(Minghui.org) پس از پایان تحصیلات دانشگاهی‌ام، در بخش مالی یک شرکت داروسازی کار می‌کردم. بعد از اتمام مرخصی بارداری، موقعیت شغلی‌ام بدون هیچ اطلاعی از قبل، به یک فروشنده معمولی در فروشگاه تنزل یافت. این اتفاق را به شخصیت درستکارم نسبت دادم و اینکه به رئیسم هرگز رشوه نداده بودم. (که در خیلی از شرکت‌ها در چین امری عادی می‌باشد.)

کشمکش دائمی

به‌دلیل چنین حرکت نا‌عادلانه‌ای، بسیار نا‌امید بودم. گریه می‌کردم و سرشار از نفرت بودم. در همان هنگام شوهرم شغل خود را از دست داد و نمی‌توانست به دنبال کار دیگری باشد، چون مادر‌ شوهرم حاضر نبود در نگهداری از فرزندمان به ما کمک کند. به همین دلیل دچار بی‌خوابی‌های شبانه شدم.

ذهنم پر از افکار بد بود و از بد شانسی‌ام، این برخورد نا‌عادلانه و بی‌عرضگی شوهرم گله و شکایت می‌کردم. برای هر اتفاقی که سر کار یا در خانه می‌افتاد، اظهار ناراحتی می‌کردم.

پس از اینکه در شرکت به یک کارمند ساده تنزل پیدا کردم، خشن و بی‌ادب شدم و ناسزا می‌گفتم. حتی بعضی از داروهای تولید شده را به خانه می‌بردم. تبدیل به آدم بی‌ادبی شده بودم که تمام همکاران و مردم از من می‌ترسیدند. با این حال، در اعماق وجودم در رنج بودم؛ چون این زندگی‌ای نبود که در آرزویش بودم.

با خواندن جوان فالون به آرامش رسیدم

زمانی که پسرم چهار ساله بود دچار تب شدیدی شد. بهترین داروهای شرکت‌مان را به او دادم اما تاًثیری نداشت. بسیار نگران بودم.

یکی از همکارانم پیشنهاد کرد که چون داروها در درمان پسرم اثری نداشته‌اند، باید به دنبال درمان دیگری باشم.

همکار دیگری فالون دافا را پیشنهاد کرد و جوآن فالون، کتاب اصلی فالون دافا را به من داد. با اینکه در گذشته نیز آن را به من توصیه کرده بود ولی به آن تمرین‌کننده خندیده و کتاب را قبول نکرده بودم. اما این بار کتاب را به خانه بردم.

بعد از اینکه پسرم خوابید، خواندن جوآن فالون را آغاز کردم. در خواب یک فالون (چرخ قانون) بزرگ را دیدم. وقتی بیدار شدم متوجه شدم که رؤیایی حقیقی بود.

روز بعد تب پسرم قطع شد و دوباره اشتها پیدا کرد. به همکارم درباره خوابی که دیده بودم گفتم. او گفت کیفیت مادرزادی خوبی دارم؛ اما من باور نداشتم.

پسرم از زمان تولد از بیماری‌های گوناگونی رنج می‌برد و من هزینه زیادی صرف معالجه‌اش کرده بودم. خیلی خوشحال بودم که درمان شده بود به همین دلیل به خواندن کتاب ادامه دادم.

دچار سردرد شدیدی شدم و به همین دلیل، مقدار زیادی دارو خوردم و پس از پنج دقیقه استفراغ کردم. در کمال تعجب، سردردم از بین رفت و ذهنم روشن شد. مطمئن بودم که از فالون دافا بهره‌مند شده بودم و آنچه که در کتاب گفته شده بود؛ حقیقت داشت.

سردردهای میگرنی و دل دردم از بین رفتند. به همکارم گفتم چه اتفاقی افتاده است. او گفت که استاد فالون دافا مراقب من است. این بار نه تنها گفته او را رد نکردم یا چیز بدی نگفتم، بلکه از او خواستم تا برایم یک نسخه جوآن فالون خریداری کند.

شخص تغییریافته

صبح روز بعد بدنم چنان سبک بود که هرگز چنین احساسی نداشتم. حال بسیار خوبی داشتم و تمام سلول‌های بدنم شاد بودند. از اعماق قلبم شادی را احساس می‌کردم.

