(Minghui.org) در خانواده‌ام اولین نسلی بودیم که پس از اتقلاب فرهنگی به دانشکده رفتیم.

پس از فارغ‌التحصیلی در یک شرکت بزرگ دولتی مشغول به کار شدم. در شغلم پیشرفت کردم و مقالاتم در یک مجله دولتی چاپ می‌شد. همچنین اولین فردی بودم که با آن سن و سال خانه‌ای به او اختصاص می‌یافت و همیشه به‌خاطر همکاری‌هایم دستمزد‌های بالایی دریافت می‌کردم.

شعارم این بود: «هرچه را بخواهم به‌دست می‌آورم.» اما همه چیز عوض شد.

زمانی که دخترم دچار سرماخوردگی شد، در درمانگاه داروی تقلبی به او تزریق کردند. در نتیجه تبش شدیدتر شد و مدت هفت روز نه می‌توانست چیزی بنوشد و نه غذائی بخورد. در بیمارستان مجهزی تشخیص داده شد که دچار یک عارضه قلبی غیر قابل درمان شده است. پزشک متخصص کودکان توصیه کرد از او قطع امید کنم و به فکر فرزند دیگری باشم.

سرشار از ناامیدی و دچار فروپاشیدگی جسمی و روحی شدم. به بی‌خوابی، مشکلات کلیوی مبتلا شدم و در گوش‌هایم صدای زنگ مداومی را می‌شنیدم. به من گفته شد که برای حل مشکل گوشم باید تحت جراحی قرار بگیرم که ممکن است در اثر آن صورتم از شکل طبیعی خارج شود. زندگی‌ام تبدیل به جهنم شده بود!

تمرین فالون دافا را شروع کردم

در آن زمان که اواخر سال 1996 بود، در اثر بی‌خوابی عادت داشتم هر روز صبح به پارک بروم و همیشه گروهی از مردم را در حال انجام تمرینی می‌دیدم.

روزی رفتم تا با آنها صحبت کنم. هماهنگ‌کننده گفت که در حال انجام تمرین فالون دافا هستند و انجام آن برای شخص مزایای سلامتی معجزه‌آسائی را به‌همراه دارد. با این حال تمرین‌کنندگان باید از استاندارد اخلاقی بالائی پیروی کنند. او همچنین به من گفت که تمام اعضای خانواده می‌توانند از مزایای تمرین یک عضو خانواده بهره‌مند شوند.

از کتابفروشی محل یک نسخه جوآن فالون خریدم. احساس کردم این تمرین با سایر شکل‌های تمرین چی‌گونگ تفاوت دارد و متوجه شدم به آن سادگی که فکر می‌کردم نبود. کتاب می‌گفت اگر کسی به من ضربه‌ای زد یا توهین کرد مقابله به مثل نکنم.

می‌دانستم که اخلاق بدی دارم و برایم سخت خواهد بود که مجادله نکنم. وقتی از هماهنگ‌کننده در این باره پرسیدم مرا تشویق کرد کتاب را بیشتر بخوانم.

با مطالعه بیشتر، درکم بهبود یافت. به حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری باور داشتم و می‌دانستم باید از آن پیروی کنم.

بهبود استاندارد‌های اخلاقی‌ام

پس از شروع تمرین فالون دافا، به منفعت‌های مادی کمتر اهمیت دادم. هر چه که به من داده می‌شد را می‌پذیرفتم بدون اینکه برای علایقم بجنگم.

سابقاً درباره کارهای خانه با شوهرم مشاجره می‌کردم. به او انتقاد می‌کردم و می‌گفتم تنبل و احمق است. او همچنین به مشروب اعتیاد داشت که من از آن بیزار بودم و در آستانه طلاق بودیم.

فالون دافا اخلاق بدم را تغییر و به من انرژی داد. نسبت به شوهرم با ملاحظه‌تر شدم و شروع کردم به انجام کارهای خانه. هنوز از مشروب نوشیدن او ناراضی بودم اما با صبر و آرامش درباره‌اش با او صحبت می‌کردم.

اغلب هر چقدر هم که دیروقت بود منتظر می‌ماندم تا به خانه بازگردد. به او کمک می‌کردم خودش را تمیز کند و برایش غذای سالمی می‌پختم. وقتی دید چطور تغییر کرده‌ام، از تمرین من حمایت کرد.

سابقاً زبان تندی داشتم و افراد زیادی را آزرده‌ بودم. روزی چند تن از همکارانم در محل کار مرا به چالش کشیدند: «آیا واقعاً حالا به این خوبی شده‌ای؟ جواب کتک و دشنام را نمی‌دهی؟ ما باور نمی‌کنیم. بیا امتحان کنیم.» آنها مرا روی میز هل دادند و شروع کردند به کتک زدنم. یکی فریاد زد: «وقت انتقام است!» من بدون هیچ حرکتی فقط آنجا خوابیدم و اجازه دادم مرا بزنند.

بهار 1999 در شهر محل سکونتم آنفلوانزا شیوع یافت. تقریباً تمام مدارس و مهد‌کودک‌ها بسته شدند. بیش از 100 نفر از کارمندان شرکت به غیر از من، دچار آن بیماری شدند.

