(Minghui.org) اولین کنفرانس تبادل تجربۀ فالون دافا در شهر هگانگ در پاییز 1998 برگزار شد. آن روز صبح سالن کنفرانس با بیش از 1000 نفر پر شده بود. بسیاری از افراد در راهروها ایستاده و تعداد بیشتری در بیرون سالن کنفرانس بودند. همه تمرین‌کننده نبودند، چراکه خانواده‌ها و دوستان هم آمده بودند. وقتی کنفرانس در ساعت 8 صبح شروع شد، تمرین‌کنندگان همه با هم لون‌یوی جوآن فالون را از برخواندند. یکی از به‌یاد ماندنی‌ترین چیزها صدای پرطنینی بود که انرژی نیک‌خواهی را به اطراف ساطع می‌کرد.

تبادل تجربه‌های بسیاری را شنیدیم در رابطه با این‌که چطور دافا زندگی‌ها را تغییر داد.

خانمی زمانی که پنج ساله بود به داخل بشکۀ نگهداری خیارشور افتاده بود و چشمانش آسیب دیده بود. چشمانش بدشکل شده بود و درنتیجه در تمام عمرش او را مسخره و با نگاهی تحقیرآمیز به او نگاه کرده بودند. وقتی به پنجاه سالگی رسید تمرین دافا را شروع کرد. چند روز بعد وقتی در آینه دید که چشمانش به حالت طبیعی بازگشته است، فوراً ازخود بی‌خود شد و شروع به گریستن کرد و تمام احساسات سرکوب‌شدۀ سال‌های گذشته‌اش بیرون ریخت. فالون دافا اعتماد به نفس و متانتِ ازدست رفته‌اش را به او بازگردانده بود.

تمرین‌کنندۀ دیگری از بیماری دیابت شدید رنج می‌برد. او گفت: «می‌خواستم به زندگی‌ام خاتمه بدهم ولی استاد مرا از چنگال مرگ بیرون کشیدند.» به‌راستی اثرات جانبی و سختی‌های این بیماری کمر به قتل او بسته بود.

یک روز صبح که از خواب بیدار شد، لباس‌های مورد علاقه‌اش را به تن کرد و گردن‌بند طلا به گردن انداخت و بیرون رفت تا دارویی برای خودکشی بخرد. در مسیر به سمت داروخانه، افراد زیادی را دید که درحال تمرین بودند. کنجکاو شد. ایستاد و تمرین‌ها را با آنها انجام داد.

وقتی تمرین‌ها را انجام می‌داد، احساس آرامش و آسودگی داشت و فوق‌العاده راحت بود. وقتی تمرین‌ها را به پایان رساند بسیار خوشحال بود، به خانه رفت درحالی‌که فراموش کرده بود به چه دلیل آن روز صبح بیرون رفته بود.

تصمیم گرفت تمرین دافا را شروع کند. یک روز، وقتی پاهایش را می‌شست، لایۀ ضخیمی از پوستش کنده شد گویی یک جفت پوتین از پایش درآورده بود. فالون دافا بیماری لاعلاج دیابتش را شفا داده بود.

خانم جوان دیگری و شوهرش هر دو تمرین‌کننده بودند. برای اینکه برای مردم مکان بهتری برای مطالعۀ کتاب‌ها و انجام تمرین‌ها فراهم کنند، تمام پولی که پس‌انداز کرده بودند را صرف ساختن یک خانۀ بزرگ کردند. وقتی خانه را می‌ساختند، این خانم جوان یک فالون بزرگ در بالای خانه دید. یک روز، پس از اینکه ساخت خانه به پایان رسید، وقتی به خانه آمد ابری با نور قرمز رنگ دید که از فاصلۀ بسیار دور خانه‌اش را احاطه کرده بود.

