(Minghui.org) درود استاد! درود هم‌تمرین‌کنندگان دافا!

وقتی مردم از من می‌پرسند: «اهل کجایی؟» معمولاً جزء سخت‌ترین سؤالاتی است که می‌توانم به آن پاسخ دهم.

در دوران کودکی در دو کشور مختلف بزرگ شدم، تقریباً هر پنج سال در یکی از این دو کشور بودم. در بزرگسالی، بیش از یک سال در یک کشورِ سوم و به‌مدت 13 سال در کشور چهارمی زندگی کردم. وقتی مردم درباره کشور یا شهرم می‌پرسند، به خانه‌ام فکر می‌کنم و نمی‌دانم چه بگویم. واقعیت این است که بدون توجه به اینکه کجا زندگی کرده‌ام، همیشه حسی متفاوتی و تا حدودی احساس طردشدگی داشته‌ام. احساس بشری طردشدگی، یکی از وابستگی‌های اصلی‌ای بوده که مجبور بوده‌ام بارها و بارها رهایش کنم.

در سال 2000 دوستی کتاب جوآن فالون را به من داد. اولین باری که این کتاب به دستم رسید را هرگز فراموش نمی‌کنم. در آن لحظه بود که فهمیدم معنای واقعی «خانه» چیست و آن در کل وجودم رسوخ کرد. احساس سربلندی داشتم، قطعاً و به‌طرزی باورنکردنی سپاسگزار بودم، اما پس از صاعقۀ اولیه این درک زمان زیادی طول نکشید که دچار شک و تردیدهایی شدم.

پس از آنکه برای اولین بار خواندن جوآن فالون را به پایان رساندم، مطمئن نبودم که آیا کیفیت و توانایی لازم برای شروع این تمرین را دارم یا خیر. از خودم پرسیدم: آیا واقعاً این روش برای من است؟ آیا واقعاً آنچه برای تمرین‌کننده بودن لازم است را دارم؟ معنای شین‌شینگ چیست؟» سپس به خودم گفتم: «بسیار خوب، باید دوباره کتاب را بخوانم تا آن را بفهمم.» بنابراین کتاب را دوباره خواندم و در پایان دورِ دوم خواندنش، هنوز شک و تردیدهایی داشتم. بنابراین درحالی که به‌مدت یک ماه دچار تبی بودم که بالا و پایین می‌رفت، دوباره، دوباره و سپس دوباره آن را با خوشحالی خواندم، بدون اینکه متوجه باشم خواندن مجدد جوآن فالون بخشی از روند تزکیه‌ام است. حدود هشت ماه بعد تمرینات را یاد گرفتم. حدود یک سال طول کشید تا واقعاً تصمیم گرفتم تمرین‌کننده دافا شوم.

به‌طور پیوسته در پروژه‌های روشنگری حقیقت کوتاه‌مدت و بلندمدتِ گوناگون مشارکت می‌کردم؛ از فرستادن افکار درست مقابل کنسولگری‌های چین، اصلاح و ویرایش پرونده‌های شکنجه‌ای که به سازمان‌های بین‌المللی ارائه می‌شدند، شخصاً روشن کردن حقایق برای مسئولین دولتی، سفیران، سازمان‌های غیردولتی و پزشکان در کشورهای مختلف و آواز خواندن در گروه کُر اروپایی «آمدن برای تو»گرفته تا کار برای ان‌تی‌دی که ابتدا به‌صورت نیمه‌وقت در وین و بعداً به‌صورت تمام‌وقت در شهر نیویورک بود، جایی که در نهایت یک ویدئوی 8 دقیقه‌ای افشاء‌کننده برداشت اعضای بدن در چین را تولید و سپس به‌عنوان ویراستار تمام‌وقت برای اپک تایمز انگلیسی کار کردم و حالا هم به‌عنوان نویسنده برای بخش هنر اپک تایمز مشغول به فعالیت هستم.

