(Minghui.org) از دوران بچگی، ضعیف و بیمار، اما عاشق مطالعه بودم. در سال ۱۹۹۶یکی از بستگانم کتاب جوآن فالون را به من داد. شاغل نبودم و در منزل درحال تجدید قوا و بهبودی از بیماری‌ام بودم، بنابراین وقت آزاد فراوانی داشتم.

شروع به خواندن کتاب کردم. اگرچه بسیاری از مطالبش را به‌طور کامل درک نمی‌کردم، اما حقیقتاً جذب محتوای عقلانی این کتاب شده بودم که همه چیزهای روی زمین را به‌روشنی و وضوح شرح می‌دهد.

وقتی ازطریق این کتاب به این واقعیت آگاه شدم که تاتاگاتاها می‌توانند زندگی‌شان را فدای حقیقت کنند، لرزیدم. وای، چه حیات‌های باشکوهی! آیا من هم می‌توانم اینگونه باشم؟

استفاده از خرد برای روشنگری حقیقت

وقتی آزار و شکنجه فالون گونگ در۲۰ ژوئیه ۱۹۹۹ آغاز شد، من بازداشت شدم. درکنار هماهنگ‌کننده شهرمان که به‌طور مخفیانه ربوده شده بود، من اولین تمرین‌کننده محلی دافا بودم که علناً بازداشت شده بودم.

مرا به «افشای اسرار دولتی» و به سرپرستی و هدایت ارائه دادخواست به کمیته مرکزی حزب و نیز به انتشار اطلاعات به خارج از کشور متهم کردند.

این اتهامات درنظرم بسیار مسخره بودند. در همان زمان، تصمیم قاطع گرفتم که برای اداره خودم، استانداردهای دافا را به‌طور محکم و استوار دنبال کنم. با خودم گفتم من مرید استاد هستم و نباید سبب شرمندگی استاد و دافا شوم.

وقتی با بازجویی‌های ظاهراً بی‌پایان مواجه بودم، آرامش و وقارم را حفظ می‌کردم. پاسخ‌های عقلانی می‌دادم، درحالی‌که همزمان درون خود را بررسی می‌کردم تا به‌طور حتم هیچ وابستگی به ترس یا مبارزه و دعوا نداشته باشم. درعین حال سعی می‌کردم به‌خاطر داشته باشم که دافا هیچ دشمنی ندارد و هر کسی که با آن مواجه می‌شوم، در قلبش خوبی دارد. همچنین مطمئن می‌شدم که به‌هیچ وجه هم‌تمرین‌کنندگان را لو ندهم.

یکی از بازجوها قاطعانه مرا به نقض قانون و آسیب رساندن به کشور متهم کرد.

به او گفتم: «اگر حقیقتاً قانون‌شکنی کرده بودم و سبب آسیب رساندن به کشور شده بودم، با خوشحالی همه سرزنش‌ها را می‌پذیرفتم و همه عواقبش را به جان می‌خریدم. اما کاملاً مطمئنم که شما همگی آگاهید اینطور نیست.»

پس از مدت کوتاهی، بازجوی دیگری پرسید: «در تمرین فالون گونگ، بالاترین سطحی که سعی می‌کنید به‌ آن دست یابید، چیست؟»

به‌آرامی پاسخ دادم: «... ازخودگذشتگی و نوع‌دوستی.» («کوتاهی نداشتن در سرشت بودایی» در نکات اصلی برای پیشرفت بیشتر»

با شنیدن پاسخم، زبانشان بند آمد و پس از آن، رفتارشان دوستانه‌تر و آرام‌تر شد.

در آن زمان زیاد درباره تغییرشان فکر نکردم. تنها پس از آن بود که به‌تدریج متوجه شدم همه چیز تحت کنترل و قدرت استاد است.

پس از آن بازجویی که تمام مدتِ شب طول کشید، تصمیم گرفتند مرا به بازداشتگاه بفرستند.

یک مأمور پلیس جوان کتابی را از روی میز برداشت و آن را خواند:

«مردم عادی رنج تزکیه را درک نمی‌کنند،
کشمکش و رقابت برای‌شان شادی است؛
تزکیه کنید، مریدانم، تا وقتی که هیچ وابستگی نمانده باشد،
و با گذشت تمام تلخی‌ها،
شیرینی شادی واقعی می‌آید.» («تزکیه درمیان توهم» در هنگ یین)

با خودم گفتم: «آیا این یکی از اشعار استاد نیست؟ چرا مأمور پلیس شعر استاد را برایم خواند؟»

مغزم که به‌خاطر چند روز کمبود خواب گیج بود، بیدار شد. ناگهان درک کردم: استاد پیوسته در کنار من هستند و از من محافظت و مراقب می‌کنند.

