(Minghui.org) وقتی 23 ساله بودم، تمرین فالون دافا یا همان فالون گونگ را شروع کردم. طی 20 سال گذشته به این تمرین ادامه داده‌ام. در 19 ژوئن 1993 آنقدر خوش‌اقبال بودم که توانستم در سومین دوره از کلاس‌های فالون دافا در شهر چانگچون که استاد لی در سالن کمیتۀ حزب استانیِ جیلین برگزار کردند، شرکت کنم. در آن زمان نمی‌دانستم این همان چیزی است که آرزویش را داشتم و در انتظارش بودم.

وقتی وارد سالن شدم، قلبم حسی از صلح‌جویی و آرامش داشت. دوستم قبلاً در ردیف نهم از جلو برایم جایی گرفته بود. وقتی روی صندلی‌ام نشستم، این احساس را داشتم که آرزویم تحقق یافته است. در همان لحظه احساس کردم چیزی در پشتم حرکت می‌کند، از اینرو به اطراف نگاه کردم تا ببینم که آیا کسی صندلی‌ام را تکان می‌دهد یا نه، اما هیچ کسی در اطرافم نبود. احساس می‌کردم چیزی در بدنم می‌چرخد و به شخصی که با من آمده بود، گفتم: «چیزی در پشتم حرکت می‌کند، گویا می‌چرخد.» دوستم گفت: «آن فالون است که می‌چرخد.» قدری شک داشتم، زیرا استاد هنوز نیامده بودند. بنابراین چه کسی فالون را برایم نصب کرده بود؟

درحالی‌که منتظر بودیم، درباره تصویر برخی از استادان بزرگ چی‌گونگ فکر کردم: ثروتمند، مشهور، شیک‌پوش و دارای وقاری منحصربه‌فرد. داخل سالن، کسی نبود که نظم را حفظ کند یا از افراد بخواهد ساکت باشند، اما همه در سالن خیلی ساکت بودند و احساسی مانند این داشتم که همه چیز داخل انرژی عظیمی از نیک‌خواهی پوشیده و محدود شده است. هیچ کسی با صدای بلند صحبت نمی‌کرد، به‌دلخواه این طرف و آن طرف نمی‌رفت، حتی گفتگوی کوتاهی نمی‌کرد یا سیگار نمی‌کشید. همه تحت تأثیر میدان انرژی مملو از نیک‌خواهی و آرامش، ساکت و منتظر ورود استاد بودند.

همان‌طور که همه مشتاقانه منتظر بودند، استاد به روی سِن رفتند، درحالی که پیراهن سفید آستین‌کوتاه تمیزی به تن داشتند. اگرچه شلوار و کفش‌ چرمی‌شان نو نبود، پاکیزگی‌شان روح شخص را تحت تأثیر قرار می‌داد و حیرت‌زده بودم که اگرچه ایشان در این دنیای مادی زندگی می‌کنند، قادر بوده‌اند تحت تأثیر هیچ یک از عوامل دنیوی قرار نگیرند. پوست‌شان بی‌عیب و نقص و سرشان پر از موهای مشکی بود که باعث می‌شد سن‌شان فقط کمی بیش از 20 سال به‌نظر برسد! استاد لی قدبلند بودند با چهره‌ای خوش‌ترکیب، فوق‌العاده باوقار و لبخندی دوستانه و مهربان.

استاد بعد از معرفی خودشان و فالون گونگ، اولین موضوعی که درباره آن صحبت کردند بدن‌های معنوی (فاشن) بود. استاد بدن‌های معنوی بی‌شماری دارند. قبل از ورودشان، بدن‌های معنوی ایشان سالن و همچنین بدن‌ افراد با رابطه تقدیری را پاک کردند و به آنها فالون دادند. در آن لحظه، متوجه شدم استاد بودند که زودتر بدنم را پاک ‌کردند و به من یک فالون دادند. استاد از برخی از اسرار جهان و چیزهای دیگری که واقعاً می‌خواستم درباره آنها بدانم، پرده برداشتند. فکر می‌کنم استاد فردی عادی نیستند، بلکه شخصی دارای توانایی‌های فوق طبیعی هستند. استاد همه چیز را می‌دانند.