از تغییراتم در شگفت بودم. دیگر از چیزی شکایت نمی‌کردم. تضادهایی که با مادر شوهرم و همکارانم داشتم دیگر برایم اهمیت نداشت.

بعد از اینکه همکارانم شاهد تغییرات در من بودند، به این درک رسیدند که فالون دافا می‌تواند به‌طور اساسی شخص را تغییر ‌دهد.

شوهر یکی از همکارانم مأمور پلیسی بود که در آزار و شکنجه تمرین‌کنندگان شرکت داشت و به فالون دافا تهمت زده بود. همکارانم به او گفتند که فالون دافا خوب است چرا که مرا تبدیل به شخص خوبی کرده بود.

شوهرم پیش از شروع آزار و شکنجه، مرا در تمرین فالون دفا حمایت می‌کرد. او شاهد بهبودی بیماری‌های من و پسرمان بود و گفت وقتی از کارش که خارج از شهر بود، به خانه بازگردد، فالون دافا را می‌آموزد.

همکارم خانم ژانگ به دلیل اینکه از نوشتن اظهارنامه مبنی بر نفی فالون دافا سر باز زد؛ از کار اخراج شد. از آن پس ارتباطم با سایر تمرین‌کنندگان قطع شد و در تزکیه‌ام شل شدم.

در ماه مه ۲۰۰۱ خانم ژانگ تماس گرفت و مقالات جدید استاد و چند جزوه درباره آزار و شکنجه به من داد. در این زمان پخش کردن فلایرهای فالون دافا را شروع کردم.

تغییر در شوهرم

شوهرم شغلش را ترک کرد و به خانه بازگشت. وقتی فهمید من در منطقه خودمان فلایر و بروشور پخش می‌کنم، وحشت‌زده شد. تا حد مرگ ترسیده بود و سعی کرد مانع این کارم شود. شبی از خواب بیدار شد و وقتی دیده بود که من در خانه نیستم، تمام بروشورها و دی‌وی‌دی‌ها را سوزاند که این کار باعث دعوای شدیدی بین ما شد.

در آن زمان به درستی نمی‌دانستم چگونه باید به‌درون نگاه و تزکیه کنم. او را به خاطر ترسو بودن و نا‌سپاسی مورد شماتت قرار دادم. پس از آن به شدت مرا زد به‌طوری که کاملاً کبود شده بودم و کتاب جوآن فالون را پاره کرد. اما این کارها نیز مانع من در پخش کردن فلایرها نشد.

زمان آن رسیده بود که از صمیم قلبم با شوهرم صحبت ‌کنم. اینطور آغاز کردم که من و پسرمان از زمان شروع تمرین فالون دافا، از نظر سلامتی بهبود یافته‌ایم. او پذیرفت که فالون دافا خوب است ولی از بازداشت شدن وحشت داشت.

وقتی آرام شد، درباره افرادی برایش گفتم که از دافا بهره‌مند شده بودند. برایش توضیح دادم که برای افرادی که آن را مورد آزار و شکنجه قرار داده‌اند چه اتفاقی افتاده است. همچنین بخش‌هایی از جوآن فالون را برایش خواندم و فایل صوتی آموزه‌های استاد را برایش پخش کردم. به‌‌تدریج تغییر کرد.

به مدت دو سال مچ دستش درد داشت. بیمارستان نتوانست علت درد را تشخیص دهد و هیچ دارویی هم مؤثر نبود. من فکر می‌کردم او برای پاره کردن کتاب جوآن فالون تنبیه شده است.

یک کامپیوتر دست دوم و یک دستگاه چاپ‌گر خریدم تا بروشورهای فالون دافا را در خانه آماده کنیم. او زمانی که در یک کارخانه چاپ کار می‌کرد با این کار آشنا شده بود به همین دلیل کمک می‌کرد. به شدت کار می‌کرد. چندین بار ساعت ۳ صبح به خانه اقوام ‌رفت تا در آماده کردن مطالب به آنها کمک کند. به‌تدریج درد مچش از بین رفت.

علاقه‌مند شد که تمرین‌کننده شود. به او گفتم که باید فا را مطالعه کند و تمرینات را انجام دهد تا یک تمرین‌کننده حقیقی شود.

http://en.minghui.org/html/articles/2016/7/15/157823.html