حبس بودن برای کسی که آمادگی چنین چیزی را ندارد، ویرانگر و نابودکننده است. تمام سعی خود را می‌کردم تا خودم را قوی نگه دارم، اما هنوز فشار عظیمی را احساس می‌کردم.

یک نگهبان جوانِ خانم به سمتم آمد، آستین‌هایم را کشید و زیر لب گفت: «تو دانشجو هستی، اما سعی نکن در اینجا بیش‌ازحد صحبت کنی.» از او تشکر کردم.

هوا به‌طور نابهنگام گرم و گرفته شده بود، اما به‌طور عجیبی احساس سرما می‌کردم. در سلول باریکم نشسته بودم و درباره آنچه طی چند روز پیش اتفاق افتاده بود، فکر می‌کردم. ترس از مرگ مرا دربر گرفته بود: «من حتی ۳۰ سال هم ندارم. آیا واقعاً قرار است بمیرم؟»

انواع و اقسام عقاید و تصورات بشری به ذهنم می‌آمدند. شروع به خواندن اشعار هنگ یین کرده و درباره فای استاد فکر کردم. کم‌کم آرامشم را به‌دست آوردم. تصمیمم را گرفتم.

«دافا حقیقت است، درستی است. این مسیر را قاطعانه خواهم پیمود، حتی اگر مجبور شوم زندگی‌ام را رها کنم.»

بلافاصله خیلی خیلی احساس آسودگی و رهایی کردم، گویا آن کوه عظیم فشار خیلی سبک شده بود. ناخواسته لبخند بر لبانم آمد.

فکر کردم: «باید در تزکیه‌ام رشد کرده باشم. این دلیل آن است که چرا قلبم اینچنین مملو از شادی شده است.»

بعدازظهر یک خانم بلندقد و میانسال را نیز به سلول من آوردند. وی گفت که صاحب یک شرکت کوچک است. توجه زیادی به او نکردم.

چند روز بعد، نزدیک من نشست و شروع به صحبت کرد.

گفت: «از زمان کودکی، به بودی‌ساتوا اوالوکیتسوارا، الهه رحمت بودیست، باور داشته‌ام. چشم آسمانی‌ام باز است. اولین روزی که به این سلول آمدم، متوجه شدم  تو که اینجا نشسته‌ای، یک آرهات عظیم هستی.»

به محض اینکه این را گفت، متوجه هشدار استاد درباره «مداخله شیطانی ناشی از ذهن خود شخص» شدم. حرف‌هایش را نپدیرفتم و به خودم گفتم: «من یک مرید دافا هستم.»

او در ادامه گفت: «من فاشن استاد را دیدم که روی یک صفحه گل نیلوفر آبی، درست کنار تو نشسته بود.» در این لحظه اشک‌هایم ناخواسته جاری شد.

به استاد گفتم: «من قاطعانه در فا خواهم ایستاد. مهم نیست چقدر سخت باشد، اجازه نمی‌دهم که استاد نگران من باشند و استوار باقی خواهم ماند.»

اغلب اتهاماتی به من می‌زدند، اما نمی‌پذیرفتم که قانونی را نقض کرده باشم. زیرا این حقیقت داشت.

هر بار مرا به نزد بازجوها می‌بردند، دست‌بند به دست داشتم. بنابراین هر بار به این رفتار اعتراض می‌کردم. آنها می‌گفتند: «اگر اینجا هستی، پس یک مجرمی.»

می‌گفتم: «من مجرم نیستم. شخص خوبی هستم و به اشتباه متهم شده‌ام. نباید با من بدین صورت رفتار شود.»

بعد از آن دیگر به دستم دست‌بند نزدند. این تغییر قاطع، پس از ملاقات با رئیس پلیس حاصل شد.

آن روز را به‌خاطر دارم. مرا به یک اتاق بازجویی کوچک بردند. مردی حدود ۵۰ ساله با لباس شخصی وارد شد و خودش را رئیس پلیس معرفی کرد. رفتارش بسیار خشن بود. درباره شغل سابقم سؤالاتی پرسید.