اکنون پس از بیش از 18 سال دیگر تردید ندارم که خودم را مرید دافا درنظر بگیرم یا خیر، در عوض سؤالات متفاوتی از خودم می‌پرسم، ازقبیل: «آیا در فا هستم؟ آیا الزامات استاد را دنبال می‌کنم؟ آیا این یا آن فکر یک عقیده و تصور بشری یا یک وابستگی است یا فکری که از خود واقعی‌ام می‌آید؟ آیا در این مورد به خودم اعتبار می‌بخشم یا واقعاً درحال اعتباربخشی به فا هستم؟ آیا درحال عمل به عهد و پیمان‌هایم هستم؟ آیا واقعاً موجودات ذی‌شعور را نجات می‌دهم؟ در این مورد چگونه می‌توانم به بهترین نحو موجودات ذی‌شعور را نجات دهم؟» و غیره. بیشتر اینکه تصور می‌کنم دیگر در طول تزکیه‌ام نباید این سؤالات را از خودم بپرسم، چراکه باید اینگونه بودن را در هر چیزی که به آن فکر می‌کنم و انجام می‌دهم، ادغام کنم.

در حالی که تزکیه‌ام ازمیان فراز و نشیب‌ها عبور می‌کند، می‌دانم که وقتی دچار لغزش می‌شوم و سقوط می‌کنم، بدون توجه به اینکه در چه زمینه‌ای است، باید سریع بلند شوم و همچنان به‌طور کوشا به جلو پیش بروم، اما طی سال‌های اخیر در مرحله‌ای به مانع سرسختی برخورد کردم که تمایلی به آشکار کردن خود نداشت. بسیاری از وابستگی‌ها مانند ترس، حسادت، شهوت، احساسات و به دنبال تصدیق سایرین بودن که فکر می‌کردم آنها را کاملاً ازبین برده‌ام، دوباره به شکل‌های جدیدی ظاهر ‌شدند. همچنین به وضعیتی رسیدم که در آن هیچ شادی و شور و شوقی نسبت به هیچ چیزی نداشتم. به مردم اعتماد نداشتم و نسبت به هر حالت چهره یا اشاره‌ای درخصوص طرد شدن به‌‌طور خاصی حساس شده بودم. اغلب اوقات احساس خستگی و بی‌انگیزگی می‌کردم. صدایم برایم طوری بود که گویا از بیرون بدنم می‌آید؛ مانند زمانی که صدایم را از یک میکروفون می‌شنوم. به سر و صدا و اصوات بلند حساس‌تر شده بودم. مانند این بود که از موجود بنیادینی که در آن باور تزلزل‌ناپذیر و عهد و پیمانی ریشه داشت که باور داشتم سبب شده بود در این زمان و در این برهه از تاریخ به اینجا بیایم، جدا می‌شدم.

از دیدگاه فردی عادی و با توضیحاتی ساده برای آن علائم، می‌توانست این‌طور درک شود که افسرده شده‌ام. هرچه باشد سختی‌ها و ازدست دادن‌های بزرگی را یکی پس از دیگری تجربه کرده و در این بین ازدست دادن‌های کوچک زیادی را نیز ازسر گذرانده بودم، درحالی که از میان برخی تغییرات «قابل‌توجه» گذشته بودم: بعد از ازدواجی 12 ساله با یک غیرتمرین‌کننده طلاق گرفتم، در سال 2011 به آمریکا بازگشتم و مجبور شدم دوباره خودم را با فرهنگ آمریکایی تطبیق دهم، به‌عنوان مدیر اخبار انگلیسی مسئولیت‌های بیشتری را در ان‌تی‌دی پذیرفتم، یک سال بعد در سال 2012 پدرم فوت کرد. در آن زمان ان‌تی‌دی از میان برخی تغییرات ساختاری ناپایدار می‌گذشت. سعی داشتم گروهی از افرادی را مدیریت کنم که به‌نظر می‌رسید برای 12 تا 14 ساعت کار در ایستگاه به‌اندازه کافی بردباری ندارند و هر لحظه ممکن بود این شغل را ترک کنند.چند نقش را برعهده گرفته بودم، درحالی که به‌نظر می‌رسید در هیچ کدام از آنها موفق نیستم. تمام پس‌اندازم را خرج کرده بودم و کم‌کم درحال بدهکار شدن بودم. بالاتر از همه اینها اینکه یک آزمون مرگ و زندگی را نیز پشت سر گذشتم.

