(Minghui.org) قبلاً فردی بسیار رقابت‌جو بودم، امیال بشری بسیار زیادی داشتم و از بسیاری از بیماری‌های مزمن رنج می‌بردم. در ژوئن 1998 شروع به تمرین فالون دافا کردم و سلامتی‌ام را بازیافتم اما مهم‌تر از همه اینکه فرد خوبی شدم. علاوه‌بر‌آن تمرین فالون دافا مرا آبدیده کرد و قدرت درونی بسیاری را رشد دادم.

رویارویی اتفاقی

در یک روز گرم تابستانی در سال 2016 درحالی‌که در خیابان قدم می‌زدم، خانمی را در کنار جاده دیدم که به‌نظر مضطرب می‌آمد. به من گفت که برای شرکت در کلاس آموزش رانندگی از مغولستان داخلی آمده است. او قبلاً در هتلی در منطقۀ ما اقامت می‌کرد، اما نمی‌توانست آن هتل را پیدا کند. نمی‌دانست کجا می‌تواند بماند بنابراین به او پیشنهاد کمک کردم.

ما از خیابان دونگ‌فنگ به سمت خیابان سیهه رفتیم. درحالی‌که قدم‌زنان می‌رفتیمحقایق فالون دافا را برایش روشن و به او توصیه کردم که حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) و سازمان‌های جوانان آن را ترک کند. اما به‌نظر می‌آمد که حواسش ‌پرت است، بنابراین تصمیم گرفتم که بر پیدا کردن هتلی برای او تمرکز کنم.

اولین هتلی که رفتیم تمیز نبود و فوراً بیرون آمدیم. باوجود گرمای آزاردهنده به جستجو ادامه دادیم. به خیابان سیهه رسیدیم و هتل بزرگی را در کنار بازار خرید دیدیم. خانم گفت که این هتلی است که به دنبالش بوده است.

پیش از اینکه خداحافظی کنیم از او خواستم که با خود تکرار کند: «فالون دافا خوب است. حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است.» همچنین از او خواستم که ح.ک.چ را ترک کند و او از آن خارج شد.

فردی هشتاد و شش ساله در باران

در یک روز بارانی در ژوئیۀ 2017 سوار بر سه‌چرخۀ برقی‌ام به خانه می‌رفتم که پیرمردی را در کنار خیابان دیدم که می‌خواست تاکسی بگیرد. او یک کوزه گل‌ زیبا در دست داشت، اما چند تاکسی بدون اینکه توقف کنند از کنارش گذشتند. یکی از فروشندگان خیابانی به من گفت که آن پیرمرد بیش از 30 دقیقه است که آنجا ایستاده و هیچ تاکسی جرأت نمی‌کند برایش بایستد.

با افول ارزش‌های اخلاقی جامعه‌مان، راننده‌های تاکسی برای اجتناب از قبول مسئولیت، از سوار کردن افراد مسنِ تنها پرهیز می‌کنند. فکر کردم: «من یک تمرین‌کنندۀ دافا هستم. دیدن این پیرمرد تصادفی نیست.»

ایستادم و با او صحبت کردم. گفت که 86 سال دارد و کسی او را به شهر رسانده اما برای بازگشت به خانه باید تاکسی بگیرد. او را سوار کردم و به ایستگاه ریوِر شرقی رساندم که پر از تاکسی و سه‌چرخه بود.

در مسیر شروع کردم که حقایق دافا را برایش روشن کنم. به او گفتم که چگونه ح.ک.چ فالون دافا را تحت آزار و شکنجه قرار می‌دهد و به‌طور پیوسته علیه این تمرین تبلیغ می‌کند.

او دربارۀ دافا شنیده بود اما هیچ چیزی دربارۀ آزار و شکنجه نمی‌دانست که حاکی از این بود که تعداد کمی از تمرین‌کنندگان دربارۀ جزئیات دافا با افراد مسن صحبت می‌کنند. همچنین از او خواستم که تکرار کند فالون دافا خوب است و او فوراً این کار را انجام داد.

در ایستگاه سعی کردم برایش تاکسی بگیرم اما هیچ رانندۀ تاکسی حاضر نبود او را برساند، بنابراین تصمیم گرفتم که خودم او را به منزلش برسانم. حدود پنج کیلومتر تا خانه‌اش فاصله داشتیم.

آسمان ابری و تاریک شد و شروع به باریدن کرد، بنابراین در قلبم از استاد لی، بنیان‌گذار دافا، خواستم: «استاد، لطفاً اجازه ندهید باراندگی شدید شود. من مشکلی ندارم اما این پیرمرد ممکن است سرما بخورد.» سپس باران متوقف شد.

این به من فرصتی داد تا بیشتر حقایق دافا را برایش روشن کنم. از من پرسید که چه کاری می‌تواند برای دافا انجام دهد. به او گفتم که با خود تکرار کند: «فالون دافا خوب است! حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است.»

ماجراهای مشابه بسیاری داشته‌ام. با مردم از سایر محله‌ها برخورد کرده‌ام که نمی‌توانستند رستوران یا مکان‌های دیگری را پیدا کنند. با آنها دربارۀ دافا و خروج از ح.ک.چ صحبت می‌کنم. آنها از حزب خارج و دربارۀ خوبی دافا نیز مطلع می‌شوند.