ذره‌ای فکر کردم و گفتم: «قبلاً بازسازی ساختمان‌های تابعه اداره پلیس شهری را از ابتدا تا انتها انجام می‌دادم. بخش عمده طراحی را انجام می‌دادم. ازآنجایی که تزکیه‌کننده فالون گونگ هستم، همه چیز را مطابق استاندارد و الزامات دافا انجام می‌دادم. کنترل کیفیت نهایی و محاسبه مقادیر کار و مواد را هم انجام می‌دادم. هم شرکت ساخت‌وسازی که برایشان کار می‌کردم و هم اداره پلیس هر دو از کارم رضایت داشتند.»

رئیس پلیس پاسخ داد: «هی! پس تو کمک‌هایی می‌کردی، اینطور است؟»

سپس رفتارش کمکی ملایم‌تر شد. اما بعداً چیزهای نامحترمانه‌ای درباره استاد و دافا گفت.

فکر کردم باید چیز نادرستی گفته باشم که باعث شد با سرشت اهریمنی‌اش سخن بگوید.

خودم را آرام کردم. وقتی صحبتش تمام شد، با صمیمانه‌ترین لحن گفتم: «با توجه به سنی که داری، می‌توانم بگویم که فرزند داری. من نیز پدر و مادری دارم. به‌عنوان یک فرزند می‌توانم احساس کنم که پدر و مادرم از من خشنود هستند یا نه. به همان صورت که فرزندان تو هم می‌توانند چنین چیزی را احساس کنند. هیچ نیازی نیست که پدر و مادرها به زبان چیزی را بگویند. مشابهاً  می‌توانم احساس کنم که آیا استاد از من، مریدشان، راضی و خشنود هستند یا نه، بدون اینکه زباناً چیزی بگویند، حتی اگرچه هرگز استادم را به‌صورت رودررو ندیده‌ام. این مسیری است که برگزیده‌ام. آن را تا انتها خواهم پیمود. این انتخاب من است.»

رئیس پلیس برای مدتی طولانی، هیچ چیزی نگفت. سرانجام مرا مرخص کرد.

از آن زمان، حتی پلیس رفتارش را نسبت به من تغییر داد. مأموران هر وقت مرا می‌دیدند، لبخند می‌زدند. در روزهای گرم تابستان، برایم بستنی یا بطری آب معدنی می‌آوردند.

افراد بسیاری در سلولم می‌گفتند که قبلاً هرگز ندیده‌ بودند با شخصی در حبس اینگونه رفتار شود.

برخی از عوامل پلیس واقعاً به‌طور مخفیانه درباره خانواده‌ام و سایر تمرین‌کنندگان برایم خبر می‌آورند. آنها سمت خوب سرشتشان را نشان می‌دادند، بدون اینکه آگاهی کاملی از این موضوع داشته باشند. خیلی برایشان خشنود بودم.

متوجه شدم شخصی که او را به سرپرستی سلول ما گمارده‌اند، سابقاً رئیس یک گروه جنایتکار بود. رفتارش شبیه گردن‌کلفت‌ها و قلدرها بود. به او توجهی نداشتم. فقط روی این مسئله تمرکز داشتم که حتماً همواره مانند یک مرید دافا رفتار کنم.

وقتی برنامه‌های رادیو و تلویزیون در سراسر کشور به‌شدت به فالون گونگ تهمت می‌زدند و این مسئله فراگیر شده بود، مجبورم کردند هر روز در زمان‌های مشخصی جلوی تلویزیون بنشینم و به آن دروغ‌های جعلی گوش دهم.

به هر کسی که در آنجا حضور داشت، درباره حقایق فالون دافا می‌گفتم.

چند روز بعد، وقتی زمان تماشای تلویزیون بود، سرپرست سلولمان با کمال شگفتی اعلام کرد: «ما تلویزیون تماشا نمی‌کنیم. حزب کمونیست هرگز هیچ کار درستی انجام نمی‌دهد. او تنها به‌طور مداوم مشکل ایجاد می‌کند. بیایید بجایش ورق‌بازی کنیم.»

آن آخرین باری بود که سلولمان برنامه‌های تبلیغاتی تلویزیون را تماشا کرد. محیط سلولمان به‌تدریج تغییر کرد و بهتر شد.

