(Minghui.orgمن یک تمرین‌کننده فالون دافای 10 ساله هستم که در خانواده‌ای تمرین‌کننده به‌دنیا آمدم. پیش از تولدم، مادرم فایل‌های صوتی سخنرانی‌های دافا را پخش می‌کرد، به این امید که من آنها را بشنوم.

بعد از به‌دنیا آمدنم، وقتی خانواده‌ام کتاب‌های دافا را می‌خواندند، به آنها گوش می‌کردم. می‌گفتم: «می‌چرخد، می‌چرخد، می‌چرخد» و با انگشت کوچکم به فالون (چرخ قانون) روی جلد کتاب اشاره می‌کردم.

والدینم به من آموختند که هنگ یین را حفظ کنم. پدرم فایل «کُنجِ مرید خردسال» را برایم دانلود کرد که فوق‌العاده برایم لذت‌بخش بود. وقتی مادربزرگم بیرون می‌رفت تا درباره دافا روشنگری حقیقت کند، به او کمک می‌کردم.

وقتی به مهدکودک رفتم، فا را با بزرگسالان مطالعه می‌کردم و لون‌یو را حفظ کردم. زمانی که به مدرسه رفتم، کتاب جوآن فالون را خواندم.

درسی که آموختم

گاهی اوقات سرکش بودم و با دوستانم در مهدکودک دعوا می‌کردم. گاهی اوقات معلمم این موضوع را به والدینم می‌گفت، درحالی‌که والدینم همیشه می‌گفتند به‌عنوان یک تمرین‌کننده وقتی مرا می‌زنند یا به من توهین می‌کنند، نباید تلافی کنم و جوابشان را بدهم، اما پدربزرگم که دافا را تمرین‌ نمی‌کرد و نگران بود سایرین مرا اذیت کنند، گفته بود که وقتی کتک خوردم، با کتک زدن تلافی کنم.

یک بار با دوستم دعوا کردم. معلمم خواست که به‌عنوان تنبیه، با دستانم به میز ضربه بزنم. وقتی به خانه رسیدم، دست‌هایم ورم کرده بود، تب داشتم و گلویم نیز تاول زده بود.

والدینم مرا به مکان تمرین گروهی بردند که قبلاً در آنجا تمرینات دافا را از خانم‌های مسن‌تر یاد گرفتم. آنها فا را نیز با من مطالعه کردند.

چند روز بعد حالم خوب شد. پدرم گفت که باید این درس را به‌خاطر بسپارم.

مانند یک مرید خردسالِ دافا با من رفتار کردند

یک پزشک توصیه کرد که واکسینه شوم و مادرم موافقت کرد. در راه بازگشت به خانه، تب کردم و دچار آسم شدم. به‌سختی می‌توانستم نفس بکشم و والدینم مرا به بیمارستان بردند. پزشک پیشنهاد داد برای مدتی طولانی‌ تحت هورمون‌درمانی قرار بگیرم.

والدینم تصمیم گرفتند مانند یک مرید خردسال دافا با من رفتار کنند. از آن پس، هر زمان که تب داشتم، والدینم می‌گفتند که عبارت «فالون دافا خوب است» را تکرار کنم. بعد از چند بار تب کردن، آسمم ناپدید شد. از آن زمان تاکنون، دیگر هیچ بیماری‌ای نداشته‌ام و دارویی مصرف نکرده‌ام.

معضلِ عضویت در پیشگامان جوان

در مهدکودک، به هم‌کلاسی‌هایم درباره آزار و شکنجه می‌گفتم و از آنها می‌خواستم که وقتی در معرض خطر هستند، عبارات «فالون دافا خوب است و حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است» را تکرار کنند. به آنها می‌گفتم که تبلیغات منفی رسانه‌ها درباره دافا را نیز باور نکنند.

وقتی وارد مدرسه ابتدایی شدم، معلمم مرا برای اولین گروهی که عضو پیشگامان جوان می‌شدند، معرفی کرد. وقتی موضوع را به پدرم گفتم، گفت که یک تزکیه‌کننده نمی‌تواند به‌عضویت حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) یا هیچ‌کدام از سازمان‌های وابسته به آن درآید.

در آن زمان برنامه‌های تلویزیونی سلسله تانگ جدید (اِن‌تی‌دی) را تماشا می‌کردم و به نسخه دی‌وی‌دی نُه شرح و تفسیر درباره حزب کمونیست چین گوش داده بودم. می‌دانستم که ح.ک.چ اهریمنی است و نمی‌خواستم عضو پیشگامان جوان شوم، اما نمی‌دانستم چگونه پیشنهاد معلمم را رد کنم.

پدرم با معلمم تماس گرفت و به او گفت که نمی‌خواهد من عضو هیچ سازمان ملحدی شوم، زیرا تمام خانواده‌مان به موجودات الهی اعتقاد دارند. معلمم گفت که درک می‌کند و دیگر درباره آن با من صحبت نکرد.

وقتی کلاس چهارم بودم، معلم جدیدم گفت که به پیشگامان جوان ملحق شوم. ترسیدم و از پدرم خواستم که با او صحبت کند. پدرم قبول نکرد و گفت آنقدر بزرگ شده‌ام که بتوانم خودم این موقعیت را اداره کنم.

وقتی با معلمم صحبت می‌کردم، خیلی اعتمادبه‌نفس نداشتم. او گفت که بدون عضویت در پیشگامان جوان، نمی‌توانم در هیچ فعالیت گروهی شرکت کنم.

خیلی ناراحت شدم و به پدرم گفتم که دیگر نمی‌خواهم به مدرسه بروم. پدرم با معلمم تماس گرفت و موضوع را برایش توضیح داد. بااین‌حال معلمم خواست که دو ماه بعد، برای مراسم خاصی از دستمال‌گردن قرمز استفاده کنم، اما من نپذیرفتم. از آن پس، دیگر در هیچ مراسم بالابردن پرچم یا فعالیت‌های مربوط به آن شرکت نکردم.

بدهی پرداخت و کارما کم شد

یک بار وقتی از مدرسه به خانه بازمی‌گشتم، اتوبوسی هنگام عبور از خیابان به من زد. از ‌هوش رفتم و در بیمارستان به هوش آمدم. والدین و معلمم کنارم بودند.

پدرم در گوشم زمزمه کرد که عبارت «فالون دافا خوب است» را تکرار کنم و اگر نیاز است، نام استاد را صدا بزنم.

گرچه نمی‌توانستم صحبت کنم، اما با چشمانم به پدرم نشان دادم که متوجه حرفش شدم. پزشکان تشخیص دادند که 6 استخوان صورت و 4 دندانم شکسته است و مصدومیت‌های دیگری نیز دارم و خواستند که برای درمان در بیمارستان بمانم.

پدرم آن شب را با من ماند و گفت عبارت «فالون دافا خوب است» را تکرار کنم. او نکات اصلی برای پیشرفت بیشتر را نیز برایم خواند. خودم را مانند یک تمرین‌کننده درنظر گرفتم و نظم و ترتیب نیروهای کهن را به‌رسمیت نشناختم.

طی سه روز، مصدومیت‌هایم بهبود یافتند و فقط چند خراش روی صورتم باقی ماند. پزشک پیشنهاد کرد بینی‌ام را عمل کنم، اما والدینم پس از درمیان گذاشتن این مسئله با من، به او گفتند که نیازی به عمل کردن نیست. آن روز از بیمارستان ترخیص شدم. می‌دانستم که یک بدهی را پرداخت کرده‌ام و کارمایم کاهش یافته است.