البته همه این تغییرات به‌اصطلاح «قابل‌توجه» در مقایسه با شکنجه و آزار و اذیتی که تمرین‌کنندگان در چین متحمل می‌شوند، بی‌اهمیت هستند. علاوه بر این آیا نباید هرچه سریع‌تر بر همه این موانع غلبه کنم تا بتوانم حقیقت را بهتر روشن کنم و تعداد بیشتری از موجودات ذی‌شعور را نجات دهم؟ اینچنین فکر می‌کنم. بنابراین در حالی که ازنظر مفهومی درکش می‌کنم، آن چیزی چالش‌برانگیزتر از این است که بتوانم آن را عملی کنم و در ضمن درحالی که آزمون‌ها همیشه در زمان وقوع‌شان طاقت‌فرسا به‌نظر می‌رسند، وقتی بر آنها غلبه می‌کنم و ارتقاء می‌یابم، با نگاه به عقب آنها هیچ نیستند. بنابراین هرچه باشد از این روند می‌گذرم و تزکیه می‌کنم.

چند نفر به یک وابستگی بنیادین در من اشاره کرده‌اند که به‌طور کامل آن را تشخیص نداده بودم. این وابستگی به چند شکل آشکار می‌شد. برای نمونه اگر در طول یک گفتگو حرفم را قطع می‌کردند، بلافاصله دیگر به حرفم ادامه نمی‌دادم، گویا طرد شده‌ام یا مورد تصدیق قرار نگرفته‌ام. به‌طرز عجیب و غریبی احساس می‌کردم که سایرین مرا نمی‌بینند. در بعضی موارد، درباره چیزی غیر از موضوعِ درحال صحبت حرف می‌زدم یا ماجرای شخصی مبهمی درباره گذشته‌ام می‌گفتم. گویا دائماً به دنبال حس ارتباط برقرار کردن یا اعتباربخشی بودم. به‌جای اینکه به ‌خوب انجام دادن سه کار اولویت دهم، خودم را برای ساعت‌های طولانی در کار نیز غرق می‌کردم و آن را برابر با خوب بودن می‌دانستم. سعی می‌کردم از دردِ مواجهه با خودم دوری کنم. تلاش می‌کردم خلأ خود را به روشی نادرست، به روشی بشری، پر کنم.

سپس متوجه شدم که آن خلأ، گروهی از عقاید و تصورات بشری مرتبط با ترس است، ترس از به‌طور واقعی دیده شدنِ ایفای نقشم در این صحنه اصلی که تمرین‌کنندگان برای نجات موجودات ذی‌شعور به‌طور مشترک در آن ایفای نقش می‌کنند. می‌ترسیدم سایرین به من غبطه بخورند یا حسادت کنند. احساس طرد شدن می‌کردم، چراکه فردی صادق نبودم. در عوض با خودم بازی می‌کردم و به‌خاطر همه آن تغییرات به‌اصطلاح چشمگیر که به‌طور کامل بر آنها غلبه نکرده بودم یا به‌خاطر اینکه نوعی عیب و نقص بنیادین داشتم، وانمود می‌کردم دیگر قادر نیستم هیچ کاری را به‌طور مؤثر انجام دهم. این خود حقیقی‌ام نبود. همه اینها وابستگی به منیت بود، درحالی که در گذشتۀ خودم می‌جنگیدم و هر زمان که در مطالعه فا و انجام تمرینات سست می‌شدم، آن عقاید و تصورات بشری بزرگ‌تر می‌شدند.

درحالی که روی تولید مجموعه‌ای درباره برداشت اعضای بدن برای ان‌تی‌دی کار می‌کردم- سومین مجموعه‌ به دنبال آنچه به‌طور معمول بین تمرین‌کنندگان به ویدئوی هشت‌دقیقه‌ای معروف است- نیروهای کهن از این شکاف سوءاستفاده کردند. بعد از یک روزِ کامل تماس با رسانه‌های جریان اصلیِ جامعه دچار سردرد میگرنی شدیدی شدم که در سراسر روز درحال تشدید شدن بود. احساسی مانند این داشتم که گویا سرم یک زودپز درحال انفجار است. سردردم آنقدر شدید بود که واقعاً می‌ترسیدم سرم منفجر شود. وقتی به دستشویی رفتم کسی گفت که «وحشتناک» به‌نظر می‌رسم. شروع کردم به گریه کردن. او پیشنهاد کرد روی یکی از تخت‌هایِ مخصوص برای گزارشگرانی که در طول شب کار می‌کنند، دراز بکشم. وقتی دراز کشیدم، همچنان گریه می‌کردم و سپس تقریباً به‌مدت نیم ساعت به‌طور عمیق و سریع نفس می‌کشیدم. خیلی احساس طرد شدن داشتم و گویا درحال فرو رفتن به درون ماسه‌های روان بودم، چراکه مدام صدای زننده و کریهی را در سرم می‌شنیدم که می‌گفت «بی‌ارزش» هستم، که باید «شرمنده» باشم، که «شایستگی یک مرید دافا بودن را ندارم.» آن چیزی بود که بر اساس شکافِ ناشی از احساس طرد شدنم به من حملهمی‌کرد.