آن مالک شرکت که هم‌سلولی‌ام بود، دور از چشم سایرین به من گفت: «استادت فیبروئید رحمم را برداشته و من خوب شده‌ام. فالون گونگی که تمرین می‌کنی، خوب  است.»

سایر زندانیان نیز مراقب من بودند. آنها غذاهای خوبشان را با من سهیم می‌شدند و وقتی تحت آزار و اذیت قرار می‌گرفتم، از من دفاع و حمایت می‌کردند. بعداً آنهایی که مرا اذیت می‌کردند، نیز از من عذرخواهی کردند. می‌دانستم که اینها همگی تجلی قدرت دافا هستند. فقط نهایت تلاشم را می‌کردم که یک مرید خوب دافا باشم.

پس از اینکه ۲۸ روز از حبسم گذشت، استاد مرا آگاه کردند که آزاد خواهم شد.

برای تمام حدود ۲۰ روز گذشته، همواره فا را مطالعه می‌کردم. از خودم خشنود بودم که پاراگراف به پاراگراف جوآن فالون را به‌خاطر دارم. تمام اشعار هنگ ‌یین را نیز که حفظ بودم، می‌خواندم.

تمرین‌های روزانه‌ام را هم انجام می‌دادم. داوطلبانه شیفت ۳ صبح را انتخاب کرده بودم که هیچ کسی آن را نمی‌خواست، درنتیجه می‌توانستم مدیتیشنم را انجام دهم. در طول روز، نقطه‌ای را پیدا می‌کردم که در معرض دید دوربین‌ها نباشد و چهار تمرین دیگر که نیاز به حرکت داشتند را انجام می‌دادم.

هر کاری می‌توانستم انجام می‌دادم، درحالی‌که قادر بودم کارهای زیادی انجام دهم.

روزی که قرار بود از زندان آزاد شوم، یک زندانی که متهم به قتل بود و اغلب برایش شرح می‌دادم که چطور براساس آموزه‌های دافا، مانند یک انسان رفتار کند، آمد، نزدیکم نشست و گفت: «همیشه دوست دارم با تو صحبت کنم. سبب می‌شود از درون احساس شادی کنم.»

در ادامه گفت: «شب گذشته، رؤیای عجیبی داشتم. دیدم که همه ما در اینجا، شامل سرپرست سلول، روی تسمه‌نقاله‌ای بودیم که به مکان بالایی فرستاده می‌شد، اما من بیش‌ازحد سنگین بودم و پیوسته پایین می‌افتادم. پس از بارها تلاش کردن، سرانجام به بالا فرستاده شدم. خیلی احساس آسودگی داشتم.»

وقتی داستانش را شنیدم، متوجه شدم که استاد می‌خواهند همه افراد در آن سلول زندان را هم نجات دهند. اشکم جاری شد. برای تمام چیزهایی که استاد برایمان تحمل کرده‌اند، از ایشان تشکر کردم.

به او گفتم: «کل این ماجرا چیز خوبی است. لطفاً همیشه به‌خاطر داشته باش فالون گونگ آن چیزی نیست که آنها در تلویزیون به تصویر کشیده‌اند.»

با وقار از بازداشتگاه آزاد شدم. مأمور پلیسی که مرا تا بیرون بازداشتگاه همراهی کرد، همان شخصی بود که اولین بازجویی از من را انجام داده بود. این بار او تمام وقت لبخند به لب داشت و رفتارش کاملاً تغییر کرده بود. باور دارم که همه مأموران پلیس آنجا باید تحت تأثیر خوبی و درستی دافا قرار گرفته باشند و نیکخواهی دافا را احساس کرده باشند.

اداره پلیس محلی خبرچین را سرزنش کرد و او را بیرون انداخت

پس از اینکه به خانه بازگشتم، متوجه شدم که آن مأمور پلیس که به زور و با تکبر زیاد وارد خانه‌ام شده بود، تحت عمل جراحی قلب قرار گرفته بود. او تنها حدود ۳۰ سال داشت و ظاهراً قوی و سالم بود.

برادرم فالون گونگ را تمرین نمی‌کند، اما در آن زمان این مأمور پلیس اصرار داشت کامپیوتر وی را بردارد و من قاطعانه در این خصوص به او هشدار داده بودم.

«تو فرد بی‌گناهی را درگیر این موضوع می‌کنی، تو مجازات دریافت خواهی کرد.»

