(Minghui.org) من در سال 1996 تمرین فالون دافا را شروع کردم، اما بعد از اینکه حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) این تمرین را در چین ممنوع کرد، آن را رها کردم. در سال 2013 دوباره تمرین را شروع کردم. درست پس از بازگشت به تزکیه، چند تجربه فوق طبیعی داشتم.

بازگشت به دافا

در طول ده سالی که فالون دافا را تمرین نمی‌کردم، افسرده و گمگشته بودم تا اینکه یک روز در سال 2013، برنامه‌ای را در تلویزیون تماشا می‌کردم. این برنامه مردی را نشان می‌داد که زمانی بسیار ثروتمند و دارای خانواده‌ای شناخته‌شده بود و حالا همه چیزش را ازدست داده بود.

به خودم گفتم: « هیچ چیزی در این دنیای بشری ابدی نیست.»

آنگاه به‌یاد دافا افتادم که به ما آموخت چرا در این دنیای بشری هستیم و هدف واقعی زندگی چیست.

برانگیخته شدم که به دافا بازگردم، اما با خودم گفتم آیا استاد مرا می‌پذیرند؟

جرأت نداشتم از سایر تمرین‌کنندگان تقاضای کمک کنم، ازاین‌رو با خودم گفتم: «بگذار تمرین را انجام ‌دهم. اگر بتوانم انرژی را احساس کنم، این معنی را می‌دهد که استاد هنوز از من مراقبت می‌کنند و می‌توانم تزکیه کنم.»

در را بستم و تمرین حالت ایستاده فالون را انجام دادم. مدت کمی پس از آن، یک جریان انرژی را درون بدنم احساس کردم که به طرف دست‌هایم جریان داشت. یک میدان انرژی در آنجا وجود داشت! ناگهان پای چپم به جلو کشیده شد و فکری روشن به ذهنم خطور کرد: «قدم را محکم بردار!»

آیا این اشاره‌ای از استاد نبود که باید به تزکیه ادامه دهم؟ بسیار خوشحال بودم!

روز بعد شروع به انجام تمرین نشسته کردم. احساس می‌کردم استاد بدنم را پاک می‌کنند.

چند روز بعد، در مدیتیشن نشسته، پیامی را در ذهنم احساس می‌کردم: «هم‌تمرین‌کنندگان یک کتاب جوآن فالون کاملاً نو و سایر کتاب‌ها را برایم خواهند آورد.» تمرین‌کننده مسنی ظرف چند روز یک نسخه جدید از جوآن فالون را برایم آورد. طولی نکشید که بقیه کتاب‌ها نیز به دستم رسیدند.

تمام کتاب‌های استاد را در ظرف یک ماه خواندم. عظمت و شکوه دافا را احساس می‌کردم. می‌دانستم آن به‌ این دلیل است که استاد مرا رها نکرده‌اند، طوری‌که توانستم دوباره به تمرین دافا بازگردم.

سخت تلاش می‌کردم سه کار را که استاد از تمرین‌کنندگان خواسته‌اند، به‌خوبی انجام دهم: فا را مطالعه کنید، افکار درست بفرستید و درباره دافا و آزار و شکنجۀ آن به دست ح.ک.چ به مردم بگویید.

به دیدن تمرین‌کنندگان سابق رفتم و تجربیاتم را با آنها به‌اشتراک گذاشتم، سعی کردم کمک کنم که آنها نیز به دافا بازگردند. همچنین به مردم می‌گفتم که فالون دافا خوب است.

تحت تأثیر من، مادر، خواهر، همسر و دو عمه‌ام همگی به تزکیه بازگشتند. ما علیه جیانگ زمین، رهبر سابق ح.ک.چ که آزار و شکنجه فالون گونگ را شروع کرد، شکایت کیفری تنظیم کردیم. درباره اینکه آیا ح.ک.چ برعلیه ما اقدامی می‌کند یا نه، نگران نبودیم.

