(Minghui.org) اخیراً در مطالعۀ فای گروهی کوچک‌مان، چیزی رُخ داد که واقعاً غافلگیرم کرد.

تمرین‌کننده دیگری به نام «اِمی»، فکری را با ما به‌اشتراک گذاشت که بقیه ما در گروه فکر کردیم آن اشتباه است و طرز تفکر متفاوتی را به او پیشنهاد کردیم، اما او نظر ما را نپذیرفت و باوجود اینکه همه به او اطمینان ‌دادیم که: «آنچه می‌گوییم برای خیر و صلاح خودت است»، بر صحت ایده‌اش پافشاری کرد.

اتفاقی که افتاد باعث شد احساس کنم که درست شبیه اعضای خانواده‌ام که علیه من متحد بودند، همه تمرین‌کنندگان نیز علیه او متحد شده بودند. آنها قبل‌از شروع تمرین فالون دافا این‌گونه با من رفتار می‌کردند و حتی هنوز هم همان‌طور رفتار می‌کنند. آنها نیز تقریباً به همان شیوه با من صحبت می‌کنند، با این تفاوت که آنچه تمرین‌کنندگان به آن شخص می‌گفتند، عناصر فا را دربرداشت.

امی به تمام گروه گفت: «اگر نخواهم عقیده‌ام را عوض کنم، هیچ‌کدام از حرف‌های شما نمی‌تواند مرا متقاعد کند.»

آن دقیقاً همان چیزی بود که همیشه به خانواده‌ام می‌گفتم: «من این‌گونه هستم. شما نمی‌توانید مرا تغییر دهید. چرا نمی‌فهمید؟»

بعداز کسب فا، کمتر از همیشه تمایل به تغییر داشتم. از فا به‌عنوان حفاظ یا بهانه‌ای برای پوشاندن اشتباهاتم استفاده می‌کردم.

استدلالم مانند این بود: «در زندگی‌ام دافا را دارم. از همه شما سطحم بالاتر است. از همه شما خوش‌اقبال‌تر هستم. چگونه می‌توانم بگذارم مردم عادی این‌گونه با من صحبت کنند؟ چطور می‌توانم به مردم عادی اجازه دهم که افکارم را کنترل کنند؟»

چیزی که در گروه کوچک‌مان اتفاق افتاد، ناگهان چشمانم را باز کرد.

متوجه شدم که همیشه از والدینم دلخور بودم. از خواهرم نیز دلخور بوده‌ام. همیشه معتقد بودم که والدینم از خواهرم طرفداری می‌کنند، زیرا او زرنگ و سرزنده بود. او می‌دانست چگونه صحبت کند تا مردم او را دوست داشته باشند. نمرات مدرسه‌اش همیشه از من بهتر بود.

با قلبی پر از رنجش و دلخوری بزرگ شده بودم. اگر به‌خاطر دافا نبود، آن وابستگی‌ را که در طول جوانی و تا ۳۰ سالگی تمام مدت درونم رسوب کرده بود، شناسایی نمی‌کردم.

اکنون می‌فهمم چرا وقتی برای مادر و خواهرم روشنگری حقیقت می‌کردم، برایشان سخت بود که گفته‌هایم را بپذیرند. زیرا با رنجش و دلخوری در قلبم با آنها صحبت می‌کردم. چگونه گفته‌هایم می‌توانست تأثیر مثبتی داشته باشد؟

در موقعیتی دیگر وقتی مادرم به من می‌گفت: «این را برای خیر و صلاح خودت می‌گویم. چرا به من گوش نمی‌دهی؟» نمی‌توانستم حرف‌هایش را بپذیرم. فقط در ظاهر کلماتش را می‌شنیدم، اما آن کلمات به قلبم وارد نمی‌شدند.

در پاسخ به مادرم می‌گفتم: «چرا سر اصل مطلب نمی‌روی؟ واقعاً می‌خواهم آن را بشنوم. منتظرم که بگویی؟ چرا منظورت را واضح بیان نمی‌کنی؟»

وقتی تمرین فالون دافا را شروع کردم، واقعاً می‌خواستم صددرصد به استاد و دافا اعتماد داشته باشم، اما همیشه حس می‌کردم که جای پایم روی زمین، محکم نیست و قلبم به‌طور ناخودآگاه متزلزل است.

چرا نمی‌تواستم خودم را به‌طور کامل به استاد و دافا بسپارم؟

حالا به این حقیقت آگاه شده‌ام که استاد می‌توانند هر کاری برایمان انجام دهند، اما، ابتدا باید بخواهیم خودمان را تغییر دهیم.

استاد بارها مثال فرد بیماری را بیان کرده‌اند که همیشه فکر می‌کند اگر تمرین کند، آنگاه استاد او را شفا خواهند داد. درنتیجه، آن شخص می‌میرد.