همکارانم باور نداشتند که فالون دافا آنقدر قدرتمند باشد، بنابراین یکی از آنها مخصوصاً از لیوان من آب نوشید تا قرصش را بخورد. اما من باز هم سرما نخوردم. همگی آنها متقاعد شدند و بسیاری شروع به خواندن کتاب‌های دافا و آموختن تمرینات کردند.

با این حال وقتی دو ماه بعد آزار و شکنجه فالون دافا شروع شد، به دلیل ترس تمرین را رها کردند.

دخترم و خویشاوند دیگری از تمرین بهره‌مند می‌شوند

مدت زیادی از شروع تمرین فالون دافا نگذشته بود که شنیدن صدای زنگ در گوشم و سایر بیماری‌هایم ناپدید شدند. با دخترم سخنرانی‌های تصویری استاد را نگاه می‌کردم و دو بار او را به مکان تمرین بردم.

او که به شدت مشغول تکالیف مدرسه‌اش بود، تمرینات را انجام نمی‌داد ولی به‌تدریج وزنش افزایش یافت و سالم به نظر رسید. پزشک بعد از معاینه گفت که قلبش سالم است. پس از فارغ‌التحصیلی از دانشکده، شغل خیلی خوبی پیدا کرد.

یکی از خویشاوندان جوانم به امید اینکه بعد از فارغ‌التحصیل شدن از دانشکده شغل خوبی بیاید، عضو حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) شده بود. اما نتوانست استخدام شود و خانه‌نشین شد.

به من گفت: «پیدا کردم شغلی در شرکت دختر شما خیلی سخت است. شیوۀ معمول آن این است که با پرداخت 200 هزار یوآن رشوه، تأییدیه مخصوص شهردار را برای کار در آنجا گرفت. من فکر می‌کنم مشغول کار شدن دخترتان در آنجا به اعتقادات شما مربوط می‌شود!»

حرف او را تأیید و برایش حقایق فالون دافا را روشن کردم و گفتم که از ح.ک.چ خارج شود. او موافقت کرد و یک ماه بعد شغل خوبی یافت.

سلامتی و بینائی همسرم بازگشت

من هدف آزار و شکنجه پلیس محلی و سایر مأموران ح.ک.چ بودم. آنها فکر می‌کردند من هماهنگ‌کننده هستم و من و شوهرم را آزار می‌دادند. با امضای هرگونه اظهاریه‌ای در جهت نفی فالون دافا مخالفت کردم. کارفرمایم را مجبور کردند به من تنزل رتبه بدهد و هر ماه فقط کمی بیش از 100 یوآن به من پرداخت کند.

پلیس به شوهرم دستور داد آن اظهاریه‌ها را امضاء کند. به او گفتم این کار را نکند چون برایش بد خواهد بود. او یک یا دو بار امضاء کرد اما بعد از ان دیگر حاضر به انجام این کار نشد.

او سابقاً سالم بود اما بعد از سال 2003 وضعیت سلامتی‌اش دائماً رو به افول بود. دچار بی‌خوابی بود و به‌دلیل فشار خون بالا، سر درد و سرگیجه، باید در تخت بی‌حرکت دراز می‌کشید. بیمارستان‌ها و داروها هیچ کمکی به او نکردند. تا چند سال پس از آن نتوانست کار کند و ما تقریباً تمام پس اندازمان را خرج کردیم.

روزی مقاله‌ای در سایت مینگهویی درباره انتشار اظهارنامه صادقانه و اظهار ندامت از کارهای اشتباه خواندم. ذکر شده بود که این کار اقبال خوبی برای کسانی که آن را انجام داده بودند به همراه داشته است. متوجه شدم که بیماری شوهرم ممکن است مربوط به اظهاریه‌های نفی دافا باشد که امضاء کرده بود.

یک سال بعد در رؤیایی دیدم که به غاری در زیرزمین افتادم و دیدم کاغذهایی روی دیوار سنگی بود که نام کسانی که فالون دافا را بدنام کرده بودن روی آنها نوشته شده بود. نام شوهرم در میان آنها بود.

رؤیایم را به شوهرم گفتم اما او باور نکرد. خیلی تلاش کردم تا او را وادار به نوشتن اظهاریه کنم. یک کاغذ و قلم کنار تخت گذاشتم و رفتم که غذا بپزم.

کمی بعد او با صدای بلند گریه کرد و فریاد زد: «زود بیا، نمی‌توانم ببینم!»

پرسیدم: «چه اتفاقی افتاد؟ اگر اظهاریه صادقانه‌ای ننویسی هیچ کسی نمی‌تواند تو را نجات دهد.» سپس به آشپزخانه برگشتم و به پخت و پز ادامه دادم.

وقتی آماده شد که غذا بخورد، متوجه اظهاریه نوشته شده در کنارش شدم. نوشته بسیار نامرتب شروع شده بود چرا که نمی‌توانسته در آن زمان درست ببیند. اما همچنان که رو به پایان می‌رفت، منظم‌تر و صاف‌تر می‌شد. وقتی اظهاریه‌اش را فرستاد، بینائی‌اش بازگشت و همچنین ناگهان سلامتی‌اش را بازیافت.

امیدوارم دیگران نیز بتوانند از مزایای فالون دافا بهره‌مند شوند.