(Minghui.org) تمرین فالون گونگ (فالون دافا) را در 12 سالگی با والدینم شروع کردم. وقتی 14 ساله بودم، مادرم به‌خاطر باورش به سه سال کار در یک اردوگاه کار اجباری محکوم شد. پس از بازداشت او، به‌تدریج در تزکیه‌ام سست شدم و سپس به‌طور کامل آن را رها کردم.

در مدت سه سالی که مادرم در حبس بود، بی‌هدف وقت می‌گذراندم. وقتی آزاد شد، او را در آغوش گرفتم و گریستم. او سپس در غذاخوری مدرسه‌ای، یک کار آشپزی برایم پیدا کرد. تشویقم ‌کرد که دوباره تزکیه را ازسر بگیرم. اما من با بی‌میلی فقط کمی فا را مطالعه می‌کردم و تمرینات را انجام نمی‌دادم.

بعد از اینکه مادرم از من قطع امید کرد، ده سال گذشت. در سال 2013 تمرین را دوباره ازسر گرفتم. برای جبران خسارت سال‌های از دست رفته، سخت کار کرده‌ام و نهایت تلاشم را به‌کار گرفته‌ام تا حقایق را برای مردم روشن کنم.

زمانی که مصر هستیم و تحت تأثیر عقاید و تصورات بشری قرار نمی‌گیریم، گفتن حقایق فالون گونگ به‌صورت رودررو، درواقع چندان دشوار نیست. در زیر برخی از تجربیات تزکیه‌ام را آورده‌ام.

شروع دوباره تزکیه

در حدود 27 سالگی در یک غذاخوری سرآشپز بودم. درآمد خوب و درعین حال خلق و خوی خوبی داشتم. با بسیاری از دختران قرار آشنایی می‌گذاشتم، اما موفقیت‌آمیز نبود. ناامید شده بودم و احساس بدی داشتم. همسایگانم مسخره‌ام می‌کردند و می‌گفتند دلیلش این است که پدر و مادرم فالون گونگ را تمرین‌ می‌کنند.

در همان زمان، مشکلات در محل کارم زیاد شدند. کارکنان از دستوراتم پیروی نمی‌کردند. درآمد رستوران به‌طور قابل‌توجهی کاهش یافت. سرپرستان بیش‌ازحد به من فشار می‌آوردند. خسته شده بودم و در آستانه فروپاشی جسمی و روحی بودم.

ناگهان به‌یاد آوردم که من یک تمرین‌کننده‌ام. می‌دانستم که دافا بی‌نهایت قدرتمند است. دوباره شروع به تمرین کردم. هر شب بعد از کار، به یک گروه مطالعه فا ملحق می‌شدم. از آن زمان زندگی‌ام فوق‌العاده تغییر کرده است.

به برکت دافا، در تابستان 2013، در 28 سالگی ازدواج کردم. همسرم و والدینش نیز تمرین دافا را شروع کردند.

روشنگری حقیقت از طریق تماس تلفنی

می‌خواستم حقایق فالون گونگ را به مردم بگویم، اما می‌ترسیدم به‌صورت رودررو با آنها صحبت کنم. هماهنگ‌کننده‌مان پیشنهاد کرد که از طریق تلفن با مردم صحبت کنم. این درست همان چیزی بود که می‌خواستم.

آن شب که از سر کار برگشتم، همراه همسرم ازطریق تلفن با مردم تماس گرفتیم. اولین تماس سخت بود. آنقدر دستپاچه شده بودم که قلبم به‌شدت می‌تپید. قبل از اینکه سلام و احوال‌پرسی‌ام را کامل کنم، مخاطب بلافاصله تلفن را قطع کرد. تسلیم نشدم و یکی پس از دیگری شماره‌گیری کردم. تلاش‌هایم هیچ نتیجه‌ای نداشتند.

در راه منزل، در قلبم به استاد (بنیانگذار فالون گونگ) گفتم: «استاد، این هنوز آخرش نیست. من هنوز وقت دارم و مطمئناً موفق خواهم شد!»

برای یادگیری مهارت‌ها و انجام آنچه سایر تمرین‌کنندگان انجام داده‌اند، سری به وب‌سایت مینگهویی زدم. نتایج همان بود. به درون نگاه کردم تا بتوانم از این مانع عبور کنم و بفهمم چرا مردم به صحبت‌هایم پشت تلفن، گوش نمی‌دهند.

