فالون دافا، فالون گونگ - سایت مینگهویی www.minghui.org چاپ

سفری به آسمان در رؤیایم

6 فوریه 2017 |   یک تمرین‎کننده فالون دافا در استان لیائونینگ، چین

(Minghui.org) من و همسرم در مارس ۲۰۱۵ تزکیه در فالون دافا را آغاز کردیم. حتی با اینکه برای زمانی طولانی تزکیه نکرده‎ایم، اما معجزات بسیاری را تجربه کرده‎ایم.

من و همسرم هر دو حدوداً ۶۰ ساله هستیم. همسرم سال‎های بسیاری از روماتیسم مفصلی جدی و التهاب گلو رنج می‎برد. مفاصل انگشتان و مچ پایش به‌طور وحشتناکی ورم کرده بودند و به‌خاطر بیماری شانه یخ‌زده نمی‎توانست دستش را بلند کند. من نیز زخم‎های متعددی روی پاها، زانو، مچ پا و بازوهایم داشتم. سردرد مزمنم تا حدی مرا اذیت می‎کرد که بیش از پنج دقیقه قادر به مطلعه چیزی نبودم.

در مورد مزایای فالون دافا از چند تمرین‎کننده مختلف شنیده بودیم و به توصیه‎ آنها تمرین فالون دافا را شروع کردیم. از آن زمان به بعد مورد برکت قرار گرفته‌ایم. مفاصل همسرم به‌حالت عادی بازگشت و مشکلات دیگرش نیز ناپدید شدند. سردرد من متوقف شد و می‎توانم بدون هیچ مشکلی برای چند ساعت مطالعه کنم. هم‌اکنون می‎توانیم به سفرهای طولانی برویم و حتی به‌راحتی پیاده‌روی کنیم. بهبود در سلامتی ما، تأییدی بر قدرت شفادهی فالون دافا است! ما به استاد و دافا باوری قوی داریم.

در ۲۸ اکتبر ۲۰۱۶، رؤیایی فراموش‌نشدنی دیدم که در آن سوار بر قایق فا شدم و به آسمان رفتم. می‎خواهم رؤیایم را با هم‎تمرین‎کنندگان به‌اشتراک بگذارم.

در رؤیایم، به‌نظر می‎رسید که من و همسرم تازه از قطار پیاده شده‌ایم، اما به‌طرز شگفت‎آوری خودمان و هم‎تمرین‎کنندگان بی‎شماری را در یک قایق بزرگ فا یافتیم. این قایق مسی‌رنگ، طرح کلاسیکی داشت و شگفت‎انگیز و زیبا بود! سَر و ته قایق به سمت بالا پیچ خورده بودند. پرچم در نسیم باد، در حال پرواز بود.

وسط قایق چند طبقه کابین وجود داشت و داخل و خارج آنها افراد زیادی با لباس‎های رنگارنگ ایستاده بودند. همه لبخندها آشنا و نیک‎خواهانه بودند. تمام چهره‎ها از شادی و امید می‎درخشیدند. افراد در حال تشویق کردن بودند، اما فریاد نمی‎کشیدند. فضا گرم و آرام بود. در زیر آسمانی صاف و زیبا، قایق در حال راه افتادن بود.

من و همسرم در سمت پایین‎تر قایق رو به ساحل ایستاده بودیم و دستانمان روی میله‎های زیبای قایق بود. با نگاه به کابین‎ها، هزاران و هزاران نفر از هم‏‎‎تمرین‎کنندگان را می‌دیدیم و با نگاه به پایین، امواج و سنگریزه‎ها را در آب پاک و روشن.

کمی آن‌ طرف‎تر از ما در ساحل، جمعیتی از مردم در مه غلیظی در حال تکاپو بودند. هیچ یک از آنها یک لحظه هم به ما نگاه نمی‌کردند. از دیدن آنها در تعجب بودیم. مرد و زن، پیر و جوان، همه چهره‎هایی خسته و چشمانی بی‎جان داشتند. حرکاتشان خشک بود. طوری رفتار می‌کردند که گویا بدون ردوبدل کردن کلمه‌ای با هم حرف می‌زنند. ما آنها را با اشتیاق نگاه می‎کردیم، اما آنها کاملاً ما ‎را نادیده می‎گرفتند.

هر چند خیلی به آنها نزدیک بودیم، اما آن مانند دو دنیای کاملاً متفاوت بود. ناگهان احساس غم‎انگیزی پیدا کردم. اشک در چشمانم حلقه زد. آن احساس را هرگز فراموش نخواهم کرد، آن احساس گناه بود.

مردی که پیراهن آبی و شلوار سفیدی بر تن داشت، از کابین بالایی فریاد زد: «آنهایی که سوار قایق شده‎اند، لطفاً مراقبت یکدیگر باشید و اجازه ندهید هیچ هم‎تمرین‎کننده‎ای جا بماند. به‎زودی راه خواهیم افتاد!» بله، همه ما به‌روشنی می‎دانستیم که نباید این فرصت را از دست بدهیم، چراکه هزاران سال منتظر آن بودیم.