متوجه نبودم که رنج و محنتش اینقدر زود فرامی‌رسد. از بدبختی‌اش احساس خوشحالی نداشتم. برایش خیلی متأسف بودم.

یک بار، هنگامی که مرا به اداره پلیس می‌برد، جلوی مأمور پلیس دیگری پرسید: «بگو، آیا فکر می‌کنی، اگر فالون گونگ را تمرین کنم، مشکل قلبم حل خواهد شد؟»

به او گفتم: «فالون گونگ بیماری‌ها را شفا نمی‌دهد. اما اگر واقعاً آموزه‌های کتاب را دنبال کنی و شخص خوبی باشی، معجزات اتفاق می‌افتند. تو تعداد خیلی زیادی کتاب دافا را ضبط کرده‌ای. نگاهی به آنها بینداز. مطمئنم برایت خوب خواهد بود.»

به‌خاطر دارم که از آن زمان به بعد، منطقه ما هیچ رویداد آزار و شکنجه شدید دیگری را تجربه نکرده است. پلیس تنها از روی رفع‌تکلیف کارش را انجام می‌داد.»

یک بار وقتی همراه خانواده‌ام روی سقف منزل تمرین‌ها را انجام می‌دادیم، شخصی به‌طور مخفیانه از ما فیلم گرفت و گزارش ما را به اداره پلیس محلی داد، اما مورد سرزنش قرار گرفت و رئیس پلیس او را از اداره بیرون انداخت.

از ته قلبم برای آنها خوشحال بودم، زیرا حقیقت را درک کرده بودند و برای زندگی آینده‌شان دست به انتخاب درستی زده بودند. اگرچه این را هم می‌دانستم که همه اینها به‌خاطر نیک‌خواهی استاد است. قدرت دافا است که قلب‌ مردم را تغییر می‌دهد.

با وقار و افتخار از مرکز شستشوی مغزی بیرون آمدم

در یک زمستان، یک تمرین‌کننده مسن تحت فشار پلیس، تسلیم شد و پدر و مادرم را لو داد. درنتیجه پدر و مادرم بازداشت شدند و به مرکز شستشوی مغزی محلی فرستاده شدند.

هم‌تمرین‌کننده‌ای به من اطلاع داد که اداره ۶۱۰ در جستجوی من نیز هست.

برادرم که تمرین‌کننده نیست، از من خواست تا با او و همسرش برویم و مقداری لباس و مایحتاج برای پدر و مادرمان ببریم.

تردید داشتم و با خودم گفتم: «آیا باید با آنها بروم یا خیر؟» خودم را آرام کرده و فکر کردم: «آیا می‌ترسم؟»

درواقع، هنوز وابستگی به ترس داشتم و موفق نشده بودم آن را به‌طور کامل تزکیه کنم. بنابراین، تصمیم گرفتم از این فرصت استفاده کنم و حتماً آخرین ذره از این وابستگی را رها کنم.

به مرکز شستشوی مغزی رفتم. برادرم و همسرش قبلاً آنجا بودند.

تقریباً نشسته بودم که یک مأمور پلیس با عجله آمد و به‌سرعت در فلزی انتهای راهرو را بست، درحالی‌که ما عملاً در آنجا زندانی شدیم.

می‌دانستم که آنها باید در ارتباط با اداره ۶۱۰ باشند. قصدشان این بود به‌طور حتم و یقین بازداشت شوم.

برادرم و همسرش خیلی ناراحت بودند. می‌ترسیدند که آنها نیز بازداشت شوند و نتوانند به خانه بروند.

آنها را دلداری دادم و شروع به فرستادن افکار درست کردم.

یک تمرین‌کننده زندانی گفت هیچ‌کسی را نمی‌شناسد که بدون نوشتن اظهاریه توانسته باشد از آنجا خارج شود. بنابراین افکار درستم را قوی کردم: «من هیچ اظهاریه‌ای نمی‌نویسم. با وقار و افتخار از اینجا خارج خواهم شد.»

کارمندان اداره ۶۱۰ رسیدند. آنها به برادرم و همسرش اجازه دادند که بروند. میان آنها چند نفر را می‌شناختم.