همچنین خودم را ملزم کردم که در تزکیه‌ام کوشاتر باشم. افکار درست می‌فرستادم یا هر روز در طول زمان قهوه لون‌یو را ازبر می‌کردم. در طول سه ساعت استراحت بعدازظهر، فا را مطالعه می‌کردم. به‌مدت دو ساعت بعد از کار، بدون وقفه با مردم تماس تلفنی می‌گرفتم. درنهایت نتایج بهتری کسب کردم. یک نفر به صحبت‌هایم گوش داد، اما درباره دافا با من بحث کرد. بعد از پاک کردن وابستگی‌ام به بحث کردن، شب بعد فردی پذیرفت که از حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) خارج شود. از استاد به‌خاطر اینکه تشویقم می‌کردند، سپاسگزاری کردم.

از آن زمان، هر روز بعد از تماس‌های تلفنی، برای رها کردن کاستی‌هایم به درون نگاه می‌کنم. به‌آرامی، نتایج بهتر شدند. گاهی اوقات می‌توانستم در یک شب به چهار نفر کمک کنم از ح.ک.چ خارج شوند.

یک روز، در مکان ساکتی تماس تلفنی می‌گرفتم، به‌طور غیرمنتظره دیدم کسی از پشت به من خیره شده است. شوکه شدم و بلافاصله آن مکان را ترک کردم.

پس از این حادثه، با تمرین‌کننده دیگری به‌صورت گروهی کار کردم. او افکار درست می‌فرستاد، درحالی‌که من در اتومبیلش با مردم تماس می‌گرفتم.

تماس‌های تلفنی در داخل اتومبیلش در هوای سرد، کار راحتی بود، اما نتیجه کار‌مان ضعیف بود، زیرا من به راحت‌طلبی وابسته بودم، ازاینرو تصمیم گرفتیم روی دوچرخه‌های‌مان با مردم تماس بگیریم.

او پیشنهاد کرد در مکان‌های شلوغ که افراد بیشتری از تلفن همراه استفاده می‌کنند، تماس بگیرم تا ردیابی موقعیت مکانی‌ام برای پلیس سخت‌تر باشد. کمی می‌ترسیدم و شروع به سرزنش او کردم، اما متوجه اهمیت هماهنگی خوب نیز شدم و این فکر را به‌سرعت از ذهنم پاک کردم.

وقتی منتظر پاسخ افراد به تماس‌هایم بودم، افکار درست می‌فرستادم و از استاد درخواست کمک می‌کردم. درنتیجه، افراد بیشتر و بیشتری قانع می‌شدند از ح.ک.چ خارج شوند.

می‌دانستم که اگر عقاید و تصوراتم را ازبین ببرم، استاد به من کمک می‌کنند. اکنون می‌توانم در هرجایی حقیقت را روشن کنم و مکانی که در آن هستم، ذهنم را تحت تأثیر قرار نمی‌دهد.

پشت تلفن، برخی افراد می‌گفتند که رفتار صمیمی داشته باشم. برخی می‌خواستند با من دوست شوند و کمک کنند. بعضی حتی نگران صورتحساب بالای تلفنم می‌شدند.

گفتن حقایق به مردم به‌صورت رودررو

طبق نظم و ترتیب استاد، سال بعد کاری پیدا کردم که باید فقط حدود پنج ساعت در روز کار می‌کردم. با این شرایط فرصت بیشتری ‌داشتم تا کار روشنگری حقیقت را انجام دهم. رئیسم تازه تمرین فالون گونگ را شروع کرده بود. من و رئیسم و دو تمرین‌کننده دیگر هفته‌ای یک بار، فا را با هم مطالعه می‌کردیم. همچنان ازطریق تماس‌های تلفنی نیز حقایق را برای مردم روشن می‌کردم.

بعداً یک بار در مطالعه گروهی فا گفتم: «استاد از ما می‌خواهند که افراد بیشتری را نجات دهیم. روشنگری حقیقت با تلفن خیلی مؤثر نیست. شاید بایستی سعی کنیم به‌صورت رودررو با مردم صحبت کنیم.»