در یک چشم بر هم زدن، در دنیایی الهی بودیم. بدن‎های‌مان سبک بود. در میان ابرهای آسمانی دروازه‎ای آسمانی را دیدیم. هر کوه مانند یک بودا بود. هر بودا به ارتفاع یک کوه بود. در طول جاده‎ها، ساختمان‎های طلایی باشکوهی را دیدیم که ستون‎هایشان با یشم تزئین شده بودند. معابد (پاگودا)، راهروهای هوایی و سالن‎ها همه در ابرهای گلگون به‌چشم می‌خوردند. نسیم ملایمی می‌وزید. مشعل‌های عود، جاده‎ها، درختان، کاشی‎ها و دیوارها همه با رنگ طلایی می‎درخشیدند. هیچ واژه انسانی نمی‎تواند زیبایی مقدس آنها را توصیف کند.

به‌طور خالصانه‎ای به طرف جلو پیش می‎رفتیم و از هر معبدی که می‎گذشتیم، ادای احترام می‎کردیم. برخی از معابد طراحی منحصربه‌فردی داشتند. یکی از آنها دیواری به شکل مارپیچ در اطرافش داشت. پس از گردش به دور دیوار، مجسمه‎هایی از بوداها را دیدیم که یا روی دیوار یا در آلاچیق‌هاییحک شده بودند. هر معبدی راهبانی برای محافظت از فا داشت.

وارد معبدی شدم که در آن مراسمی برگزار می‎شد. سکویی مقدس که بلندتر از قد یک انسان بود، در وسط معبد قرار داشت. سه مجسمه بودا با نشیمن نیلوفر آبی روی سکو وجود داشتند. اگرچه نمی‎توانستم نزدیک شوم، اما می‎دانستم که مجسمه وسط، مجسمه استاد است! در نهایت آرزویم به حقیقت پیوست. بدون توجه به مردم پیرامونم، مقابل مجسمه استاد ایستادم و دستانم را به‌حالت هِه‎شی مقابل سینه‎ام به‌هم فشردم.

صداهای ناله بلندی را شنیدم. مردی قدبلند و قوی، با صورتی‎ مربعی‌شکل و چشمانی درشت، درحالی که آن مجسمه‎های بودا را ‎عبادت می‌کرد، اشک می‎ریخت. لباس‎ و موهایش شبیه یک سرباز تراکوتا (سفالین) بود. بعد از هر بار سجده بر زمین، سرش را به دیوارهای اطرافش می‎کوبید. او بارها و بارها سجده کرد، نالید و سپس ایستاد. می‎توانستم او را درک کنم. او در گذشته این آرزوی بزرگ را داشت که بتواند با بوداها رابطه‌ای تقدیری را شکل دهد و هر سال بعد از سال دیگر، زندگی پس از زندگی سختی‎های بسیار زیادی را متحمل شده بود و در نهایت پا به این سرزمین مقدس گذاشته بود و خانه ابدی‎اش را پیدا کرده بود.

ناله‎های نافذش قلبم را تکان داد و فکر کردم: «چرا زودتر به قانون بودا روشن‎بین نشدم! زمان محدود است. عجله کن و تمام وابستگی‎هایت را رها کن، آنچه را که به آن وعده کردیم، به‌یاد داشته باش، با پشتکار پیشرفت کن و به ثمره حقیقی دست پیدا کن!»

آرام شدم و به بالا رفتن از تپه ادامه دادم. سکوی تشریفاتی بزرگی را در بالاترین نقطه دیدم. در دو طرف سکو معابد بلندی بودند. مقابل سکو، غارهای هزار بودا قرار داشتند. در بالای سکوی سه‌طبقه‎ تشریفاتی، سه بودای طلایی وجود داشتند، استاد روی نشیمن نیلوفر آبی در وسط و دو بودی‎ساتوا در اطرافش بودند. این حضور باشکوهی از بدن واقعی استاد بود! ابرهایی جادویی در اطراف ایشان به‌آرامی حرکت می‌کردند. موسیقی‌ای به صدا درآمد. رحمت بودا همه جا را نورانی کرد.

تمرین‎کنندگان بی‎شماری برای ادای احترام به استاد می‌آمدند. همسرم جلوتر از من وارد شد. او به‌طور ساکن، با چشمان بسته آنجا ایستاده بود و دستانش را مقابل سینه‎اش در حالت هِه‎شی به‌هم فشرده بود. در کنار او زانو زدم و پر از قدردانی نسبت به استاد بودم، اما نمی‌توانستم کلمه‎ای بر زبان بیاورم. ازاینکه در نهایت توانستیم استاد را ببینیم، هیجان‎زده بودیم! با بدن گوشتی‌مان کنار استاد بودیم!

زنگ ساعت به‌صدا در آمد. ساعت ۳:۵۰ صبح و زمان فرستادن افکار درست برای تمرین‎کنندگان فالون دافا در سراسر جهان بود. همسرم ازقبل آماده شده بود. با عجله بلند شدم و لباس‎هایم را مرتب کردم. ذهنم به آنچه در رؤیا دیده بودم، مشغول بود، حرکت قایق فا، جاده طلایی، کاشی‌های طلایی ... سرزمین طلایی بوداها. آیا این یک بهشت طلایی نیست؟

شعر استاد به ذهنم خطور کرد:

«مادیات و مقدسات، یک نهر فاصله دارند
به‌جلو یا عقب: دو قلمروی متفاوت
وارد معبد در این بیشه شوید
یک قدم و به آسمان رسیده‌اید» («یک فکر» از هنگ یین ۳)