آن اولین باری بود که از استاد کمک خواستم.

پیامی را برای تمرین‌کننده‌ای فرستادم و از او کمک خواستم. او مقداری آب برایم آورد. حتی اگرچه- در حالی که نفس‌های عمیق و تند تندی می‌کشیدم- نمی‌توانست درک کند که سعی دارم چه چیزی بگویم، سعی داشت به من قوت قلب دهد و یادآوری کند که چه کسی هستم- یک مرید دافا هستم، اینجا هستم تا در نجات موجودات ذی‌شعور به استاد کمک کنم! هیچ چیز و هیچ کسی نمی‌تواند مانعم برای انجام این کار شود.

سرانجام آرام شدم. او چند تمرین‌کننده دیگر را صدا زد تا کنارم افکار درست بفرستند. در کمتر از یک ساعت احساس بهتری داشتم. شب که به خانه رفتم، هنوز سردرد داشتم، اما قابل تحمل بود. روز بعد گویا هیچ اتفاقی نیفتاده بود. پر از انرژی بودم و همچنان به کارم روی آن ویدئو ادامه دادم.

واقعاً سپاسگزار تمرین‌کنندگانی هستم که کمکم کردند تا بر آن محنت غلبه کنم. نیروهای کهن سعی داشتند مرا پایین بکشند- درحالی که هرگونه فکر مربوط به بی‌ارزش بودن که رشد داده بودم و هر گونه تردید درباره اینکه‌ آیا یک مرید حقیقی دافا هستم یا نه را تقویت می‌کردند. بهبودی سریعم گواهی بر این است که چگونه تمرین‌کنندگان بدنی واحد هستند و گواهی بر قدرت افکار درست و نیک‌خواهی بی‌کران استاد است.

از آن زمان به بعد همچنان درخصوص این وابستگی بنیادین به اعتباربخشی به خود و در طلب تصدیق سایرین بودن از یک طرف و احساس بی‌ارزش بودن یا طرد شدن از سوی دیگر- دو روی یک سکه- بارها و بارها مورد آزمایش قرار گرفته‌ام.

در سال 2013 که ان‌تی‌دی با رئیس جدید و فعلی‌اش سمت و سوی جدیدی را درپیش گرفت، تیم انگلیسی تقریباً به‌طور کامل از بین رفت و من به اپک تایمز انگلیسی منتقل شدم. اگرچه آن احتمالاً بهترین فرصت برایم بود، آن را بسیار سخت گرفتم. دوباره احساس طرد شدنو عدم تصدیق از سوی ان‌تی‌دی را داشتم. کار برای اپک تایمز مانند تصمیمی به‌نظر می‌رسید که بدون رضایت من برایم اتخاذ شده است. هرچه بود، تنها دلیل اینکه به نیویورک برگشته بودم، این بود که ان‌تی‌دی از من خواسته بود تیم خبر انگلیسی را مدیریت کنم. آن تعهد بزرگی بود که با تمام قلب و وجودم مسئولیتش را برعهده گرفته بودم.

پس از دو سال کار در ان‌تی‌دی در نیویورک وقتی به اپک تایمز منتقل شدم، متوجه شدم که به‌جای اینکه کاملاً وضعیت را تشخیص دهم، به ان‌تی‌دی به‌عنوان راهی برای اثبات هویتم، تکیه کرده بودم.به‌عنوان یک مدیر خبری یا به‌عنوان یک تهیه‌کننده- مخصوصاً اینکه آن را به‌عنوان «تضمینی» برای انجام کار روشنگری حقیقتم در نظر می‌گرفتم- وابستگیِ رشدکرده به سِمَت‌ و موقعیت را در خود داشتم.