گوش دادن به سخنرانی‌های استاد سبب شد چیزهایی را درک کنم که هرگز بدون تمرین تزکیه درک نمی‌کردم. متوجه شدم که قانون جهان حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری است. این سه اصل همه چیزِ درون جهان‌ ازجمله ما انسان‌ها را شکل می‌دهند. دلیل واقعی اینکه چرا بیمار می‌شوم و علت ریشه‌ای آن را فهمیدم. وقتی خودم را تغییر دهم و جذب سرشت جهان، حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری شوم، قادر خواهم بود دلیل ریشه‌ای بیماری‌هایم را تغییر دهم، بنابراین هر چیزی به حالت عادی برمی‌گردد. برایم محرز شده بود که می‌خواهم این مسیر برگشت به سرشت حقیقی اصلی‌‌ام را بپیمایم.

هر جمله‌ای که استاد می‌گفتند خیلی ارزشمند بود. با عجله می‌خواستم از سخنرانی‌شان یادداشت بردارم، اما قلمی همراه نداشتم. درست در همان لحظه استاد گفتند که یادداشت برنداریم، زیرا بر تمرکزمان در گوش دادن به سخنرانی‌ها تأثیر می‌گذارد. بنابراین با اشتیاقِ زیاد گوش دادم، نمی‌خواستم حتی یک جمله را ازدست بدهم، نمی‌خواستم حتی یک ذره از سخنرانی را فراموش کنم. احساس می‌کردم هر جمله‌ای که استاد می‌گویند انرژی بسیار نیرومندی را وارد ذهنم می‌کند و همچنان ادامه می‌یابد تا ذهنم را مملو از خودش کند. وقتی دانش‌آموز بودم و به درس‌های معلم گوش می‌دادم، باید فکر می‌کردم و آنها را به‌خاطر می‌آوردم. آن روندی بسیار خسته‌کننده‌ بود، اما سخنرانی استاد انرژی بسیار نیرومندی را حمل می‌کرد که نه تنها وارد ذهنم می‌شد، بلکه به درونی‌ترین قسمت وجودم، داخل روحم، می‌رسید. هرچه بیشتر گوش می‌دادم، بیشتر احساس راحتی می‌کردم.

طی 10 جلسه، استاد چند بار بدن تمرین‌کنندگان را ازلحاظ جسمی متعادل و اصلاح کردند. ابتدا به ما ‌گفتند درست بایستیم و درباره یک تا دو بیماری فکر کنیم و سپس راحت باشیم. استاد روی سِن ‌ایستادند، دست‌‌شان را بالا ‌بردند و سپس به‌تدریج پایین ‌آوردند. احساس می‌کردم مواد بد با شروع از سرم در تمام مسیر به سمت پایین پاهایم فشرده می‌شوند. استاد دست‌شان را محکم به هم ‌گرفتند، درحالی که احساس می‌کردم ماده بد از بدنم برداشته می‌شود. استاد درحال نگه داشتن آن ماده بد در دست‌شان، از همه ‌خواستند بدن‌شان را سریع حرکت دهند. سپس به سمت گوشه‌ای از سِن ‌رفتند و آن «ماده» درون دست‌شان را دور ‌ریختند. یک روز استاد گفتند وقتی برای دوره‌های طولانی درحال تمرین کردن بایستید، در قوزک پای خود احساس درد خواهید کرد. آن روز اظهار کردند که کارما را از قوزک پای همه برمی‌دارند و پاک می‌کنند. استاد از همان روش استفاده کردند و پس از آن، بدون توجه به اینکه برای چه مدتی می‌ا‌یستادیم، قوزک پای هیچ کسی اذیت نمی‌شد.

یک روز وقتی استاد درباره چشم سوم صحبت می‌کردند، جایی در وسط ردیف ششم یا هفتم نشسته بودم. درحال گوش دادن، فکر کردم آیا استاد از همه ما می‌خواهند که بایستیم، طوری‌که از دست‌شان برای باز کردن چشم سوم همه استفاده کنند یا نه. درحالی که با تمرکز کامل گوش می‌دادم، در ناحیه بین دو ابرویم احساس خارش زیادی کردم. درحالی که نمی‌توانستم آن خارش را تحمل کنم، با دستم به‌ملایمت آنجا را خاراندم. استاد با نیک‌خواهی به من نگاه کردند و گفتند وقتی درباره چشم سوم صحبت می‌کنند، نخارانیم. ایشان درحال باز کردن چشم سوم برای همه بودند. ناگهان درک کردم که چه اتفاقی درحال افتادن است.

