(Minghui.org) من 54 سال دارم و در استان هونان زندگی می‌کنم. سرپرست امور اداری روستای‌مان هستم. شوهرم نیز پزشک است و ده‌ها سال تجربه کار در کلینیک را دارد. از گذشته، او خیلی مورد احترام مردم بود. مردم از مناطق دوردست برای دیدن شوهرم می‌آمدند، اما برای چند دهه بود که او نیز بیماری‌های خودش را داشت، مانند فشار خون بالا، بیماری قلبی، عروقی و بواسیر که نمی‌توانست آنها را درمان کند.

در اوایل سال 2009، یک تمرین‌کننده فالون دافا که از بیماران سابق شوهرم بود، درباره بیماری‌های او شنید. این شخص نزد شوهرم آمد و تجربه‌اش را در زمینه آشنایی با فالون دافا با شوهرم در میان گذاشت. می‌گفت که در زمان کوتاه یک سال، ازطریق این تمرین کاملاً تندرست شد. شوهرم خیلی تحت تأثیر قرار گرفت. آن تمرین‌کننده نسخه‌ای از جوآن فالون و ویدئوی آموزش تمرینات را نیز به شوهرم داد. او هر روز تمرینات را انجام می‌داد و بیماری‌هایش به‌سرعت بهبود یافتند.

وقتی بیمارانش درباره بهبود بیماری‌هایش از او می‌پرسیدند، شوهرم پاسخ می‌داد: «من هر روز فا را مطالعه می‌کنم و تمرینات را انجام می‌دهم. استاد فالون دافا بودند که بدنم را پاک و مرا سالم و تندرست کردند. برای همیشه قدردان رحمت‌ نجات‌بخش ایشان هستم. بگذارید حقیقت را به شما بگویم: مادامی که به استاد و فا باور داشته باشید و عبارات "فالون دافا خوب است و حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است" را تکرار کنید، مزایای شگفت‌انگیزی را تجربه خواهید کرد. استاد این قانون بزرگ را در بیش از 100 کشور و منطقه منتشر کرده‌اند تا همه موجودات ذی‌شعور را نجات دهند.»

او هر روز درباره فالون دافا با مردم صحبت می‌کرد. سعی می‌کرد مرا نیز ترغیب کند تا آن را تمرین کنم، اما ذهنم تحت تأثیر تبلیغات حزب کمونیست مسموم شده بود. بنابراین نه تنها به توصیه‌اش عمل نمی‌کردم، بلکه به استاد فالون دافا افتراء نیز می‌زدم. هم‌زمان، برای منافع ناچیز در زندگی می‌جنگیدم و دشمنان زیادی داشتم که سعی می‌کردند به من آسیب برسانند. درواقع با ترس و اضطراب زندگی می‌کردم.

در غروب 16 مارس 2015، به زمین افتادم و دست چپم شکست. به‌نظر می‌رسید استخوان‌هایم دررفته‌اند. دستم به‌سرعت دردناک و متورم شد. فریادکنان از شوهرم می‌خواستم درمانم کند. او خالصانه از استاد کمک می‌خواست و می‌گفت که عبارات «فالون دافا خوب است و حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است» را تکرار کنم. هیچ انتخابی نداشتم و به توصیه‌اش گوش کردم. وقتی استخوان‌هایم را جا انداخت و آن را تا بالا باندپیچی کرد، اصلاً درد نداشتم. آن شب وقتی به تخت‌خواب رفتم نیز دردی نداشتم.

روز بعد به بیمارستان رفتم تا عکس بگیرم. پزشک عکس را به من نشان داد و گفت: «در دو قسمت دچار شکستگی استخوان شده بودی، اما استخوان‌هایت خیلی خوب به هم متصل شده‌اند. مادامی که آن را در این وضعیت نگه‌داری، نباید هیچ مشکلی وجود داشته باشد.»

خوشحال بودم که آن را می‌شنوم، اما لجوج بودم. شوهرم گفت: «استاد لی بودند که کمک کردند جراحتت بهبود یابد و تو باید از ایشان تشکر کنی.» اما من قانع نشدم. از استاد لی تشکر نکردم. درعوض مغرور بودم و چیز نامهربانانه‌ای نیز گفتم. به نزد جادوگر محلی رفتم تا عود بسوزانم و ادای احترام کنم. او چند «حقه» به‌کار برد و «معجونی» به من داد. هر بار کسی می‌پرسید چطور حالم خوب شد، می‌گفتم جادوگر بود که به من کمک کرد. پس از آن، دستم بدتر شد.

