(Minghui.org) بازنشستۀ ادارۀ خدمات جنگل‎داری و 62 ساله هستم. فرد سرسختی بودم و همسر و پسرم می‎بایست تحت هر شرایطی طبق خواست من عمل می‎کردند.

طلاق گرفتیم

وقتی 41 ساله بودم همسرم وارد رابطۀ عاشقانه‌ای با زن دیگری شد. حس کردم که تحقیر شدم و درخواست طلاق کردم. او نپذیرفت و تهدیدم کرد که اگر جدا شوم مرا خواهد کشت.

به او گفتم هر عکس‎العملی هم که نشان دهد از او طلاق می‎گیرم.

جهت انجام مقدمات طلاق به دادگاه رفتیم و در آنجا تعیین کردند که خانه و فرزند به من تعلق می‌گیرد. ازآنجاکه از او واقعاً متنفر بودم و علاقه‎ای نداشتم که او را دوباره ببینم، هیچ‌گونه مخارجی برای حمایت از فرزندم از او درخواست نکردم.

تمرین فالون دافا نگرشم را به زندگی تغییر داد

یک سال بعد از جدا شدن از همسرم با فالون دافا (فالون گونگ) آشنا شدم و شروع به تمرین کردم.

سخنرانی‌های تصویری استاد لی هنگجی را برای اولین بار در محل تمرین تماشا کردم. سه عبارت چینی حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری با اندازه بزرگ در صفحه نمایش نمایان شدند. در قلبم می‌دانستم که این سه کلمه خیلی خوب هستند.

این سه عبارت از آن پس در ذهنم حک شدند. پس از دوماه تمرین فالون گونگ تمامی بیماری‌هایم ازجمله بی‌حسی در سر و دست‎هایم و همچنین آرتروز شدید زانو، بهبود یافتند. نتایج فوق‌العادۀ درمان بیماری‌هایم توسط دافا مرا کاملاً شگفت‌زده کرد و به خواندن جوآن فالون که کتاب اصلی فالون گونگ است ادامه دادم. نگرشم به زندگی و جهان به‌طور قابل‌توجهی تغییر کرد.

با نگاهی به 40 سال گذشتۀ زندگی‎ام متوجه شدم که طی این مدت هرگز درکی از نیک‌خواهی، مهربانی و در نظر گرفتن دیگران نداشته‌ام. به خودم و چیزهای مربوط به تفریحات، علائق، شهرت و خیلی چیزهای دیگر وابستگی داشتم. هیچ‌گاه سعی نکرده بودم به مسائل از دیدگاه همسرم بنگرم.

همیشه فکر می‎کردم من خیلی خوب هستم و همۀ بدی‎ها از سمت او است. اصلاً متوجه نبودم که تا چه حد خودخواه هستم. اگر با دافا آشنا نشده بودم، هرگز واقعاً متوجه رفتارهای اشتباهم نمی‎شدم. می‎دانستم که باید در مابقی عمرم، خودم را اصلاح کنم و فرد بهتری شوم.

دوباره ازدواج کردیم

در تابستان سال 1998 خانه‎ام را به قیمت 28000 یوان فروختم. به این فکر کردم که اگرچه حق مالکیت خانه با من است، اما همسرم برای ساختن این خانه خیلی تلاش کرده است. بنابراین تمام پول خانه را برای خودم برنداشتم و ده هزار یوآن از آن را به او دادم.

او بسیار تحت تأثیر قرار گرفت و گفت: «تو واقعاً فرد خوبی شده‌ای، بیا دوباره باهم ازدواج کنیم.»

فکر کردم که او سختی‌های زیادی در زندگی داشته است و دیگر از او متنفر نبودم. اما هنوز هم نمی‌توانستم به‌طور کامل او را ببخشم.

در بهار سال 2002 به‌منظور دادخواهی برای فالون گونگ به پکن رفتم. در آنجا برای مدت یک سال به‌طور غیرقانونی بازداشت شده و به اردوگاه کار اجباری منتقل شدم.

پس از اینکه آزاد شدم و به خانه بازگشتم، همسر سابقم دوباره از من خواست که با هم ازدواج کنیم. او از کارش برکنار شده بود و 15000 یوآن بدهی داشت. موقتاً کاری پیدا کرده بود اما جا و مکانی برای زندگی نداشت. با درنظر گرفتن سختی‌هایی که متحمل شده بود پذیرفتم که به‌عنوان یک زوج دوباره با هم زندگی کنیم. او شروع به گریه کرد و این اولین باری بود که در بیست سال گذشته می‌دیدم که گریه می‌کند.

در سال 2003 یکی از طلبکارانش او را به دادگاه کشاند. حکم صادره این بود که ماهیانه بدهی‎اش را به دادگاه بپردازد.

همسرم به من گفت که چون فرزندمان قصد رفتن به دانشگاه را دارد و خانواده‌مان در شرایط مالی مناسبی قرار ندارد، قصد ندارد بدهی‌اش را پرداخت کند. دادگاه نمی‌دانست که در چه شرکتی مشغول به کار است و بنابراین نتوانستند او را پیدا کنند. از من خواست که به دادگاه بگویم طلاق گرفته‎ایم و بدهی او به من ارتباطی ندارد.

به او گفتم که نمی‌توانم این کار را انجام دهم. درنتیجه با عصبانیت در را بست و خانه را ترک کرد.

وقتی به خانه برگشت، به آرامی به او گفتم: «من اصول حقیقت، نیک‎خواهی، بردباری را تمرین می‎کنم، به‎همین دلیل نباید دروغ بگویم یا کار نادرستی انجام دهم. ما باید با هر زحمتی که شده آن بدهی را بپردازیم. اگر دیگران بدهی‌شان را به تو نپردازند، چه فکری می‏کنی؟ تو به کارت ادامه بده و من هم ماهیانه پول را به دادگاه پرداخت می‏کنم.»

عصبانیتش فروکش کرد و پیشنهاد من را پذیرفت. طی مدت یک سال بدهی را تسویه کردیم.

او را به‎طور کامل بخشیدم

در سال 2010 مجدداً به‎خاطر اعتقادم به فالون دافا به مدت دو سال و دو ماه در یک اردوگاه کار اجباری حبس شدم. همسرم در شهری در جنوب چین کار می‎کرد. وقتی دو سال بعد آزاد شدم، همکار سابقم به من گفت که همسرم دوباره با زن دیگری روابط عاشقانه‎ای داشته است. وقتی از او پرسیدم، موضوع را تأیید کرد.

این بار او را بخشیدم. می‌دانستم که وقتی در اردوگاه کار اجباری بودم نگرانم بوده است. همچنین می‎دانستم که ‌تنهایی زندگی کردن در خارج از شهرِ خودمان برایش سخت بوده است.

به او گفتم: «حتماً برای بودن با او دلایل خاص خودت را داری. اگر می‎خواهی با او ازدواج کنی یا با من بمانی، در هر دو صورت مشکلی نخواهم داشت. تو را مقصر نمی‎دانم. تصمیم با خودت است.»

چند ماه بعد با من تماس گرفت و گفت که رابطه‎اش با آن زن را قطع کرده است.

در پاییز سال 2013 به خانۀ جدیدی نقل‌مکان کردیم. همسرم سه عبارت چینی حقیقت، نیک‎خواهی، بردباری را خطاطی کرد و به دیوار اتاق نشیمن آویخت. او حالا به دافا احترام می‎گذارد.