همگی به توافق رسیدیم و تصمیم گرفتیم هر بعدازظهر آن کار را انجام دهیم. روز بعد، از یک میدان شلوغ در مرکز شهر شروع کردیم. برنامه‌ریزی کردیم که هر کدام، پنج نفر را متقاعد کنیم از حزب خارج شوند.

بار اول می‌ترسیدم به‌صورت رودررو با مردم صحبت کنم. تمام بدنم خیس عرق شده بود و می‌لرزید. نمی‌توانستم به‌خاطر بیاورم به اولین نفر چه گفتم. به هدفم نرسیدم، اما دست‌کم یک قدم به جلو برداشتم.

بعداً تصمیم گرفتم این کار را به‌تنهایی انجام دهم. بعد از فرستادن افکار درست، مطالب اطلاع‌رسانی را در یک کوله‌پشتی پر کرده و سفر جدیدم را شروع ‌کردم.

در امتداد یک خیابان بی‌هدف راه می‌رفتم و نمی‌دانستم با چه کسی صحبت کنم. چند راننده سه‌چرخه برقی کنارم توقف کردند و پرسیدند که آیا سوار می‌شوم. به این درک نرسیده بودم که ممکن است آنها هم افرادی با رابطه تقدیری باشند که منتظر شنیدن حقیقتند.

درنهایت سوار سه‌چرخه‌‌ای شدم و شروع به صحبت با راننده کردم. فراموش کردم چه گفتم، اما تا زمان پیاده شدن از سه‌چرخه، او متقاعد شد از ح.ک.چ خارج شود. فرد دیگری که به‌تنهایی در پارک نشسته بود را نیز متقاعد کردم از حزب خارج شود.

در اولین روز، سه نفر را متقاعد کردم. این یک پیشرفت محسوب می‌شد. هیجان‌زده بودم و از استاد سپاسگزاری کردم.

سایر ‌تمرین‌کنندگان خیلی بهتر از من این کار را انجام می‌دادند. برای اینکه به نتیجه بهتری دست یابم، محتویات محاوره‌ام را تغییر دادم و در صحبت‌هایم از خوبی دافا، نمونه‌هایی از حقایق و خروج از حزب به‌خاطر امنیت خودشان نیز صحبت ‌کردم.

یک سه‌چرخه پایی برای رفتن به اطراف شهر گرفتم. نتایج بهتر، اما هزینه‌اش بالا بود. بعداً تصمیم گرفتم در مکان‌های عمومیِ شلوغ مانند سوپرمارکت‌ها، میدان‌ها و مدارس با مردم صحبت کنم.

یک بار به سمت گروهی از رانندگان سه‌چرخه رفتم که مقابل یک سوپرمارکت در صف انتظار بودند. ابتدا می‌ترسیدم و اطرافشان به جلو و عقب می‌رفتم. شهامت نداشتم دهانم را باز کنم.

‌سپس آنچه استاد در «آموزش فا در کنفرانس فای بین‌المللی 2004 نیویورک» به ما آموزش دادند را به‌یاد آوردم:

«"مرید دافا"... "مرید دافا"، معنی یک "مرید دافای دوره‌‏ی اصلاح فا" بودن چیست؟ این برترین عنوان و باعظمت‌‏ترین موجود در کیهان است.»

نزدیکشان رفتم و یکی پس از دیگری با آنها صحبت کردم. برخی از آنها مطالب را رد ‌کردند و برخی ‌پذیرفتند. طولی نکشید که 8 نفر را متقاعد کردم از حزب خارج شوند و حتی یک ریال هم خرج نکردم.

اعتماد‌به‌نفسم بیشتر شد و اهدافم را به تمام سطوح مردم در همه جا، ازجمله دستفروشان خیابانی گسترش دادم. در این روند روشنگری حقیقت، همیشه مطمئن می‌شدم که تحت تأثیر عقاید و تصورات بشری قرار نگیرم.

چنگ انداختن به هر فرصتی برای نجات مردم

ازآنجایی که هر خیابان شهر را چند بار گشت زده بودم، سپس با دوچرخه برقی به مناطق دور رفتم. مطالب اطلاع‌رسانی حقیقت را به هر کسی که می‌دیدم، می‌دادم. به چند راننده سه‌چرخه کمک کردم از ح.ک.چ خارج شوند.