مراسم پاک‌سازی

مدت کمی پس از شروع تمرینم در دافا، رویدادی فوق طبیعی را تجربه کردم.

توده‌ای از بتن خیس از کامیون حمل بتون مقابل فروشگاهم در جاده پایین افتاد. وقتی خشک شد، برداشتن آن کار سختی بود. حتی بدتر اینکه، اتومبیل‌ها با سرعت بالایی از کنارش می‌گذشتند که موقعیتی خطرناک ایجاد می‌کرد.

هیچ کس کاری در مورد آن انجام نمی‌داد، هم به‌خاطر اینکه تمیز کردنش خطرناک بود و هم به‌دلیل اینکه کار آنها نبود.

با خودم گفتم: «استاد به ما گفتند که فرد خوبی باشیم و یک تزکیه‌کننده باید بهتر از یک فرد عادیِ خوب باشد. اگر توجهی به آن نکنم، آیا مانند یک تزکیه‌کننده رفتار کرده‌ام؟»

به وسط جاده رفتم و به‌مدت نیم ساعت سنگ‌های مرطوب و گل و لای را از مسیر دور کردم. تعداد زیادی از مردم که از کنارم عبور می‌کردند، به من لبخند می‌زدند و تشکر می‌کردند.

وقتی تمرین حالت ایستاده فالون را در آن شب انجام می‌دادم، انرژی قوی‌ای را احساس می‌کردم. کل بدنم مملو از انرژی بود. هنگامی که «نگه داشتن چرخ در بالای سر» را انجام می‌دادم، انرژی آنقدر قوی بود که دست‌هایم را ازهم باز می‌کرد. مجبور بودم مقداری از نیرویم را به کار گیرم تا دست‌هایم را در حالت دایره نگه‌دارم.

بعد از تمرین چُرتی زدم. پس از اینکه دراز کشیدم، بدنم با انرژی‌ای قوی احاطه شد. خیلی احساس راحتی داشتم. بدنم به‌طرز غیرقابل‌وصفی بزرگ شده بود. گویا دست‌هایم داخل دستکش‌های پنبه‌ای ضخیم بسیار بزرگی قرار داشتند. سرم نیز منبسط بود. احساس می‌کردم بودایی در حالت درازکشیده هستم.

می‌خواستم بنشینم، اما نمی‌توانستم. دست‌ها و پاهایم نیز قادر به حرکت نبودند. فکری به ذهنم آمد: «نترس. تو در مراسم پاکسازی هستی.»

در حالت سکون بودم و می‌توانستم کل فرایند را احساس کنم.

ابتدا چند نفر مرا حمام کردند. آن روند کاملاً پیچیده‌ای بود. آنها بارها بدنم را با آب تمیز شستند. سپس لباس‌ها را تنم کردم و به روی سکوی بزرگی رفتم که افراد بی‌شماری آن را احاطه کرده بودند. تعدادی از استادان یک مراسم باستانی، رسمی و مقدس را برایم انجام دادند.

این مراسم زمان زیادی طول کشید. آنگاه راهنمایی‌ام کردند تا روی یک صندلی بزرگی بنشینم. کلاه‌های درخشان بزرگی، منقش با جواهرات مختلف، از آسمان روی سرم می‌ریختند. فکری به سرم آمد: «نجات دادن فردی از مرگ، بهتر از ساختن پاگودای (پاگودا ساختمانی به سبک چین و ژاپن است که در بن نیایشگاهی برای پیروان تائوئیسم بوده ‌است) 7 طبقه برای یک موجود الهی است.»

نمی‌توانم به‌خاطر آورم که چه تعداد کلاه بر سرم افتادند. وقتی مراسم تمام شد، چشم‌ها و محل چشم سومم همه روشن بودند. قلبم نیز همین‌طور بود. حسی از احترام زیاد برای دافا و احساس دلتنگی برای استاد نیز در قلبم ظاهر شده بودند.

با اشک‌‌هایی که بر چهره‌ام جاری بودند، از سکون خارج شدم.