مشکل فکر او است.

مشکلِ من نیز همان بود. واقعاً نمی‌خواستم خودم را تغییر دهم، اما فقط منتظر بودم تا استاد مرا نجات دهند و همه‌کار برایم انجام دهند.

وقتی عمیقاً آن را بررسی کردم، دریافتم که مشکلم خودخواهی بود.

آن موقع متوجه شدم که مادرم صرفاً به‌طور سطحی اشاره نکرده بود، بلکه حقیقت را به من گفته بود، گفته بود که زمان آن رسیده که تغییر کنم.

آن موقع هنوز تمرین‌کننده نشده بودم.

اکنون که تمرین‌کننده‌ام، می‌دانم استاد ازقبل همه‌چیز را برایمان انجام داده‌اند. استاد در طول تاریخ، همه‌چیز را برایمان تحمل کرده‌اند، اما هنوز سرسختانه به یک عقیده خودم پافشاری می‌کردم: تمایل نداشتن به تغییر. این دلیل آن است که همیشه احساس می‌کنم خودم را به‌طور کامل به استاد نسپرده‌ام.

به همین طریق، در‌خصوص امی، موضوع این نیست که هم‌تمرین‌کنندگانش فقط به ظاهر قضیه توجه کرده‌اند. آنها واقعاً خیلی شفاف به مشکل اشاره کرده‌اند. مشکل اینجا است که امی نمی‌خواهد تغییر کند.

وقتی افراد زیادی یک مطلب را بیان می‌کنند، چه آنها مردم عادی باشند یا تمرین‌کننده، آیا آن تصادفی است؟

قطعاً خیر.

به احتمال زیاد به این دلیل آن مطلب را می‌گویند که مسائلی را می‌بینند که ما نمی‌بینیم. آن را به ما اشاره‌ می‌کنند، اما ما نمی‌پذیریم و نمی‌خواهیم تغییر کنیم.

در این نوع تضادها است که رنجش و دلخوری شروع شده و رشد می‌کند. آن وقتی است که فردی به اشتباهات‌مان اشاره می‌کند و سرسختی و لجاجت‌مان مانع از قبول آنها و تغییر خودمان می‌شود.

به‌عنوان یک موجود در کیهان کهن، مهمترین چیز خودِ شخص بود و به‌صورت خصوصیتِ کوته‌فکری متجلی می‌شد.

خیلی اوقات فکر می‌کنیم که به‌طور مسلم حق با ما است، ازاین‌رو وقتی دیگران به ما اشاره می‌کنند و برای نگاه به مسائل نظر و راه متفاوتی ارائه می‌دهند، آن را غیرقابل قبول می‌دانیم.

ازآنجایی‌که راه تفکرمان ازقبل در ما به‌طور محکمی ریشه دوانده است، متوجه لجاجت‌مان نمی‌شویم و آن طرز‌فکر برایمان مثل عادات طبیعی نفس کشیدن، خوردن و خوابیدن، به‌صورتی طبیعی درآمده است.

اما تزکیه درباره رها شدن از افکار و عقایدی است که همواره آنها را درست دانسته‌ایم، زیرا آن افکار و عقاید گذشته بر‌اساس خودخواهی بنا شده‌اند.

وقتی دیگران به ما توصیه و پیشنهاداتی ارائه می‌دهند، اگر بخواهیم به آنها گوش دهیم، فکر کنیم و بپذیریم، آنگاه جایی برای رنجش و دلخوری باقی نمی‌ماند.

همچنین به این حقیقت آگاه شدم که داشتن وابستگی‌ها شرم‌آور نیست. چیزی که شرم‌آور است، آگاه نبودن از وجود آن وابستگی‌ها است. چیزی که بیشتر غیرقابل توجیه است، این است که بعداز آگاه شدن به آنها، هیچ تمایل و اراده‌ای برای اصلاح‌شان نداشته باشیم.

قبلاً نگران بودم که وابستگی‌هایی مانند تنبلی، شهوت و غیره دارم. اکنون دیگر نگران نیستم. تنها بر این تمرکز می‌کنم که هر وابستگی‌ای که ظاهر می‌شود را با استفاده از اصول حقیقت-نیک‌خواهی- بردباریِ دافا به‌عنوان استانداردی برای نگاه به درون، تزکیه و رها کنم.

با روشن‌بینی به این موضوع، وقتی جوآن فالون را برمی‌دارم، احساس می‌کنم اولین بار است که کتاب را می‌خوانم و اصول فا خود را در برابر چشمانم نمایان می‌کنند.

http://en.minghui.org/html/articles/2016/7/16/157841.html