(Minghui.org) من تمرین‌کننده فالون دافا و 81 ساله هستم. هنوز می‌توانم سریع راه بروم و دوچرخه‌سواری کنم. به هر جایی که برای روشنگری حقیقت دو کیف حاوی مطالب اطلاع‌رسانی حمل می‌کنم. کیف‌ها حتی برای یک فرد جوان نیز سنگین هستند، اما به برکت استاد من آنها را به‌راحتی حمل می‌کنم.

یک بار زمانی که در اتوبوس با شخصی درباره حقایق فالون دافا صحبت می‌کردم، کسی از من پرسید چند سال دارم. وقتی گفتم 81 ساله هستم مردم در اتوبوس شگفت‌زده شدند چراکه خیلی جوان‌تر به نظر می‌رسیدم.

تجربه‌های تأثیر‌گذار زیادی در رابطه با صحبت درباره فالون دافا و آزار و شکنجه با مردم دارم. یک بار با مأموری در لباس شخصی مواجه شدم. برایش چند مورد از کارهای شیطانی که حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) انجام داده بود گفتم و اینکه با خروج از حزب امنیت آینده‌اش را تأمین می‌کند. پس از مدتی او گفت: «خواهش می‌کنم بروید. من یک مأمور پلیس هستم. اگر تماس بگیرم شما دچار دردسر می‌شوید.» قبل از اینکه بروم به او گفتم این جمله را به یاد داشته باشد. «فالون دافا خوب است، حقیقت‌، نیک‌خواهی‌، بردباری خوب است.»

یک روز گرم تابستان به شهر کوچکی رفتم تا با مردم درباره دافا صحبت کنم. مردی در حیاط منزلش کنار موتوری نشسته بود. او با دقت به حرف‌هایم گوش داد و یک نسخه از تمام مطالبی که همراه داشتم گرفت. او قول داد که همسر و پسرش را راضی کند تا از ح.ک.چ خارج شوند. او نگرانم بود و گفت: «امروز خیلی گرم است. مراقب باشید گرما‌زده نشوید. ای کاش می‌توانستم شما را با موتورم ببرم اما پسرم سوئيچ آن را برده است.» بعداً متوجه شدم او مدیر یک دبیرستان است.

پیش از شروع تمرین دافا، دچار سرگیجه و آرتروز بودم. وقتی سرگیجه می‌گرفتم قادر به غذا خوردن و خوابیدن نبودم. گویی که مرده‌ام. شوهرم زمانی فوت کرد که بیماری‌ام در اوج خود بود. هفت سال گریه و زاری کردم.

وقتی 60 ساله بودم، دوستی مرا با فالون دافا آشنا کرد. اولین باری که به سخنرانی‌های استاد گوش دادم، سرگیجه گرفته و روی زمین افتادم. بلافاصله بلند شدم و ادامه سخنرانی‌ها را گوش کردم. این اتفاق چندین بار تکرار شد و من هر بار خیلی سریع بلند شدم. استاد با دیدن ایمان و عزم راسخم در انجام تمرین فالون دافا، سرگیجه‌ام را درمان کردند. از آن زمان دیگر دچار سرگیجه نشده‌ام. از آن روز فعال و پر انرژی بوده‌ام. استاد مرا نجات دادند.

سال 1998 در شهرمان سیل آمد. من در مسیر رفتن به مغازه دخترم بودم که به فاصله بسیار کوتاهی آب تا سینه‌ام رسید. جریان آب در فاصله‌ای نه چندان دور از من، مردی را با خود برد. اما من محکم ایستادم و به سمت خانه دخترم رفتم.

دامادم به مکانی آمد که در سیلاب گیر کرده بودم و تقریباً خودش با جریان آب رفت. خوشبختانه شاخه درختی را گرفت و خودش را به مکان بالاتری رساند. پس از اینکه بازگشت از من پرسید: «چطور توانستید در مقابل جریان آب مقاومت کنید؟» می‌دانستم استاد بودند که مرا نجات دادند.

استاد نوه‌ام را نجات دادند

زمانی که نوه‌ام کوچک بود از او نگهداری می‌کردم. روزی در حیاط مشغول بازی بود که ناگهان متوجه شدم نیست. به سمت برکه کنار خانه دویدم و دیدم در آن افتاده است، فوراً او را بیرون کشیدم. ترسیده بودم اما متوجه شدم استاد به من نشانه‌ای دادند تا در جستجوی نوه‌ام به آن برکه بروم. حالا او بزرگ شده و در ارتش خدمت می‌کند و به تازگی ترفیع گرفته است.

