(Minghui.org) یکی از دوستانم نسخه‌ای‌ از کتاب جوآن فالون را به من داد و توصیه کرد آن را بخوانم. در آن زمان درباره فالون دافا نشنیده بودم.

شبِ اول حدود 30 صفحه از آن را خواندم و پی بردم که کتاب فوق‌العاده‌ای است. شب بعد، درباره پنج مجموعه تمرین خواندم و تصمیم گرفتم آنها را یادبگیرم. در سومین شب، پس از خواندن 200 صفحه، احساس گیجی و حالت تهوع داشتم.

دوستم با من تماس گرفت تا نظرم را درباره این کتاب بداند. از او پرسیدم که چرا احساس سرگیجه و ناراحتی معده‌ دارم؟ او بلافاصله به منزلم آمد. پس از تبادل تجربه، فهمیدم که استاد درحال پاک کردن بدنم هستند و اینکه فا را کسب کرده‌ام. طولی نکشید که چرخش فالون را در قسمت پایینی شکم، کف دستان و پیشانی‌ام احساس کردم.

مدت کوتاهی پس از اینکه تمرینات را یادگرفتم، روزی با یک کامیون کمپرسی پر از خاک روبرو شدم. کامیون با تغییر جهت ناگهانی با سرعت به سمتم آمد. تمام آنچه می‌دیدم توده‌ای خاک بود که به سمتم می‌آمد و جیغ می‌کشیدم.

آنگاه چیزی مانند فالون را روی شیشه جلوی ماشین دیدم و اتومبیلم کامیون کمپرسی را رد کرد. تا به منزل برسم، ترسم کاملاً ازبین رفته بود.

هنگامی که برای دومین بار جوآن فالون را خواندم، متوجه شدم که استاد درباره حادثه مشابهی در این کتاب توضیح داده‌اند. فهمیدم که طی این حادثه استاد از من محافظت کرده‌اند!

عضو سرسخت حزب از حزب خارج می‌شود

استاد بیان کردند:

«مریدان دافا باید بر مبنای فا تزکیه کنند و سهکار مریدان دافا را به‌خوبی انجام دهند، و فقط آنگاه فرد می‌تواند مسیر خود را به درستی بپیماید و خود را از زمان‌هایی که کوتاهی صورت گرفته است پاک کند.» («کنفرانس فای بین‌المللی 2012 در پایتخت ایالات متحده»)

یادگرفتم که استاد از تمرین‌کنندگان خواسته‌اند فا را مطالعه کرده و خودشان را تزکیه کنند، افکار درست بفرستند و به مردم در درک خوبی دافا و اینکه چرا تحت آزار و شکنجه قرار گرفته‌ است، کمک کنند. با کمک هم‌تمرین‌کنندگان، شروع به توزیع مطالب اطلاع‌رسانی دافا کردم و به پروژۀ تماس تلفنی پیوستم.

طی تبادل تجربه گروهی شنیدم که تمرین‌کننده‌ای به‌هنگام صحبت رودررو با مردم درباره دافا، به‌طور خاصی ‌خوب عمل می‌کند. فکر کردم بسیار خوب است که از او یادبگیرم. استاد این خواسته‌ام را شنیدند. با آن تمرین‌کننده ملاقات کردم و او کمک کرد تا مهارت‌هایم را بهبود بخشم.

زمانی که بیرون می‌رفتیم، کارمان‌ را تقسیم می‌کردیم؛ یکی از ما با مردم صحبت می‌کرد و دیگری افکار درست می‌فرستاد. به خودم می‌گفتم باید نیک‌خواهی را در قلبم و لبخند را بر چهره‌ام حفظ کنم.

یک بار کارگرانی را ‌درحال تعمیر لوله‌ها دیدیم. ‌ایستادیم و درباره خروج از حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) و سازمان‌های جوانان آن با آنها صحبت ‌کردیم. همه به‌غیر از یکی خوبی دافا را درک و از حزب کناره‌گیری ‌کردند.

با کارگری که حاضر به خروج از حزب نمی‌شد، گفتگو کردم. ‌‌تمرین‌کننده همراهم از او خواست به استاد توهین نکند، زیرا عاقبت خوبی برایش ندارد. او سپس درحالی‌که ناسزا می‌گفت، از ما دور شد.