استاد بیان کرده‌اند:

«حتی اگر درگیر در پروژه‌‏های دافا باشید، در آسمان‌‏های بالا چیزهایی چون ایستگاه تلویزیونی وجود ندارد، و خدایان روزنامه هم ندارند. آنها شکل‌‏هایی در اجتماع بشری عادی هستند. اگر از افکار درست برای راهنمایی خودتان استفاده نکنید، و اگر نتوانید خودتان را بر طبق استاندارد یک تزکیه‌‏کننده، مثل آنطوری که یک مرید دافا انجام می‌‏دهد، اداره کرده و به دنیا و دیگران آن‌‏گونه نگاه کنید، آن‌‏وقت شما با یک فرد عادی یکسانید.» («یک مرید دافا چیست»)

در اپک تایمز گفته بودند که به‌عنوان یک ویراستار به مهارت‌هایم خیلی نیاز دارند، اما آنها مطمئن نبودند که سمتم چه خواهد بود. ابتدا تحت مدیریت دو بخش کار می‌کردم: تیم وب و تیم اخبار محلی نیویورک. سمت و وظیفه‌ام طی یک سال سه بار تغییر کرد. با توجه به اینکه آن شرکت هنوز درحال تأسیس و راه‌اندازی خودش بود، عدم اطمینان درباره اینکه برای کدام بخش مناسب هستم یا چطور می‌توان به بهترین نحو از من استفاده کرد، چیزی قابل پیش‌بینی بود. اگرچه آن را درک می‌کردم، اما آن وضعیت هنوز برایم ناامیدکننده بود.

بعد از یک سال تا حدودی به دلایل مالی و تا حدودی به‌خاطر اینکه از ویرایش مقالات خبری خسته شده بودم، از آن کار بیرون آمدم، اما دلیل اصلی خروجم این بود که احساس می‌کردم به آنجا تعلق ندارم، به خصوص بعد از آنکه یکی از مدیرانم گفت قلب کار برای اپک تایمز را ندارم. واقعاً خسته شده بودم. وضعیت زندگی‌ام بسیار متزلزل بود. درکنار باقی چیزها، هنوز به‌خاطر ازدست دادن پدرم سوگوار بودم.

هشت ماه دوری‌ام از اپک تایمز دست‌کم برایم یک کابوس بود. وارد جزئیات نمی‌شوم. به‌طور بسیار خلاصه باید بگویم در موقعیتی بودم که نسبت به گذشته ده برابر بیشتر احساس طردشدگی داشتم. می‌دانستم در این بین چیزی درست نیست.

وقتی سرانجام به کار برای اپک تایمز برگشتم، احساس کردم تصمیمم با اراده آزاد خودم است که آن را تأیید می‌کرد. شروع به نوشتن ماجرای زندگی افراد مؤثر و الهام‌بخش در نیویورک کردم و بعداً شروع به نوشتن برای بخش هنری کردم که مطابق علاقه و تحصیلم بود. تلاش می‌کردم بهترین را و با تمام قلبم ارائه دهم. تعریف‌هایی را درباره مقالاتم، از معاون رئیس و یکی از موزه‌داران ارشد در موزه هنر متروپولیتن و همچنین از موزه‌دار ارشد موزه فریک کالکشن دریافت کردم. این دو موزه دو تا از معتبرترین موزه‌های هنر در این شهر و همچنین در سطح بین‌المللی هستند. آن برای روند نوشتنم دلگرم‌کننده بود و بسیاری از ناامنی‌ها و تردیدهایی که رشد داده بودم- و سبب می‌شدند به‌اندازه کافی احساس خوبی نداشته باشم- را رفع کرد.

اما بیش از یک سال پیش که اپک تایمز دوباره از میان تغییر بزرگی می‌گذشت، وقتی به من گفته شد که در میان برخی از افرادی هستم که قرار است اخراج شوند، شوک بسیار بزرگی برایم بود. به من گفته شد که این تصمیم قطعاً تصمیمی است که باید براساس ملاحظات مالی اتخاذ شود، اما آن را باور نکردم. می‌دانستم که با نهایت تلاش و با تمام قلبم کار می‌کنم، اما هنوز احساس می‌کردم که به‌طور ناعادلانه‌ای قضاوت می‌شوم.

نیازی به گفتن نیست که دوباره احساس طردشدگی، حس عمیقی از شرم، سردرگمی، و سوءظن داشتم. باز هم نمی‌دانستم که آیا بجای داشتن قلبی خالص برای نجات موجودات ذی‌شعور به اعتباربخشی به خودم در کار وابسته هستم یا نه؟ نقطه شروعم کجا بود؟ تنها کاستی‌ای که در آن زمان می‌توانستم در خودم پیدا کنم، این بود که به‌طور منظم یا پیوسته تمرینات را انجام نمی‌دادم و اینکه هنوز باید در سطحی بنیادین احساساساتم را رها می‌کردم.