هر فرصتی در مسیرم را غنیمت می‌شمردم. شخصی سوار اتومبیل را که در یک چهارراه، منتظر سبز شدن چراغ‌های ترافیک بود و فردی دیگری را که در خیابان ایستاده بود، به خروج از حزب متقاعد کردم.

یک روز، بروشورهای دافا را بین گروهی از رانندگانی توزیع می‌کردم که مقابل یک مدرسه صحبت می‌کردند. برخی از رانندگان مطالب را نمی‌پذیرفتند. راننده‌ای حتی آب دهان انداخت، با ته سیگار آن را سوزاند و درحالی‌که سایرین تماشا می‌کردند، پایش را روی آن گذاشت. به او گفتم: «مجبور نیستی آن را باور کنی، اما لطفاً آن را ازبین نبر. من با پول خودم آن را تهیه کردم.» آزرده‌خاطر شده بودم و اشک در چشمانم حلقه زده بود.

برخی از افراد نه تنها بروشور را می‌خواندند، بلکه از من سپاسگزاری نیز می‌کردند. یک راننده و تعدادی کارگر برق در همان نزدیکی، ح.ک.چ را ترک کردند. یک مرد جوان تقریباً هم‌سن و سال خودم در ابتدا آن را باور نمی‌کرد. بعد از اینکه برایش بخت و اقبال خوب و موفقیت را آرزو کردم، از ح.ک.چ خارج شد و از من سپاسگزاری کرد.

متوجه شدم مادامی که مصر باشیم، درنهایت با افراد مهربانی برخورد می‌کنیم که حقایق را باور می‌کنند.

تشکیل یک تیم روشنگری حقیقت

یک روز، خانمی را درحال کندن سبزیجات وحشی دیدم. ایستادم و بروشوری به او دادم. پس از اینکه مطالب را خواند، به او کمک کردم از ح.ک.چ خارج شود.

او گفت: «مرد جوان، ‌آهسته رانندگی کن، حواست را جمع کن و مواظب ایمنی‌ات باش. وقتی با دوچرخه به اطراف می‌روی، چه تعداد از مردم را می‌توانی نجات دهی؟»

حق با او بود. اگر با دوچرخه برقی این طرف و آن طرف می‌رفتم، می‌توانستم فقط تعداد کمی را نجات دهم. باید تمرین‌کنندگان بیشتری را ترغیب می‌کردم تا در این پروژه مشارکت کنند.

تمرین‌کننده‌ای در گروه مطالعه فا پذیرفت که برای روشنگری حقیقت مرا همراهی کند. او کمی خجالتی بود، اما استاد تشویقش کردند و در روز سوم او شروع به صحبت با مردم کرد. آن روز توانست سه نفر را به خروج از حزب متقاعد کند.

ما چهار روز در هفته با هم بیرون می‌رفتیم. نتایج روز‌به‌روز بهتر می‌شدند. بعداً یک تمرین‌کننده قدیمی نیز به ما پیوست. ما سه نفر تقریباً تمام خیابان‌های شهر را پوشش می‌دادیم. آنها را تشویق می‌کردم که پافشاری کنند و می‌گذاشتم اغلب اوقات، آنها صحبت کنند.

یک روز با یک میوه‌فروش و دو نفر از مشتری‌هایش صحبت کردیم. درحالی که میوه‌فروش تمایلی نداشت حقایق را باور کند، دو مشتری‌اش پذیرفتند که از ح.ک.چ خارج شوند. یکی از آنها نام مستعاری به من داد و برای ما آرزوی موفقیت نیز کرد. خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم. سپس میوه‌فروش نیز پس از خواندن مطالب پذیرفت از ح.ک.چ خارج شود.

ما قرار گذاشتیم روزی 40 نفر را به خروج از حزب متقاعد کنیم. هر روز ساعت 7:30 صبح کارمان را شروع و ساعت 9:30 صبح آن را تمام می‌کردیم. فقط در ظرف چند روز به هدفمان دست یافتیم.

خوشحال‌کننده‌تر اینکه تمرین‌کننده دیگری نیز به تیم ما ملحق شد. رئیسم نیز با تلاش‌هایمان تشویق شد و به تیم ما پیوست. گروه‌مان گاهی اوقات در روز، به 60 نفر کمک می‌کرد از حزب خارج شوند. حتی در یک روز بارانی 25 نفر از حزب کناره‌گیری کردند.

