(Minghui.org) در‌حالی‌که ظرف‌ها را می‌شستم، به سرفه افتادم و در گلویم احساس خفگی ‌کردم. سپس با سرفه‌ام یک لخته خون بیرون آمد. اهمیتی ندادم و فقط سینک را شستم، اما بیشتر سرفه کردم و خون بالا آوردم. ناگهان دیدم نیمی از سینک از خون من پر شده است. بی‌هوش شدم.  

وقتی چشمانم را باز کردم، زنان و مردانی را در لباس سفید بیمارستانی دیدم. پسرم، دخترم و بستگان دیگر نیز در کنارم بودند؛ همه بسیار نگران به‌نظر می‌رسیدند. متوجه شدم که در بیمارستان هستم. به‌آرامی نشستم و گفتم: «می‌خواهم به خانه بروم.»

پزشکی که آنجا بود بدون اینکه نگاهی به من بیندازد رو به فرزندانم کرد و گفت: «مادرتان شوخی می‌کند؟ با این فشار خون بالا و تب ۴۱ درجه می‌خواهد به خانه برود! ظاهراً شوکه شده است: مراقبش باشید و اجازه ندهید جایی برود!»

گفتم: «من فالون گونگ را تمرین می‌کنم. خیلی زود خوب می‌شوم.»

پزشک پاسخ داد: «هیچ‌کسی با شرایط شما به این زودی‌ها خوب نمی‌شود. مگر اینکه یک فوق‌بشر باشید. وگرنه به مراقبت ویژه نیاز دارید.» سپس خیلی قاطع گفت: «باید به بخش آی‌سی‌یو منتقل شود.»

موجی از گرما در بالاتنه‌ام حس کردم. باید به توالت می‌رفتم. اما قبل از اینکه بتوانم از تخت پایین بیایم، خون از من سرازیر شد. نمی‌دانستم از کجا خون می‌آمد – مثانه‌ یا روده‌ام بود. پزشک به دخترم اطلاع داد که در شرایطی بحرانی هستم.

همۀ بستگانم ناراحت بودند اما آرامش خود را حفظ می‌کردند. دوباره به آنها گفتم که می‌خواهم به خانه بروم. گفتم که استاد از من مراقبت می‌کنند و نیازی نیست که نگران باشند. با اطمینان به آنها گفتم که بیمار نیستم و فقط باید به خانه بروم.

دختر و پسرم گیج شده بودند و نمی‌دانستند چه کار کنند. پزشک گفت: «این بیمار قطعاً در شرایط ذهنی خوبی قرار ندارد. مقدار زیادی خون از دست داده و از حال رفته است. فشار خون و دمای بدنش بسیار بالا است.»

دخترم شروع به گریه کرد و گفت: «مادر خواهش می‌کنم درست فکر کن. آیا واقعاً با این شرایط می‌توانیم تو را به خانه ببریم؟» سپس پزشک گفت که برای منتقل کردنم به آی‌سی‌یو باید هشتاد هزار یوآن پیش‌پرداخت بدهیم.

گفتم: «من آن اندازه پول ندارم و بیمار نیستم. اگر به‌عنوان مادرتان به من احترام می‌گذارید، به حرفم گوش کنید و مرا به خانه ببرید.»

فرزندانم با پافشاری‌ من پذیرفتند که مرا به خانه ببرند. پزشک از آنها خواست که رضایتنامه‌ای امضاء کنند که با مسئولیت خودشان مرا از بیمارستان ترخیص می‌کنند.

با چشمانی پر از اشک مرا به خانه آوردند. صبح خیلی زود بود و من خسته بودم. به اتاقم رفتم و تا عصر خوابیدم. وقتی بیدار شدم، فرزندانم به کنار تختم دویدند و صدایم زدند. وقتی دیدم این‌قدر ترسیده‌اند، به آنها گفتم حالم خوب است و نمرده‌ام. گفتم که هنوز مأموریتم را برای استاد لی (بنیان‌گذار فالون گونگ) به‌پایان نرسانده‌ام و از آنها خواستم که نوارهای ویدیویی سخنرانی فای استاد را برایم پخش کنند. ابتدا در حالتی کمی مایل به سخنرانی‌های استاد گوش دادم، ولی بعد توانستم صاف بیشینم.

روز بعد به آنها گفتم که نیازی نیست از من مراقبت کنند. گفتم: «استاد درحال محافظت از مادرتان هستند.» روز چهارم شروع به انجام تمرین‌ها کردم و توانستم به‌راحتی به‌مدت نوزده دقیقه در مدیتیشن بنشینم. تمام خانواده‌ام شاهد این بهبودی بودند و استاد و دافا را ستایش و تحسین کردند.

یک هفته بعد توانستم با دوچرخه به بازار کشاورزان بروم. بسیاری از همسایگان متعجب شده بودند و از دیدنم خوشحال بودند. سؤالات زیادی از من پرسیدند. به آنها گفتم که اگر فالون گونگ را تمرین نمی‌کردم، جانم را از دست داده بودم. همچنین گفتم: «پزشکم ‌گفت یک انسان نمی‌توانست از این وضعیت جان سالم به‌در ببرد، مگر اینکه یک فوق‌بشر باشد. حالا می‌بینید، این استاد بودند که مرا نجات دادند.»

آنها تحت تأثیر قرار گرفتند و همگی متفق‌القول بودند که فالون گونگ واقعاً عالی است!

http://en.minghui.org/html/articles/2016/6/15/157420.html