سومین روز سخنرانی‌های استاد، 30 دقیقه زودتر از معمول به سالن سخنرانی رسیدم، اما بسیاری از تمرین‌کنندگان قبلاً پشت درِ سالن جمع شده بودند و می‌خواستند وارد شوند. استاد همراه بسیاری از تمرین‌کنندگان رسیدند و کمک کردند که جمعیت را راهنمایی کنند. تمام درها درنهایت باز شدند و همه سریع به داخل رفتند که جایی پیدا کنند. من هم مثل بقیه به دنبال جا بودم. وقتی سرم را بلند کردم، دیدم استاد در کنار راهرو ایستاده‌اند و با نیک‌خواهی به همه تمرین‌کنندگان نگاه می‌کنند. درحالی که با عجله از کنار استاد می‌گذشتم و وارد سالن می‌شدم، به ایشان نگاه کردم. استاد این موضوع را در سخنرانی‌شان مطرح کردند. شاگردان با گوش دادن به سخنرانی‌ها و افزایش درک‌شان از فا، دیگر برای گرفتن جا رقابت نکردند و دیگر ازدحامی ایجاد نمی‌شد. در سخنرانی‌های بعدی، درهای سالن همیشه بیش از یک ساعت زودتر از زمان واقعیِ سخنرانی باز بودند.

هر روز بعد از کار، با عجله سوار دوچرخه‌ام به محل برگزاری سخنرانی‌ها می‌رفتم، بدون اینکه برای خوردن شام توقفی کنم. با دوچرخه حدود یک ساعت طول می‌کشید. این چیزی بود که در گذشته به‌خاطر اینکه بدنم بسیار ضعیف بود، نمی‌توانستم تصورش را هم کنم. بیش از نیم ساعت زودتر از زمان واقعیِ سخنرانی می‌رسیدم و در آن میدان انرژی که با نیک‌خواهی و آرامش پر شده بود، می‌نشستم. درباره چیزهای بد فکر نمی‌کردم و هیچ فکری درباره چیزهای خوب هم به ذهنم نمی‌آمد. ذهنم آرام و ساکن بود و روح واقعی‌‌ام نیز ساکت و آرام بود.در طی سه ساعتی که برای گوش دادن به سخنرانی و برگشتم به منزل صرف می‌شد، هرگز احساس گرسنگی نمی‌کردم.

هر روز استاد برای بیش از دو ساعت سخنرانی می‌کردند، به همه اجازه می‌دادند که 10 دقیقه استراحت کنند و سپس تمرینات را آموزش می‌دادند. یک تمرین‌کننده برای نشان دادن حرکاتِ تمرینات در سِن می‌ایستاد، درحالی‌که استاد درباره جنبه‌های اصلی آن تمرین صحبت می‌کردند. ازآنجاکه افراد بسیار زیادی در سالن بودند، مقداری وقت می‌گرفت تا مکانی برای انجام آن تمرین پیدا کنم. یک بار خانمی خودش را به‌زور جلوی من جا داد و بدون عذرخواهی جایم را گرفت. دروناً خشمگین شدم، اما با توجه به آموزه‌های استاد و دنبال کردن الزامات «حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری» در زندگی روزمره‌مان، می‌دانستم که عصبانی شدن اشتباه است. بنابراین خشمم را کنترل کردم، اما حس مورد بی‌انصافی قرار گرفتن با من بود. درست پس از آن، توپی از انرژی نیک‌خواهی وارد قلبم شد که آن حس مورد بی‌انصافی قرار گرفتن را بلافاصله ازبین برد.

