد هستند که مرا تشویق می‌کنند.

با مطالعه بسیار زیاد فا دریافتم که وظیفه هرمرید دافا، کمک به معلم در اصلاح فا است. من به‌طور عمده مشغول روشنگری حقیقت به صورت رودررو هستم. بعدازظهرهای شنبه و یکشنبه برای روشنگری حقیقت بیرون می‌روم. هنگام خرید مایحتاج منزل و بیرون بردن کودکان برای بازی، نیز فرصت‌هایی برای روشنگری حقیقت می‌یابم.

من دوست خوبی در همان محوطه‌ای که زندگی می‌کردم، داشتم. بلافاصله پس از آنکه فا را کسب کردم خبرهای خوبی به او دادم، سعی کردم او را نیز تشویق به انجام این تمرین کنم، اما شدیداً مقاومت می‌کرد، زیرا دامادش و تمام اعضای خانواده‌اش به علت انجام تمرین فالون گونگ، شدیداً تحت آزارو شکنجه قرار گرفته بودند. متوجه بودم که او نگران من است، بنابراین با صبر و شکیبایی برایش توضیح دادم که فالون دافا چیست. او همچنین شاهد بود که من چگونه بیماری‌هایم درمان شد و سلامتی‌ام را به‌دست آوردم. عاقبت متقاعد شد و او نیز شروع به تمرین کرد.

یک ‌بار درحالی‌که، روی پله‌های بیمارستانی نزدیک خانه نشسته و سرگرم مطالعه فا بودم، زوجی میان‌سال که برای مراجعه به پزشک از شهری دیگر به آنجا آمده بودند، روی پله‌ها نشستند. حقیقت را برایشان روشن کردم و هردوی آنها موافقت کردند که از ح.ک.چ خارج شوند.

آن بیمارستان نزدیک محل سکونت جدید من بود و افراد بسیاری به آنجا مراجعه می‌کردند، بنابراین مرتباً برای روشنگری حقیقت به آنجا می‌رفتم. یک‌ بار زوج مسن دیگری برای دیدن پزشک به آنجا آمده بودند و من حقیقت را برایشان روشن کردم. هر دوی آنها از حزب خارج شدند. هنگامی که آنجا را ترک می‌کردند، کرایه تاکسی آنها را از پول خودم پرداخت کردم. مقابل بیمارستان آنها دستشان را بلند کردند و فریاد زدند: «فالون دافا خوب است، حقیقت- نیک‌خواهی- بردباری خوب است!» از اینکه نجات پیدا کرده بودند، تحت تأثیر قرار گرفتم و بی‌اختیار اشکم سرازیر شد.

روشنگری حقیقت مهم‌ترین بخش از کارهای روزانه‌ام را  تشکیل می‌داد. با مردم در بیمارستان‌ها، مقابل مدارس، در خیابان، در اتوبوس‌ها و قطار‌ها و غیره صحبت می‌کردم. با دانشجویان، کارگران، مسافران و عابران گفتگو می‌کردم. طی این روند متوجه شدم که استاد همه ‌چیز را برای ما آماده کرده‌اند و فقط لازم است که در این مسیر قدم بگذاریم و با مردم صحبت کنیم.

با برخی از مزاحمت‌ها نیز مواجه می‌شدم. یک ‌بار مقابل سوپرمارکتی با دو دانشجو صحبت می‌کردم و به آنها کمک کردم از حزب خارج شوند. هنگامی که می‌خواستم آنها را ترک کنم، دو مرد را دیدم که مرا تعقیب می‌کنند و به‌نظر می‌رسید پلیس لباس‌شخصی‌ هستند. یکی از آنها مستقیم به سمتم آمد. افکار درست فرستادم و از استاد خواهش کردم از من محافظت کنند. آن مأمور دیگر شروع به صحبت با دانشجویان کرد. می‌دانستم استاد به من کمک می‌کنند و آن مکان را ترک کردم.

