(Minghui.org) قبل و بعد از ازدواجم، تغییرات چشمگیری را در محیط اطرافم تجربه کردم. از فالون دافا تشکر می‌کنم که از طریق آن، تمامی مشکلاتم را پشت سر گذاشته و خانواده‌ام را در کنار هم حفظ کردم.

زندگی آرام و بی‌دغدغه قبل از ازدواج

در یک خانواده شاد، هماهنگ و طبقه متوسط به دنیا آمدم. محیط خانه و سابقه خانوادگی‌ام باعث شدند دختر ساده، پرشور و با اعتمادبه‌نفسی بار بیایم.

اولین دختر در روستای محل زندگی‌ام بودم که به دانشگاه راه یافتم. تجربه‌هایم بسیار طبیعی و محدود به زندگی در محیط دانشگاه بودند.

بعدها با شوهرم ملاقات کردم. او شغل بسیار خوبی در یک شرکت بین‌المللی داشت. مادرش برای ما اتاقی مهیا کرد تا در آن زندگی کنیم. دوستانم مرا به‌خاطر داشتن چنین ازدواج خوبی تحسین می‌کردند. روز قبل از ازدواج، سرشار از امید بودم و خودم را برای زندگی مشترک آماده می‌کردم.

فروریختن کاخ رؤیاهایم بعد از ازدواج

روز بعد کاخ رؤیاهایم فرو ریخت. هیچ مراسم عروسی، هیچ‌گونه میهمانی برای خوشامدگویی و حتی یک جشن خانواد‌گی به صرف شام برگزار نشد.

پس از اینکه شوهرم به قصد رفتن به سر کار منزل را ترک کرد، مادرشوهرم مرا به آشپزخانه فرا خواند و گفت: «دیروز چه خوردی؟»

فکر کردم که او نسبت به من با ملاحظه رفتار می‌کند. گفتم: «دیروز شوهرم برایم نودل پخت.»

چهره‌اش جدی شد و گفت: «نودل چه کسی را خوردی؟ آیا غذای مرا دزدیدی؟ یک موضوع دیگر: از هم اکنون کار تو این است که راهرو و حمام را تمیز کنی.»

شوکه شده بودم. رؤیای من برای یک زندگی شاد و ازدواج فروپاشیده شد.

مادرشوهر بداخلاق

به زودی باردار شدم. به نظر نمی‌رسید کسی از شنیدن این خبر خوشحال شده باشد و هیچ شادمانی دراین‌خصوص وجود نداشت.

مادرشوهرم در تمام طول بارداری هیچ کمکی به من نکرد. در مقابل، اغلب هنگامی که شوهرم در خانه نبود، مرا آماج خشم خود قرار می‌داد. گاهی اوقات کارد آشپزی را برمی‌داشت و در اتاقم با من روبرو می‌شد. اگر قطره‌ای آب روی آن وجود داشت، می‌خواست بداند که چرا این کارد به درستی تمیز نشده بود.

او خلق و خوی بسیار بدی داشت. همسر اولش از همان اوایل ازدواج فوت کرد و شوهر دومش بسیار بیمار بود. بعدها متوجه شدم که تجربه‌های بسیار دردناکی را سپری کرده بود که باعث شد اخلاق بدی پیدا کند.

همسری با خصوصیات شخصیتی متزلزل

به‌زودی دریافتم که شوهرم شخصیتی نامتعادل دارد. بسیار عجیب و غریب بود. می‌دانستم که از سن خردسالی با مادربزرگش زندگی کرده بود و هنگامی که پنج سال داشت، به نزد پدر و مادرش بازگشت. پدر و مادرش اغلب به شیوه‌های مختلف  او را مورد ضرب و شتم قرار داده و با او بدرفتاری می‌کردند.

او هیچ درکی از از این موضوع نداشت که طی دوران بارداری از من مراقبت کند. از من می‌خواست دوچرخه‌سواری کرده و با او به پیاده‌روی بروم. مردد بودم اما نمی‌دانستم که چگونه درخواست او را رد کنم. بیشتر زمان بارداری‌ام در اشک و آه سپری شد.

ازدواج مرا که در گذشته دختری ساده و مهربان بودم تغییر داد. درنتیجه در دلم نسبت به همسر و مادرشوهرم خشم و نفرت داشتم.

پس از تولد نوزاد، به مدت هشت روز در بیمارستان تحت بهبودی بودم. مادرشوهرم حتی یک‌بار هم برای ملاقات من نیامد.

وقتی که پسرم یک و نیم ساله شد، از آنجا نقل مکان کرده و به خانه خودمان رفتیم. هرچند روابطم را با مادرشوهرم قطع کرده بودم، اما مشکلات و مسائل روند بهتری پیدا نکردند.