این احساس طردشدگی و حس خشمی که روی هم انباشته شده بود، برای ماه‌ها همراهم بود. حتی با وجود اینکه در کمتر از یک ماه مجدداً استخدام شدم، به‌خاطر نوع استخدامم به‌طرز عجیب و غریبی بیشتر احساس طردشدگی می‌کردم. به جای اینکه به‌صورت رودررو استخدام شوم، ایمیل استانداردی دریافت کردم درخصوص اینکه باید دوره‌ای آزمایشی را بگذرانم تا ببینند آیا به‌طور منظم در تمرینات گروهی شرکت می‌کنم یا خیر. دوباره احساس سردرگمی داشتم، نمی‌دانستم که آیا برای یک شرکت کار می‌کنم یا یک صومعه؟ فکر می‌کردم اگر واقعاً سخت کار کنم، به‌اندازه کافی خوب خواهد بود، اما به‌نظر می‌رسید آن برای یک مرید دافا که در رسانه کار می‌کند، معیار کاملی نیست. معیار، سخت کار کردن و همچنین بخشی از بدن واحد بودن است.

همکارانم تظاهر می‌کردند که هیچ اتفاقی نیفتاده است و درکشان این بود که باید به‌طور عادی به کارم ادامه دهم.

استاد بیان کرده‌اند:

«زمانی که با هم به خوبی در حال همکاری نیستید، و افکار درست‌‏تان به حد کافی قوی نیست، این باعث خواهد شد که ذهن‌‏تان، به هنگام فرستادن افکار درست، درگیر با وابستگی‌‏هایی باشد که شما را به این می‌‏کشانند که در تزکیه، به جای درون، به بیرون نگاه کنید.» («یک مرید دافا چیست»)

مجبور بودم تصمیم بگیرم که آیا می‌خواهم همچنان خشم و رنجشم را رشد دهم یا می‌خواهم آنها را کاملاً رها کنم و به‌طور کامل متعهد به همکاری شوم، به استاد اعتماد کنم که هر آنچه اتفاق می‌افتد، دلیلی دارد، حتی اگر در آن زمان نتوانم دلیلش را درک کنم.

حالا با نگاه به گذشته، می‌دانم آنها فرصت‌هایی عالی برای بهبودم، برای آبدیده کردن خودم و برای تداوم تلاشم رو به جلو بودند. می‌دانم که نمی‌توانم به اینکه بخشی از یک پروژه بزرگ مانند اپک تایمز باشم- به‌عنوان ضمانتی برای خوب انجام دادن سه کار- تکیه کنم.

هنوز هم باید پیوسته به خودم یادآوری کنم که در وهله اول یک مرید دافا هستم. هر چیز دیگری در جایگاه دوم قرار دارد. کار برای اپک تایمز افتخار و فرصتی طلایی برای همکاری‌ام با هم‌تمرین‌کنندگان به‌منظور کمک به نجات موجودات ذی‌شعور است، اما مطمئناً اگر به خوبی تزکیه نکنم، نمی‌توانم این کار را خوب انجام دهم.

مایلم این مقاله را با نقل قولی از استاد خاتمه دهم:

«شما از میان سخت‌‏ترین قسمت گذر کرده‌‏اید. آنچه باقی است خیلی پرزحمت نخواهد بود. صرفاً نیاز دارید که در خصوص آن حتی بهتر عمل کنید. هر چه امور ناامیدکننده‌‏تر به نظر برسند، احتمال دارد که امید درست در مقابل چشمان شما نمایان شود. مخصوصاً طی آن زمان‌‏هایی که بسیار احساس بی‌‏حوصلگی می‌‏کنید، شاید در واقع در حال بنیان نهادن تقوای عظیم خود هستید. امیدوارم که واقعاً بتوانید از عهده برآیید که خوب همکاری کنید، افکار درستی بهحدکافی قوی داشته باشید، وقتی به چیزها برمی‌‏خورید به درون نگاه کنید، و مثل وقتی که در ابتدا تزکیه را آغاز کردید پر از شوق باشید.» («یک مرید دافا چیست»)

سپاسگزارم استاد، سپاسگزارم هم‌تمرین‌کنندگان.

(ارائه‌شده در کنفرانس تبادل ‌تجربه 2018 انگلیسی‌زبان در نیویورک)