از رئیسشان پرسیدم: «چه کار می‌کنید؟ اگر بخواهید دنبال من بگردید، همگی شما محل کارم را می‌شناسید و شماره تلفنم را می‌دانید: چرا نمی‌توانید کارها را به‌طور باز و درستی انجام دهید؟ مرا اینجا بازداشت می‌کنید، پس چطور انتظار دارید این موضوع را برای رئیسم شرح دهم؟ اگر به‌خاطر این جریان شغلم را ازدست بدهم، آیا شما مسئولیتش را برعهده می‌گیرید؟»

شما همگی اینجا هستید تا قانون را اجرا کنید، اما آیا این به‌وضوح شکلی از آزار و شکنجه نیست؟ آیا احساس شرمساری نمی‌کنید که این‌گونه با زنی ضعیف، برخورد می‌کنید؟ البته من صرفاً حقایق را می‌گویم و به هیچ یک از شما حمله نمی‌کنم.»

هیچ پاسخی به سؤالاتشان ندادم و با هیچ یک از درخواست‌هایشان همکاری نکردم.

صرفاً قلب نیک‌خواهم را حفظ کردم و خردی را که استاد به ما عطا کرده‌اند، به منظور روشنگری حقایق برای آنها بکار بردم.

وقتی فهمیدند که نمی‌توانند کاری انجام دهند و چیزی از من به‌دست آورند، رفتند.

در مرکز شستشوی مغزی، افکار درست فرستادم. همچنین از استاد خواستم از من حمایت کنند و به من توان و قدرت ببخشند.

تصمیمی گرفتم و با خودم گفتم: «قبلاً وابستگی به ترس از بودن در اینجا را رها کرده‌ام و از زمانی که اینجا هستم و تحت شرایط عادی نیستم، واقعاً ترجیح می‌دهم روی فرستادن افکار درست تمرکز کنم و شیطان و همه عواملش را در اینجا و سایر بُعدها کاملاً ازبین ببرم.»

یک روز گذشت و روز بعد هم همینطور. در سومین روز، کمی عصبی شده بودم.

در بعدازظهر، کنار پنجره ایستادم و به تمرین‌کنندگانی نگاه کردم که در بیرون اینور و آنور می‌رفتند. نگهبان خانمی که گمارده شده بود همراهم باشد، نیز آمد و کنارم ایستاد.

ناگهان به مرد مسنی اشاره کرد و گفت: «این همانی نیست که به تو خیانت کرد و باعث شد خانواده‌ات در اینجا زندانی شوند؟»

فقط لبخند زدم و پاسخی ندادم. «وقتی از اینجا بیرون بروی، مطمئناً او را می‌کشی؟»

تلخی موجود در لحن صحبتش مرا ترساند. با عجله گفتم: «چنین چیزی نمی‌تواند صورت گیرد. ما حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری را تمرین ‌می‌کنیم. علاوه بر این او بسیار پیر است. البته او نمی‌توانست تمام بازجویی‌ها و تهدیداتی را که می‌شنود، تحمل کند. چیزی که شده، دیگر شده و کاری نمی‌توان کرد. هرچه باشد، ما بودیم که به او مطالبی را دادیم که به‌واسطه آنها بازداشت شد.»

با شگفتی به من نگاهی کرد: «شما عالی هستید. چه انسان‌های خوبی هستید. من قادر نیستم چنین کاری انجام دهم.»

در روز چهارم، کارمندان اداره ۶۱۰ سرانجام آمدند: «ما نسبت به مردم مسئول هم هستیم. از کیف تو یک نتیجه آزمایش پیدا کردیم که نشان می‌دهد باردار هستی. بنابراین امروز اجازه می‌دهیم بروی.»

کمی حیرت‌زده شدم. فکر کردم: «چه خبر است؟ در واقع نتیجه آزمایش وجود دارد، ولی هیچ کلمه‌ای درباره نتیجه آزمایش بارداری در آن نیامده است. واقعاً چنین چیزی نیست.»

متوجه شدم که این باید نظم و ترتیب استاد باشد.

بدین ترتیب آزاد شدم. با افتخار و وقار از مرکز شستشوی مغزی بیرون آمدم. می‌دانستم امتحانی را که استاد برایم نظم و ترتیب داده‌اند، با موفقیت پشت سر گذشته‌ام.

اگر استاد و دافا نبودند، ما اصلاً هیچ چیزی نبودیم.

متشکرم استاد!

http://en.minghui.org/html/articles/2016/8/3/158085.html