یک روز که درحال تمیز کردن خانه بودم، دفتر یادداشت شوهرم را دیدم که باز بود. فهرستی از فعالیت‌های شوهرم را خواندم. یک نمونه در لیست مذکور درباره یک معشوقه بود.

بار دیگر متوجه شدم که لباس‌هایم در بالکن همسایه آویزان است. شوهرم کیسه‌ای از لباس‌هایم را بیرون انداخته و همسایه‌مان آنها را به خانه برده بود.

یک‌بار نوزادم بیمار شد و بالا می‌آورد. با شوهرم تماس گرفتم تا به من کمک کند. او آمد و تمام کاری که انجام داد نوازش گونه‌های کودک بود.

یک روز برنامه‌ریزی کردیم که پسرمان را به یک پیاده‌روی ببریم. درست زمانی که آماده رفتن بودیم، شوهرم از همراهی با ما منصرف شد. بار دیگر هنگامی که در کوهستان پیاده‌روی می‌کردیم، پسرم از دیدن کرم‌ها وحشت‌زده شد. در پاسخ، شوهر‌م با پیچاندن گوش پسرم باعث صدمه به او شد و سپس ما را ترک کرد.

برای اینکه خانواده را در کنار هم نگه دارم، نیازهای خودم را فراموش کردم. زمان‌هایی در زندگی‌مان وجود داشته است که من و همسرم به مدت یک ماه با هم صحبت نکرده بودیم.

هنگامی که عصبانی می‌شد، متعلقات شخصی‌ام را می‌شکست که یک‌بار شامل گردنبندم و بار دیگر شامل ساعت شماطه‌دارم می‌شد. معشوقه‌اش را به خانه ما می‌آورد و به من می‌گفت که قرار است با هم درباره بازار سهام مطالعه کنند. او هرگز احساساتم را مورد توجه قرار نداد.

بیماری ناشی از خشم و نگرانی

ده سال زندگی زناشویی، نفرت و خشم را در من نسبت به شوهر و مادرشوهرم ریشه دواند. همچنین بسیاری از بیماری‌ها را برایم به ارمغان آورد.

از شدت خشم و استرس عمیق در درونم، دچار بیماری سل، فشارخون پایین و ضربان قلب نامنظم شدم. با خودم بیگانه بودم. بسیار متعجب و متحیر بودم از اینکه نمی‌دانستم چرا زندگی بسیار دردناک است.

فالون دافا من و همسرم را متحول کرد

هنگامی که پسرمان ۹ سال داشت، تمرین فالون دافا را آغاز کردم. به حقایق روشن و آگاه شدم. این اصل را درک کردم که تمامی این سختی‌ها ناشی از کارما و قرض‌های خودم هستند که از زندگی قبلی بدهکار بودم.

در شادی و هیجان غوطه‌ور شدم. درنهایت، هدف از زندگی را پیدا کردم: تزکیه‌کردن و بازگشت به خانه واقعی‌ام در آسمانها.

دافا مرا تغییر داد. چشمانم دوباره درخشش خود را پیدا کرد به‌خاطر اینکه با امید زندگی می‌کردم. درحالی‌که هنوز فقط ۳۰ سال داشتم، خود واقعی‌ام را پیدا کرده و سلامتی‌ام را به دست آورده بودم.

علاوه ‌بر کار بیرون و کار در خانه، بیشتر وقت خود را برای مطالعه کتاب‌های دافا، انجام دادن تمرینات و معرفی فا به دیگران صرف می‌کردم. هر روز در یک گروه مطالعه فا شرکت می‌کردم.

این موضوع شوهرم را دچار خشم می‌کرد. او کتاب‌های دافای مرا پاره کرده و نوارهای ویدئویی حاوی سخنرانی‌های معلم را شکست. این کار او قلبم را به درد آورد.

بااین‌حال، بدون توجه به اینکه چقدر با من بدرفتاری می‌کرد، از اصول حقیقت، نیک‌خواهی و بردباری پیروی کرده و با او به‌خوبی رفتار می‌کردم. تمام کارهای خانه را انجام می‌دادم و با او به گرمی برخورد می‌کردم. از اعماق قلبم متحول شده بودم.

چهره سرد او روز به روز به چهره‌ای دارای لبخند تغییر می‌یافت. یک شب ویدئوی سخنرانی معلم را تماشا می‌کردم. او نیز کمی به تماشای آن نشست. روز بعد گفت: «سخنرانی‌های معلم شما فوق‌العاده عالی است.»