تعداد افراد گروه‌مان به هفت نفر افزایش یافت. در همه جا حقایق را روشن می‌کردیم. بسیار خوب با یکدیگر هماهنگ بودیم. وقتی با مقاومتی برخورد می‌کردیم، سایرین بلافاصله افکار درست می‌فرستادند.

نصب پوسترها با افکار درست

کار جدیدی را به وظایف‌مان در گروه اضافه کردیم: اینکه هفته‌ای یک روز پوسترهایی را نصب کنیم. می‌خواستیم افراد بیشتری از حقایق فالون گونگ آگاه شوند. 

یک روز در مسیرمان برای نصب پوسترها، تمرین‌کننده‌ای این ذهنیت را رشد داد که انجام هر کاری آسان است. او تمرکز نداشت. ازآنجایی ‌که ذهنیتش سست بود، بیشتر پوسترهایمان بعداً نابود شدند.

استاد در جوآن فالون، کتاب اصلی فالون گونگ، بیان کردند: «شما می‌گویید آن آسان است، اما من می‌گویم که به آن آسانی نیست.» نصب پوسترها ظاهراً کار آسانی است، اما اگر بخواهیم آن را به‌خوبی انجام دهیم، کار آسانی نیست.

در موقعیتی دیگر نمی‌توانستیم پوسترها را زیر باد شدید، صاف نگه داریم. احساس می‌کردم که علت آن، مشکلی در تزکیه‌ام است. درست پس از این فکر، استاد به من خردی بخشیدند و ناگهان با روشی بر آن مداخله غلبه کردم.

همیشه در جاده به‌طور جدی افکار درست می‌فرستیم. قبل از نصب پوسترها نیز افکار درست می‌فرستیم: «استاد، لطفاً تمام عوامل شیطانی مداخله‌گر با نجات موجودات ذی‌شعور را پاک کنید. لطفاً اجازه دهید مردم پوسترها را ببینند و افکار مهربانی داشته باشند.»

ازطریق این تجربیات آگاه شدم که به‌هنگام انجام کارها، همیشه باید ذهنی پاک و خالص داشته باشیم. در غیراین‌صورت، انرژی کافی نداریم و اهریمن می‌تواند مشکلات بیشتری برای‌مان ایجاد کند.

توزیع مطالب اطلاع‌رسانی حقیقت

به‌منظور توزیع مطالب اطلاع‌رسانی، گروهی دائر کردیم که یک بار در هفته آنها را توزیع می‌کردند. حدود 800 مجموعه چاپ کردیم و آنها را در کیف‌های پلاستیکی خانه به خانه و طبقه به طبقه توزیع می‌کردیم. هر تمرین‌کننده‌ای مسئول توزیع 100 کیف بود.

اعضای گروه در این فعالیت‌ها به‌خوبی هماهنگ بودند. دریافتم که به‌خاطر هماهنگی خوب، وابستگی‌های‌شان به عقاید و تصورات بشری مانند سرزنش، رنجش و مبالغه، فوق‌العاده کاهش یافته است.

هماهنگ‌کننده‌مان هرگز در تهیه مطالب شرکت نمی‌کرد. هر بار که به این فعالیت ملحق می‌شد، همیشه همه چیز را برایش آماده می‌کردیم. یک بار او درباره زیپ شکسته یک کوله‌پشتی که من آماده‌اش کرده بودم، گله کرد. رنجیدم و ثبات ذهنی‌ام دچار اختلال شد. در تعجب بودم که چرا او به درون نگاه نمی‌کند.

بعد از اینکه خودم به درون نگاه کردم و این وابستگی‌ها را رها کردم، هماهنگ‌کننده نیز تغییر کرد. او پیشنهاد کرد مطالبش را خودش تهیه ‌کند و با یک کوله‌پشتی جدید حاضر می‌شد.

طی این جریان شاهد قدرت نگاه به درون بودم.

معجزه در یک مکان اطلاع‌رسانی

مادامی‌ که از صمیم قلب موجودات ذی‌شعور را نجات دهیم، استاد به ما خرد عطا می‌کنند. مادامی‌که به‌طور قاطعانه به استاد باور داشته باشیم، تمام مشکلات می‌توانند حل‌وفصل شوند.