روزی در مرکز شهر در حال عبور از چهارراه شلوغی بودم که با موتوری تصادف کردم. مردی به همراه خانمی سرنشینان موتور بودند و با سرعت زیاد با من برخورد کردند. بیش از ده متر در هوا بلند شدم. دندان‌هایم لق شد و از دهانم خون آمد. اما هیچ دردی نداشتم.

به آن خانم گفتم نگران نباشد چرا که من تمرین‌کننده فالون دافا هستم و از آنها درخواست غرامت نمی‌کنم زیرا استادم محافظ من است. به آنها گفتم این جمله را به یاد داشته باشند. «فالون دافا خوب است. حقیقت‌، نیک‌خواهی‌، بردباری خوب است.» همه شاهد قدرت معجزه‌آسای دافا بودند و به خیلی از آنها کمک کردم از ح.ک.چ خارج شوند.

روزی دیدم کارگری در روشن کردن ماشین خاکبرداری مشکل دارد. در دلم گفتم: «استاد خواهش می‌کنم کمکم کنید حقیقت را برایش روشن کنم.» به نزدش رفتم و پرسیدم که چه مشکلی دارد. وقتی به پاسخش گوش دادم، درباره حقایق دافا و آزار و شکنجه با او صحبت کردم. سپس کمک کردم تا از ح.ک.چ خارج شود و به او این جمله را یاد دادم. «فالون دافا خوب است. حقیقت‌، نیک‌خواهی‌، بردباری خوب است. سپس ضربه‌ای به ماشین زدم و به او گفتم دوباره امتحان کند. درست همان لحظه روشن شد و در حالی که دور می‌شد گفت: «از استادتان تشکر کنید!»

در سال 2006 زمانی که با مردم درباره آزار و شکنجه صحبت می‌کردم، گزارشم را دادند و بازداشت شدم. مرا چند ماه به یک اردوگاه کار اجباری فرستادند و سپس به زندان زنان منتقل شدم.

بدون در نظر گرفتن مکان و موقعیت، همیشه روی این جمله تأکید می‌کردم: «فالون دافا خوب است! حقیقت‌، نیک‌خواهی‌، بردباری خوب است!» هر کسی سر راهم قرار می‌گرفت حقیقت را برایش روشن می‌کردم و به خیلی از آنها کمک کردم که از ح.ک.چ خارج شوند. کمی بعد در بیمارستان زندان برای پزشکان و پرستاران حقیقت را روشن کردم و به 52 نفر از آنها در ترک ح.ک.چ کمک کردم و دیگر هم به زندان بازگردانده نشدم.

بازداشت دوباره

حدود یک سال بعد به دلیل صحبت با مردم درباره دافا دوباره گزارش مرا به پلیس دادند. در راه بازداشتگاه، حقایق را برای مأموران پلیس شرح داده و افکار درست فرستادم و گفتم: «من نگران نیستم. به زودی در خانه‌ام خواهم بود.» آنها حرفم را باور نکردند.

در بازداشتگاه فقط یک جمله در ذهنم بود، «باید او را نجات دهم.» خانمی وارد شد و پرسید: «چرا دوباره اینجا هستید؟» گفتم: «پلیس مرا آورده است.»

شروع کردم به گفتم حقایق دافا به آن خانمِ مأمور و پیشنهاد کردم که کمکش کنم تا از ح.ک.چ خارج شود. او به مأموران همراهم گفت که مرا نمی‌پذیرد.

مآموران گفتند: «او را کجا باید ببریم؟» آن خانم برگه عدم پذیرش مرا امضاء و رهایم کرد. مأموران هنوز حرفی را که زده بودم باور نمی‌کردند.

در راه بازگشت در اتوموبیل پلیس، آنها سعی کردند از پسرم پول بگیرند اما من اجازه ندادم. مأموران پرسیدند که آیا پول کافی برای سوار شدن به اتوبوس دارم. پاسخ دادم که دارم. مرا در ایستگاه اتوبوس پیاده کردند. متوجه شدم تا زمانی که افکارمان درست باشد، استاد از ما محافظت می‌کنند.