هنگامی که حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) آزار و شکنجه فالون دافا را آغاز کرد، به پکن رفتم تا حقایق را به دولت ابراز کنم. بدون اینکه شوهر بداند خانه را ترک کردم. او دو بار برای یافتن من به پکن رفت.

فکر می‌کردم زمانی که با من در پکن مواجه شود، مرا مورد ضرب و شتم بسیاری قرار خواهد داد. هرگز نمی‌توانستم تصور کنم که وقتر مرا در پکن پیدا کند، فقط شانه‌هایم را نوازش کرده و به‌ آرامی بگوید: «چقدر عالی است که تو را پیدا کردم.» هرگز حتی به خواب هم نمی‌دیدم که چنین جایگاه مهمی در قلب او داشته باشم.

دافا قدرتی به من بخشید تا از میان مشکلات زندگی عبور کنم

ذهن ناپایدار شوهرم اغلب او را در خلق و خوی بدی نگه می‌داشت و بسیاری از بیماری‌ها از قبیل فشارخون، التهاب پروستات و تحلیل‌رفتن عضلات پشت در او توسعه یافتند.

او با همکاران خود در محل کار هم به‌خوبی کنار نمی‌آمد. یک روز استعفا داد، فقط به‌خاطر اینکه نمی‌توانست برخی از تصمیم‌گیری‌های بخش مدیریت را قبول کند. به خانه آمد و دیگر نمی‌خواست کار کند.

در این زمان پسر ما در دبیرستان تحصیل می‌کرد و برای امتحانات ورودی کالج آماده می‌شد. حقوق و دستمزد شوهرم دوبرابر من شده بود، اما ‌از نظر مالی خالی بود. دچار افسردگی شدم. سپس فکر کردم که به‌عنوان یک تمرین‌کننده دافا، می‌توانم از میان این مشکلات گذر کنم.

طبق معمول با او به‌خوبی رفتار کرده و به پسرمان در زمینه مطالعاتش کمک کردم. یک سال بعد پسر‌مان در یکی از دانشگاه‌های برتر ملی پذیرفته شد.

تمرین‌کنندگان دافا رحمت بسیاری دریافت می‌کنند. هرچند تمام بار مالی خانواده بر دوش من قرار داشت، دافا قدرتی را به من عطا کرد و به من کمک کرد تا مشکلات را یکی پس از دیگری پشت سر بگذارم.

در طول این سال‌های حاکی از رنج و سختی، بارها و بارها فرصت‌هایی به من داده شد تا در تعطیلات آخر هفته به‌صورت پاره وقت کار کنم، به‌طوری که پول کافی برای پشتیبانی از پسرمان در مدرسه داشته باشم. او فارغ التحصیل شد و درحال حاضر شغل بسیار مناسبی دارد.

شوهرم متحول شده است. هر روز لبخند می‌زند. چهره‌اش تغییر کرده و نحوه بیانش بسیار خوب به نظر می‌رسد. اغلب قدردانی خود را نسبت به دافا و معلم ابراز می‌کند از اینکه چنین همسر فوق‌العاده خوبی دارد و ذهنیت و شخصیت معیوبش متحول شده است.

درحال حاضر به‌صورت پاره‌وقت کار می‌کند و همچنین در کارهای خانه به من کمک می‌کند. اغلب تمرینات فالون گونگ را با من انجام می‌دهد و می‌گوید که آن را دوست دارد. بسیاری از بیماری‌هایش از بین رفته‌اند.

اخیراً مطلع شدم که مادرشوهرم دچار مشکلاتی در راه رفتن شد. او تقریباً ۸۰ سال دارد. بنابراین از او دعوت کردم که با ما زندگی کند و درحال حاضر از او مراقبت می‌کنم. او به‌سرعت بهبود یافت و درحال حاضر می‌تواند در بیرون از خانه قدم بزند و خودش برای خرید بیرون برود. او همچنین برای خودش آشپزی می‌کند. نور بودا حقیقتاً در همه جای خانه یک تمرین‌کننده دافا می‌درخشد.

یک روز یکی از همکاران سابق شوهرم را دیدم. او با دیدن من شگفت‌زده شد: «شما هنوز هم بسیار جوان به نظر می‌آیی. من شما را بسیار تحسین می‌کنم از اینکه خانواده‌ات را درکنار هم حفظ کردی.»

به او گفتم این همه به خاطر قدرتی است که دافا به من ارزانی داشت و در طول تمام این سختی‌ها به من کمک کرد.

متشکرم، معلم، به‌خاطر رحمت بی‌کران شما. این قدرت عظیم شماست که من و خانواده‌ام را نجات داد.

http://en.minghui.org/html/articles/2016/6/23/157532.html