روی چهار ردیف اولِ صندلی‌های داخل سالن برچسب وی‌آی‌پی وجود داشت. سازمان‌دهندگان این صندلی‌ها را برای مسئولین استانی رزرو کرده بودند. مسئولین حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) می‌خواستند استاد را امتحان کنند. بنابراین تعداد زیادی از بیماران مبتلا به بیماری‌های جدی را پیدا می‌کردند تا استاد درمان‌شان کنند. یک روز خانمی با چهار نمودار سی‌تی اسکن روی سِن ایستاد و با حالتی بسیار احساساتی گفت که مادرش مبتلا به سرطان و در مراحل پایانی این بیماری است. درواقع غده بسیار بزرگی در سینه‌اش بود که باعث تغییر موقعیت نایش شده بود. استاد او را طی چهار جلسه درمان کردند و بیمار بعد از هر جلسۀ درمان، برای سی‌تی اسکن به بیمارستان مراجعه می‌کرد تا نتیجه به مسئولین استانی اطلاع داده شود. نمودار چهارم سی‌تی اسکن نشان داد که غده کاملاً ناپدید شده است و فقط شیبی در نای باقی مانده است. این خانم به بیش از هزار تمرین‌کنندۀ حاضر در سالن گفت که می‌توانند به سِن بیایند و نتایج سی‌تی اسکن را ببینند که به راستی واقعی هستند. آن خانم با قدردانی کامل، یک پرچم گلدوزی شده به استاد تقدیم کرد.

اما در سال 1999، این خانم در ادعای «مرگ 1400 نفر»از سوی حزب کمونیست چین (ح.ک.چ)، ظاهر شد و آنچه در آن زمان روی سِن و مقابل تعداد بسیار زیادی از مردم گفته بود را کاملاً معکوس کرد. او را مقابل تلویزیون دیدم. اظهارات مملو از ترسش نشان می‌داد که باید فردی تهدیدش کرده باشد! علی‌رغم همه آنچه گفت، هیچ کسی جرأت نکرد حقایقِ نتایج چهار سی‌تی اسکن را مطرح کند. من شاهد کل این ماجرا بودم.

نمی‌توانم قلمرو دیگری را ببینم، اما می‌توانم حرکات قوی فالون‌های بی‌شماری را داخل بدنم احساس کنم. این فالون‌ها مدام از اعماق درون بدنم تا سطح حرکت می‌کنند و حتی باعث تکان خوردن لباس‌هایم می‌شوند. وقتی در طول روز درس‌ می‌دادم، فالون در دستم می‌چرخید و باعث می‌شد کاغذی که در دست ‌دارم، بلرزد.

یک روز بعد از گوش دادن به سخنرانی، تمرین دوم از مجموعه تمرینات فالون دافا را انجام می‌دادم. ازآنجاکه بازوانم خیلی لاغر بودند، هربار که تمرینات را انجام می‌دادم، تجربه دردناکی داشتم، گویا دستانم کوه عظیمی را بلند می‌کنند و از شدت درد گریه می‌کردم، اما اشتیاقم برای مسیر درست و تزکیه دافا خیلی قوی بود. وقتی سومین حرکت برای بالا بردن دست‌ها بالای سرم را انجام می‌دادم، در میان شدت درد، فکری به ذهنم آمد: «هرگز دست‌هایم را پایین نمی‌آورم، حتی اگر بدان معنی باشد که زندگی‌ام را ازدست بدهم.» ناگهان چشمی در پلک چپم به‌طور واضح ظاهر شد و آن بسیار واقعی بود. در جوآن فالون ذکر شده است:

«نه تنها کانال اصلی وجود دارد، بلکه چندین کانال فرعی عمده نیز در بالای هر دوی ابروها، بالا و پایین پلک چشمان و در نقطۀ طب سوزنی شن‌گن وجود دارد.»