چند روز بعد با گروهی صحبت کردیم. یکی از آنها گفت که عضو حزب کمونیست است. نسخه‌ای از نه شرح و تفسیر درباره حزب کمونیست و سایر مطالب اطلاع‌رسانی را به او دادم. او پذیرفت تا آنها را بخواند، اما گفت که از حزب خارج نمی‌شود. درواقع او همان مردی بود که چند روز قبل با او گفتگو کرده بودم.

پس از چند روز، دوباره به آن محل رفتیم و آن شخص را دیدیم. او مقدار بیشتری از مطالب دافا را درخواست کرد و از حزب خارج شد.

استاد همواره بهترین‌ها را به ما می‌بخشند

همیشه طی این مسیر خوبی‌، شادی و اشک‌های فراوانی وجود داشته است. بدون توجه به اینکه چه اتفاقی می‌افتد، می‌دانم که استاد همیشه بهترین‌ها را به ما می‌بخشند.

یک شب، وقتی درحال توزیع مطالب اطلاع‌رسانی بودم، باران شدیدی شروع شد. من در عقب دوچرخه برقی نشسته بودم. باد شدیدی می‌وزید. با یک دست راننده را نگه‌داشته بودم و نهایت تلاشم را می‌کردم تا با دست دیگر ساک محتوی مطالب دافا را نگه‌دارم.

هوا خیلی سرد بود. از خودم ‌پرسیدم: «چرا این کار را انجام می‌دهم؟ من همیشه تحت مراقبت اعضای خانواده‌ام بوده‌ام و هیچ گونه سختی را تجربه نکرده‌ام. چرا باید چنین رنجی را تحمل کنم؟» اشک و قطرات باران صورتم را پوشانده بودند.

یک تمرین کننده بودن بسیار سخت است، فکر کردم: «ما سعی می‌کنیم به مردم کمک کنیم تا حقایق دافا را درک کنند، اما برخی درباره ما دچار سوء‌تفاهم هستند. چرا باید اینگونه باشد؟» برای خودم احساس تأسف کردم.

هم‌زمان، فکر دیگری نیز به ذهنم آمد: «اگر کمک به مردم برای درک حقیقت آسان بود و اگر می‌توانست به‌راحتی انجام شود، آنگاه همه می‌توانستند آن را انجام دهند. پس چه نیازی به مریدان دافا بود؟ اگر آن واقعاً آسان بود، استاد از ما نمی‌خواستند به مردم کمک کنیم!»

هنگامی که به این موضوع فکر کردم، دیگر گریه نکردم. وقتی به منزل رسیدم، به درون نگاه کردم. تعداد زیادی از وابستگی‌هایم را دیدم، مانند خودخواهی، راحت‌طلبی، احساس تأسف برای خودم و در طلب پاداش بودن و غیره.

آن شب خواب دیدم که من و هم‌تمرین‌کننده‌ای تعداد زیادی درخت سیب کاشته‌ایم. میوه‌های زیادی روی درخت‌ها بودند، اما زمین خیلی خشک بود. برگ‌های درختان پژمرده شده بودند. ما شروع به آبیاری کردیم و ادامه دادیم تا اینکه زمین خیس شد.

می‌دانستم که استاد درحال اشاره کردن به من هستند که ممکن است چیزها گاهی اوقات به‌ظاهر خوب نباشند، اما استاد بهترین را برای ما نظم و ترتیب داده‌اند و ما فقط باید تلاش کنیم.

طی 4 سال گذشته، استاد دستانم را گرفته‌‌اند و مرا هدایت کرده‌اند. وقتی سست می‌شدم، عکس استاد بسیار جدی به‌نظر می‌رسید. علاوه‌براین، استاد از طریق رؤیا یا هم‌تمرین‌کنندگان به من اشاراتی داده‌اند. زمانی که کوشا بودم، عکس استاد لبخند می‌زد و گل‌های اودومبارا در منزلم شکوفه می‌کردند. درواقع استاد به من دلگرمی می‌دادند و مرا تشویق می‌کردند.