۴. پشت سر گذاشتن امتحان با موفقیت

استاد بیان کردند:

«دردهای جسمی، رنج بردن کمی به حساب می‌آیند،
در واقع تزکیه ذهن سخت‌ترین است.» («متعادل کردن آرزوها» در هنگ‌یین)

در برخورد با عروسم، امتحاناتی برایم پیش آمد.

قبل از اینکه آنها ازدواج کنند، فکر می‌کردم او فرد مناسبی برای پسرم نیست و با ازدواج آنها مخالف بودم. اما پسرم آنقدر به او علاقه‌مند بود که به‌سرعت باهم ازدواج کردند. پس از آنکه فرزندشان متولد شد من تقریباً به پرستار بچه‌شان تبدیل شدم و اداره کلیه کارهای منزل به‌عهده من بود.

اما عروسم هنوز ناراضی بود و درباره اموری جزئی شکایت می‌کرد. همه‌ چیز را تحمل می‌کردم، زیرا درک می‌کردم که تزکیه‌کننده هستم. یک روز پس از پختن شام، از نوه‌ام مراقبت کردم تا او بتواند اول غذا بخورد. اما هنگامی که نوبت غذا خوردن من شد، متوجه شدم که همه غذاها را خورده است. به‌قدری ناراحت شدم که بی‌درنگ به اطاقم رفتم.

در نیمه‌شب، درحالی‌که افکار درست می‌فرستادم، او ناگهان در اطاقم را باز کرد و شروع به توهین کرد، می‌گفت که در قارچ‌ها سم ریخته‌ام و او را بیمار کرده‌ام.

او را به بیمارستان بردم. پزشک گفت مشکل او پرخوری است. او خجالت کشید و از آن به بعد کمی رفتارش را کنترل کرد.

اما طولی نکشید که دوباره شروع به گله‌های غیرمعقولانه کرد. یک ‌بار مقابل آشنایی با صدای بلند از من گله و شکایت کرد. این بار نتوانستم خود را کنترل کنم و در مقابل به او ناسزا گفتم.

دخترعمویم که یک هم‌تمرین‌کننده بود گفت که آبروی دافا را بردم. او گفت رفتارم مطابق با دافا نبود و با او بد برخورد کردم. از آن به بعد، همیشه هر تضادی را فرصتی برای رشد شین‌شینگ خود درنظر می‌گرفتم و به خودم یادآوری می‌کردم که با تکرار و خواندن متون فا، رفتار خوبی داشته باشم.

پس از مدتی، به‌نظر می‌رسید که خیلی بهتر عمل می‌کنم، اما حقیقتاً از ته قلبم آن را رها نکرده بودم. یک ‌بار همسرم از من سؤال کرد چرا به شکایت‌های عروسم پاسخی نمی‌دهم. پسرم نیز به من گفت که باید از خودم دفاع کنم و با همسرش بحث کنم و می‌گفت که اگر به این رفتارش ادامه دهد، او را طلاق می‌دهد. سخنان آنها مرا تحت تأثیر قرار داد و دوباره قلباً نامتعادل شدم. در ذهنم به استاد گفتم: «استاد، من در تزکیه درحال رنج کشیدن هستم!»

دخترعمویم به من کمک کرد که از دیدگاه فا، به درکی درباره این مسئله برسم و بدون قیدوشرط به درون نگاه کنم. وابستگی‌های زیادی را که به‌طور عمیق در قلبم پنهان بودند و نتوانسته بودم آنها را رها کنم، پیدا کردم.

از استاد خواستم به من کمک کنند تا همه آن وابستگی‌ها را رها کنم. بی‌درنگ احساس کردم تمام آن افکار، مبنی بر اینکه مورد بی‌انصافی قرار گرفته‌ام، ناپدید شدند. می‌دانستم استاد بودند که دوباره به من قدرت می‌بخشیدند.

از آن به بعد، عروسم تقریباً شخص متفاوتی شد. نه تنها خرده‌گیری را متوقف کرد، بلکه در کارهای خانه نیز به من کمک می‌کرد. درحال‌حاضر خانواده‌ای‌ گرم و هماهنگ دارم.