ازآنجاکه تازه تزکیه‌ام را آغاز کرده بودم، درکم از دافا محدود بود. بنابراین در قلبم این شک را داشتم که چون تازه فالون دافا را یاد گرفته‌ام، چطور می‌توانم به چنان سطوح بالایی رسیده باشم که همه کانال‌های فرعی‌ام چشم داشته باشند؟

در روز دهم، استاد به سؤالات تمرین‌کنندگان پاسخ ‌دادند. می‌خواستم سؤالی که در قلبم داشتم را بپرسم، اما به‌خاطر مداخله نیروهای کهن، نتوانستم سؤالم را به‌طور واضح در یادداشتم بیان کنم. وقتی استاد نوشته‌ام را خواندند، معنی‌اش کاملاً متفاوت از چیزی بود که دراصل می‌خواستم بپرسم. درحالی که میان مخاطبان نشسته بودم، مدام از استاد عذرخواهی می‌کردم: «استاد، منظورم این نیست، این چیزی نیست که می‌خواستم بگویم.» به‌نظر می‌رسید که استاد عذرخواهی‌ام را شنیدند و دوباره به سؤالم نگاه کردند. استاد از طریق این «نگاه دوباره»، مواد بدِ بسیار زیادی را از مریدشان دور کردند.

قبل از اینکه بفهمم، این سخنرانی 10 روزه به پایان رسید. استاد خیلی سرشان شلوغ بود، درحالی که با برنامه‌های خیلی فشرده به قسمت‌های مختلف کشور می‌رفتند تا فا را اشاعه دهند. بعد از سخنرانی‌های 10روزه در چانگچون، باید آنجا را ترک می‌کردند و برای اشاعه فا به مکان دیگری می‌رفتند. استاد به‌سرعت رفت و آمد می‌کردند و حس جدا شدن از استاد احساس خوبی نبود.

سپس استاد به ما گفتند که چون درخصوص نظم‌وترتیبات در جایی که قرار است بروند، مسائلی پیش آمده است، می‌توانند برای هشت روز دیگر در چانگچون اقامت کرده ‌و یک کلاس هشت‌روزه دیگر در چانگچون برگزار کنند. همه تمرین‌کنندگان داخل سالن که فوق‌العاده جذب دافا شده بودند، از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدند. به‌عنوان تازه‌واردین، این اقبال را داشتیم که 18 روز به سخنرانی‌هایی که خودشان شخصاً ایراد می‌کردند، گوش دهیم. آن افتخارآمیزترین و سعادت‌مندانه‌ترین خاطره در زندگی‌ام است!

سخنرانی‌های 8 روزه در سالن مینگ فانگ گونگِ دانشگاه جیلین برگزار شد، زیرا سالن اصلی ظرفیت آن تعداد روزافزون تمرین‌کنندگان را نداشت.

در دومین روز سخنرانی در مینگ فانگ گونگ، استاد درباره چشم سوم صحبت کردند. این بار می‌دانستم استاد درحال صحبت درباره آن در طول سخنرانی، چشم سوم تمرین‌کنندگان را باز می‌کنند. فالونی بین ابروانم فرود آمد که در محلی کمی بالای ابروانم می‌چرخید. پس از آن، مانند مته‌ای برقی، شروع به سوراخ کردن به سمت داخل کرد. گویا هر دو کره چشم‌هایم به داخل گوشت فرو می‌رفتند.

استاد در جوآن فالون بیان کردند: «در زمانی که درباره چشم سوم صحبت می‌کنم، هر کدام از شما احساس خواهید کرد که پیشانی‌تان سفت شده است، با حالتی که ماهیچه‌ها به هم کشیده شده و به طرف داخل سوراخ می‌شوند.»

واقعاً احساس می‌کردم کانالی از میان پیشانی‌ام سوراخ می‌شود. فالون که قدرت بسیار زیادی داشت، از آن کانال عبور ‌کرد و وقتی به غده صنوبری رسید، بزرگ شد و به چرخش ادامه داد. بعد از مدتی، کوچک شد و از کانال بیرون آمد، درحالی که در سطح پیشانی‌ام می‌چرخید. پس از مدتی، دوباره به درون کانال رفت... و به این صورت مرتب به جلو و عقب می‌رفت.

ایراد سخنرانی‌ها برای استاد بسیار سخت است. ایشان هر روز، بیش از دو ساعت بدون نوشیدن آب سخنرانی می‌کردند. حتی در زمان‌های استراحت بین سخنرانی، در پشت سِن درحال درمان کردن مردم بودند. یک روز بعد از سخنرانی، از درِ کناری بیرون می‌رفتم. از لای پنجره نگاهی کردم و دیدم که افراد بسیاری در اتاق هستند و استاد شخصاً درحال درمان کردن بیماری‌های‌‌ آنها هستند. به‌نظر می‌رسید که استاد همواره خیلی سرشان شلوغ است و سخت کار می‌کنند. با بی‌میلی آنجا را ترک کردم.