دستفروشی برای امرار معاش، خوراکی‌های درست شده از فندق می‌فروخت. برای اینکه پول بیشتری به‌دست آورد، فندق‌ها را در آب قرار می‌داد و گرم می‌کرد تا حجمشان افزایش یابد. حتی برسر یک ده سنتی نیز با مشتریانش جروبحث می‌کرد. وقتی یک تمرین‌کننده شد، به این درک رسید که آنچه انجام می‌داده است برخلاف «حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری» بوده و از آن زمان این کار را متوقف کرد.

یک تاجر موفق بعد از برقراری رابطه با خانمی خانواده‌اش را ترک کرد. پس از اینکه تمرین دافا را شروع کرد، به رابطه‌اش خاتمه داد، نزد خانواده‌اش بازگشت و تبدیل به شوهری شد که هر زنی آرزویش را داشت.

زنی در بیست سالگی توسط یک روح خارجی تسخیر شده بود و زجر می‌کشید. او لحظه‌ای آرامش نداشت و از لحاظ جسمی و ذهنی رو به‌زوال بود. شوهرش توسط آن روح کنترل می‌شد و دائماً با او بحث و دعوا می‌کرد. پس از اینکه فالون دافا را آموخت، به آن روح گفت: «اکنون باوری راستین و استادی دارم که مرا راهنمایی می‌کنند. دیگر از تو هراسی ندارم. قدرت الهی فالون دافا تمام شیطان‌ها را خرد می‌کند.» روح در آن روز ناپدید شد. او سلامتی‌اش را به دست آورد و با شوهرش هماهنگی بسیار خوبی پیدا کرد.

خانمی که از چندین بیماری رنج می‌برد یک ساعت پیاده راه رفت تا سایر تمرین‌کنندگان را ببیند و تمرین‌های فالون دافا را یاد بگیرد. برای یک فرد سالم پیمودن آن مسافت ده دقیقه زمان می‌برد. او به‌سختی می‌توانست پاهایش را حرکت دهد. پس از اینکه تمرین‌ها را به‌طور گروهی انجام داد و آموزش‌ها را مطالعه کرد، احساس آرامش کرد و سرشار از انرژی بود. او به‌وجد آمد و طی مدت ده دقیقه به خانه رسید. پاهایش به وضعیت سلامت خود بازگشته بود.

خانمی برای امرار معاش کلوچۀ بخارپز می‌فروخت و مجبور بود ساعات طولانی در روز کار کند. او باید از یک کودک خردسال و برادری که بیماری روانی داشت مراقبت می‌کرد. به‌خاطر برادرش، برایش مشکل بود که از کودکش به خوبی مراقبت کند. پس از اینکه تمرین‌کننده شد، باید زمانی به انجام تمرین‌ها و مطالعه در برنامۀ روزانه‌اش اختصاص می‌داد. او خسته بود و در مقطعی به فکر رها کردن تمرین افتاد.

یک شب نردبانی را دید که به بهشت می‌رفت و دید که روی پلۀ دوم نردبان ایستاده است. درک کرد که استاد به او اشاره کردند که فالون دافا را رها نکند. یک روز که از کار به خانه بازگشت، دید که برادرش درحال خواندن جوآن فالون است. حالت صورتش و آرامشش عادی به‌نظر می‌رسید. او خوب شده بود! درحالی‌که این ماجرا را تعریف می‌کرد بغض گلویش را گرفت و به گریه افتاد. افرادی که به ماجرایش گوش می‌کردند نیز بغض کردند.

این رویداد تبادل تجربه مانند جریان آب پاکی بود که روح همه را شستشو می‌داد. ماجرایی پس از ماجرای دیگر شرح داده شد و کنفرانس تا بعدازظهر آن روز ادامه داشت درحالی‌که بسیاری از افراد با چشمانی گریان سالن را ترک می‌کردند. وقتی همه سالن را ترک کردند، نه‌تنها یک تکه زباله برجا نماند، بلکه یک ته سیگار یا تکه کاغذی هم آنجا نیفتاده بود. با دیدن تجربیات فوق‌العادۀ تمرین‌کنندگان، بسیاری از اعضای خانواده و دوستان آنها نیز شروع به تمرین دافا کردند.