گروه‌مان بروشورها را توزیع می‌کند، هفته‌ای یک بار پوسترها را نصب کرده و چهار روز در هفته حقایق را روشن می‌کند. ما باید مقدار زیادی مطالب آماده کنیم.

وقتی مکان اطلاع‌رسانی‌مان راه‌اندازی شد، با چاپگرهای جوهر‌افشان مطالب را چاپ کرده و برای نگه‌داری و تعمیر دستگاه‌ها به سایر تمرین‌کنندگان تکیه می‌کردیم، اما خیلی زود مهارت‌ها را یاد گرفتم و توانستم چاپگرهای سایر تمرین‌کنندگان را نیز تعمیر کنم.

طی این جریان معجزات بسیاری رخ داده است. یک روز وقتی موفق به تعمیر چاپگری نشدم، عصبانی شدم. سریع به خودم یادآوری کردم که این یک عقیده و تصور بشری است و آنچه استاد در «آموزش فا در کنفرانس فای 2004 غرب آمریکا» به ما آموزش دادند را مکرراً در قلبم تکرار کردم:

«اصلاح فا [حتماً] موفق خواهد شد و مریدان دافا [حتماً] موفق خواهند شد.»

پس از فرستادن افکار درست، مشکل حل شد. این فرستادن افکار درست، بارها مشکلات را حل کرده است.

بعداً با چاپگرهای لیزری کار ‌کردیم که با آن آشنایی نداشتم. بعد از استفاده بسیار زیاد از آنها، کاغذ در آنها جمع می‌شد. وقتی این اتفاق می‌افتاد، از استاد تقاضای کمک می‌کردم.

یک روز وقتی کاغذ دوباره گیر کرد، حتی پس از اینکه کاغذ گیرکرده را برداشتیم، چاپگر اصلاً کار نمی‌کرد. سعی کردم آن را تعمیر کنم، اما موفق نشدم.

باید مطالب را به‌موقع چاپ می‌کردم، زیرا افراد بسیار زیادی در انتظار نجات بودند. نگران بودم. چاپگر را روبروی جوآن فالون نگه‌داشتم و درحالی‌که اشک در چشمانم حلقه زده بود، از صمیم قلب گفتم: «استاد، لطفاً به من کمک کنید. لطفاً عوامل اهریمنی مداخله‌گر با چاپگر را پاک کنید.» در کمال شگفتی، وقتی از سر کار به منزل بازگشتم، چاپگر دوباره کار می‌کرد!

نتیجه‌گیری

دوره اصلاح فا به پایان نزدیک می‌شود. باید تا آنجایی که ممکن است به فا اعتبار ببخشیم و مردم را نجات دهیم. تمرین‌کنندگان اغلب از فشارهای مالی، بیماری و کهولت سن به‌عنوان بهانه‌ استفاده می‌کنند و می‌گویند که آنها مانع پیشرفتشان هستند.

امیدوارم تمرین‌کنندگان بتوانند برای روشنگری حقیقت قدم بیرون بگذارند. هر قدمی که برمی‌داریم، جای پای موجودی الهی است. وقتی ما انرژی صالح قوی‌ای داریم، اهریمن در بُعدهای دیگر نابود خواهد شد.

من از کار، روشنگری حقیقت، چاپ مطالب اطلاع‌رسانی و پوسترها، نگهداری و تعمیر هفت چاپگر و نصب پوسترها به‌شدت خسته هستم. اخیراً برای مطالعه فا وقت کمی دارم. فقط سه ساعت در روز می‌خوابم.

برخی از تمرین‌کنندگان، عاری از خود‌خواهی، بخشی از حجم کارم را برعهده گرفته‌اند تا به من کمک کنند زمان بیشتری برای مطالعه فا داشته باشم. آنها کارهای چاپ را انجام می‌دهند.

با تماشا به ستارگان درخشان در آسمان، احساس می‌کنم که بوداها و موجودات الهی در حال تماشای ما هستند. دستانم را در حالت هه‌شی قرار دادم و به استاد گفتم: «استاد، مایلم تمام عقاید و تصورات بشری‌ام را رها کنم. لطفاً من و افکار درستم را تقویت کنید تا بتوانم افراد بیشتری را نجات دهم!» مایلم بگویم: «استاد، سپاسگزارم. شما برای نیرو دادن به ما که افراد بیشتری را نجات دهیم، سخت کار کرده‌اید!»