یک ماه بعد، برای آزمایش‌های بعدی به بیمارستان رفتم. پزشک به عکس نگاهی انداخت و گفت: «چه اتفاقی افتاده است؟! وضعیت دستت بدتر شده است. باید برای جراحی نزد متخصص ارتوپد بروی. جراحی دست‌کم ده‌ها هزار یوآن هزینه دارد. اگر در یک بیمارستان خوب جراحی نشوی، فلج می‌شوی.»

خیلی ترسیده بودم. وقتی به خانه برگشتم، شروع به گریستن کردم و عکس‌ها را به شوهرم نشان دادم. پسرهایم پیشنهاد دادند که مرا به بیمارستان ببرند، اما شوهرم گفت: «اگر به بیمارستان بروی، خودت را در شرایط خطرناک‌تری قرار می‌دهی.» متوجه شده بود که خوب به‌نظر نمی‌رسم و گفت: «تو را نزد یکی از دوستان تمرین‌کننده‌ام می‌برم. او به تو یاد خواهد داد که چطور فالون دافا را تمرین کنی. او بسیار کوشا است. وقتی او را ببینی متوجه می‌شوی.»

در بعدازظهر 18 آوریل، به خانه آن تمرین‌کننده رفتم. او خونگرم و مهربان به‌نظر می‌رسید. داستان زندگی‌اش را برایم تعریف کرد، اینکه چطور استاد او را از مرگ نجات دادند و چطور زندگی خانوادگی‌اش بهبود یافت. او کمک کرد که درک کنم فقط با این بدن بشری فرصت این را داریم که خودمان را تزکیه کنیم و فقط استاد لی می‌توانند ما را نجات دهند.

درحالی که صحبت می‌کرد، من می‌گریستم. از آنچه علیه دافا گفته و انجام داده بودم، پشیمان بودم. با نگاه به دست رنگ‌پریده و شکسته‌ام، به زندگی سختم طی 50 سال گذشته فکر می‌کردم. والدینم می‌گفتند به‌هنگام تولد آنقدر لاغر و ضعیف بودم که انتظار نداشتند من زنده بمانم. با آب برنجی که مادرم به من می‌داد، زنده ماندم. پس از اینکه بزرگ شدم، دچار بیماری قلبی، سردرد، درد معده و التهاب حنجره مزمن شدم. به‌خاطر بیماری‌هایم عزت نفس پایینی داشتم.

او مرا دلداری داد و گفت: «مادامی که به استاد و دافا باور داشته باشی، استاد کمکت خواهند کرد. لطفاً پیش من بمان. با هم فا را مطالعه می‌کنیم و تمرینات را انجام می‌دهیم.»

او نسخه‌‌ای از جوآن فالون را نیز به من داد و گفت که چگونه آن را بخوانم و چطور تمرینات را انجام دهم. هشدار داد که تمام وابستگی‌هایم را رها و بر خواندن این کتاب و انجام تمرینات تمرکز کنم. به‌محض اینکه خواندن اولین فصل را تمام کردم، معجزه‌ای اتفاق افتاد: ظاهراً دودی در اطراف دستم درحال رقصیدن بود و فوراً احساس بهتری پیدا کردم. می‌دانستم که بدنم درحال پاک ‌شدن است. بسیار خوشحال بودم.

در دومین روز دستم بهتر به‌نظر می‌رسید و دیگر دردی نداشتم. روز سوم، خیلی احساس بهتری داشتم. پس از مدت کوتاهی، توانستم به حالت عادی بازگردم.

پس از 12 روز ماندن پیش آن تمرین‌کننده، به خانه رفتم. می‌توانستم موتورسیکلتم را برانم. نه تنها دستم بهبود یافت، بلکه بیماری‌های گذشته‌ام نیز درمان شدند. بسیار قدردان رحمت نجات‌بخش استاد هستم. حالا حتی از دوران جوانی نیز تندرست‌تر هستم. کلمات در وصف قدردانی‌ام از استاد قاصرند.