فالون دافا، فالون گونگ - سایت مینگهویی www.minghui.org چاپ

باور راسخ من به استاد و فا

17 فوریه 2016

(Minghui.org) تمرین‌کننده‌ای حدود ۷۰ ساله هستم که تمرین‌فالون دافا را در سال ۱۹۹۶ آغاز کردم و در مسیر تزکیه‌ام معجزه‌های بسیاری را به‌طور مکرر تجربه کردم.

معجزه در بازداشتگاه

ازآنجاکه برای اشاعه فا و توزیع مطالب روشنگری حقیقت به زادگاهم رفتم، در ماه اکتبر سال ۲۰۰۶ بازداشت شدم. سپس به بازداشتگاهی بسیار کثیف، تاریک، بدبو و نمناک فرستاده شدم. تفکر من این بود که باید در اسرع وقت این چهاردیواری را ترک کنم تا موجودات ذی‌شعور بیشتری را نجات دهم. تمرین‌ها را انجام می‌دادم، فا را ازبر می‌خواندم، افکار درست می‌فرستادم، روشنگری حقیقت انجام داده و روی دیوار نوشتم «فالون دافا خوب است» و «حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است.»

واقعاً عجیب بود که در روز سوم، رئیس بخش امنیت داخلی از طرف خانه‌ام برایم لباس آورد. گرچه تک‌تک آنها به دست نگهبانان در بازداشتگاه مورد بررسی قرار گرفته بودند، متوجه شدم که عکس استاد و نشان حقیقت، نیکخواهی، بردباری هنوز هم در جیب لباس‌هایم وجود داشتند. خیلی هیجان‌زده شدم، از شوق گریستم و در عجب بودم از اینکه چگونه عوامل شیطانی علیرغم بازرسی دقیق لباس‌ها آنها را پیدا نکردند.

یک هفته بعد، دخترم درخواست کرد با من ملاقات کند و لباس‌های بیشتری برایم آورد. نشان فالون در یک جلیقه پشمی به بازداشتگاه آورده و به من داده شده بود. می‌دانستم که استاد از باور استوار من آگاهی داشتند و به این شیوه مرا مورد تشویق قرار می‌دادند.

آگاه بودم که استاد از من مراقبت کرده و مرا مورد محافظت قرار می‌دهند. افکار درست من بسیار قوی شد، و توانستم ۳۷ روز بعد بازداشتگاه را ترک کنم.

روشنگری حقیقت به عوامل اداره ۶۱۰

عوامل اداره ۶۱۰ و کارفرمای من توطئه کردند و تصمیم گرفتند در اوت ۲۰۱۲، مرا به یک مرکز شستشوی مغزی بفرستند.

یک روز پس از صرف صبحانه برای روشنگری حقیقت بیرون رفتم. با لیستی از اسامی کسانی که می‌خواستند از عضویت در حزب کمونیست چین و سازمان‌های وابسته به آن کناره‌گیری کنند برگشتم. همچنین برخی از مطالب روشنگری حقیقت را که از سایر تمرین‌کنندگان گرفته بودم به آنها دادم. از آنچه به آن دست یافته بودم بسیار خوشحال بودم.

شوهرم عصبانی بود و به من گفت: «مأموران پلیس در جستجوی تو هستند تا تو را به مرکز شستشوی مغزی بفرستند.» پاسخ دادم: آنچه آنها گفتند اهمیتی ندارد. فقط آنچه استاد بیان می‌کنند مهم هستند.»

شوهرم مرا به سمت پنجره کشید: «نگاه کن. افراد بسیاری در طبقه پایین وجود دارند. آنها اینجا هستند تا تو را بازداشت کنند. گفتم که من از مقابل آنها گذر کردم. شوهرم گفت که آنها در جستجوی خانه ما بودند.

افکار درست فرستادم و فکر کردم: «اگر اکنون بیایند، باید حقیقت را برای آنها روشن کنم. چگونه می‌توانم از آنها ترس داشته باشم.»

ده دقیقه بعد، بیش از ده نفر به خانه‌ام آمدند. به آنچه استاد به ما گفتند فکر می‌کردم:

«با پیروی از عقل و منطقی بودن به فا عتبار بخشید، با خردمندی حقیقت را روشن کنید و با رحمت فا را اشاعه و مردم را نجات دهید ...» («منطقی بودن» از کتاب نکات اصلی برای پیشرفت بیشتر ۲)

از آنها به گرمی استقبال کردم.

عوامل اداره ۶۱۰ از من خواستند تا به مدت چند روز برای مطالعه بروم. گفتم: چه چیزی را باید مطالعه کنم؟ در ذهنم می‌خوانم که "فالون دافا خوب است" و "حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است" که باعث می‌شود در ذهنم هیچ جایی برای مطالب دیگر نباشد.»

سپس حقیقت را برای آنها روشن کردم و با آنها درباره این صحبت کردم که چگونه از تمرین فالون دافا بهره برده‌ام. سپس آنها با شرمندگی خانه‌ام را ترک کردند. تحت حفاظت استاد، یکی دیگر از آزمون‌هایم را پشت سر گذاشتم. متشکرم استاد.

پس از رفتن مأموران، پسرم از من پرسید که زودتر کجا رفته بودم. او گفت که آن دسته از افراد با هم درباره من صحبت می‌کردند و اینکه نباید فرصت فرار به من بدهند و چند وسیله نقلیه به این منظور آماده کرده بودند.

پسرم ترسیده بود که مبادا آنها به من آسیب برسانند، بنابراین می‌خواست که مرا آگاه کند. اما هرچه سعی کرد نتوانست مرا پیدا کند. به او گفتم که مقدار زیادی مطالب دافا با خود داشتم و اگر او مرا می‌دید و با من تماس می‌گرفت، طبیعتاً آن افراد نیز مرا دیده و بازداشتم می‌کردند. این استاد بودند که از من محافظت کرده و پوششی محافظ برای من تدارک دیدند که تو نتوانی مرا پیدا کنی.

پسرم گفت: «من نتوانستم تو را ببینم. آن افراد نیز نتوانستند تو را ببینید. احساس می‌کنم که این موضوع بسیار اعجاب‌نگیز است. استاد شما فوق‌العاده است.»

در فرصت دیگری وقتی درحال روشنگری حقیقت بودم فردی گزارش مرا به پلیس داد. آن فرد وقتی با پلیس تماس گرفت، دیگر نمی‌گذاشت محل را ترک کنم. سه بار با پلیس تماس گرفت و من به فرستادن افکار درست ادامه دادم. خودروی پلیس بسیار سریع آمد و مأموران به من گفتند که بعد از بیرون رفتن آنها از ون می‌توانم محل را ترک کنم.  گفتم: «شما دو نفر آینده‌ای بسیار عالی خواهید داشت.» آنها برایم دست تکان دادند و رفتند.

با معجزات بسیاری مواجه شدم و همه آنها تحت مراقبت و نیک‌خواهی استاد رخ دادند. به استاد این اطمینان را می‌دهم که آخرین گام‌های مسیرم را به خوبی برمی‌دارم.

http://en.minghui.org/html/articles/2016/1/27/154961.html