هزینه حضور در این سخنرانی‌ها پایین‌ترین هزینه در سراسر کشور بود. تمرین‌کنندگان جدید 40 دلار، در حالی‌که تمرین‌کنندگان قدیمی 20 دلار می‌پرداختند. در آن زمان، هزینه‌ حضور در جلسات سایر روش‌های چی‌گونگ به‌راحتی بالغ بر 100 دلار بود. استاد زندگی ساده‌ای داشتند. در سالن حزب استانی، پیراهن سفیدی بر تن داشتند که هر شب آن را می‌شستند و روز بعد دوباره آن را می‌پوشیدند. در مینگ فانگ گونگ، یک پیراهن آستین‌کوتاه سفید خیلی معمولی پوشیده بودند. تمام هزینه‌های ورودی به سازمان‌دهنده داده می‌شد. استاد هیچ پولی نمی‌گرفتند. می‌دانستم هزینه‌های ورودی استاد خیلی پایین هستند، چراکه استاد این سخنرانی‌ها را به‌صورت رایگان به مریدان‌شان ارائه می‌دهند. ح.ک.چ به استاد افتراء می‌زد، می‌گفت که ایشان در طمع پول هستند. استاد 100 میلیون تمرین‌کننده داشتند. اگر هر کسی فقط یک دلار به استاد می‌داد، ایشان میلیونر می‌شدند. برایم خیلی بیشتر از صرفاً خوشحال شدن بود که به استاد یک دلار بدهم. این کار راحتی بود، اما استاد از مریدان‌شان هیچ چیزی نمی‌خواستند. استاد فقط می‌خواستند مریدان‌شان قلبی برای تزکیه دافا داشته باشند، در قوانین جهانی حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری جذب شوند، شخص خوبی بوده و در جستجوی مسیری صالح و درست باشند.

استاد خانه‌ای مجلل نداشتند. فقط یک خانه فرسوده و قدیمی داشتند که خودم آن را دیده‌ام. آن تمرین‌کنندگانی که به خانه استاد رفته‌‌ بودند، همه می‌گفتند که وقتی خانه استاد را دیدند، از غصه اشک ریختند. استاد آلودۀ شیوه‌های فاسد نیستند و یک استاد حقیقی با تقوای عظیم هستند. متوجه شدم استاد آلودۀ جهان خاکی نیستند، چراکه امور دنیوی به هیچ وجه قادر نیستند بر ایشان تأثیر بگذارند.

در 29 آوریل 1994، استاد به چانگچون بازگشتند و یک کلاس دیگر آموزش فالون دافا را در مینگ فانگ گونگ برگزار کردند. مادر و دوستم را با خودم بردم تا به سخنرانی‌های استاد گوش دهند. تمام صندلی‌ها در مینگ فانگ گونگ پر شده بودند و تعدادی تمرین‌کننده که از راه‌های بسیار دور آمده بودند، بیرون سالن بودند. این تمرین‌کنندگان نمی‌توانستند وارد شوند، زیرا بلیط‌های ورودی قبلاً به‌طور کامل به فروش رفته بودند. بنابراین هر روز بیرون سالن می‌نشستند و مدیتیشن می‌کردند و حاضر نبودند از آنجا بروند.

در آن زمان، نمی‌دانستم آخرین باری است که استاد فا را در چانگچون آموزش می‌دهند. در روز دهم، کاری داشتم و نتوانستم در کلاس حضور یابم. برای همیشه بابت آن افسوس می‌خورم. روح واقعی‌ام مملو از ندامتی دردناک بود.

حالا بیست سال بعد، وقتی درباره این موضوع فکر می‌کنم، می‌دانم که استاد از این جریان استفاده کردند تا مرا به این درک آگاه کنند: فرصت‌هایی مانند این همیشه وجود نخواهد داشت. همه چیز به‌سرعت می‌گذرد، بنابراین باید این فرصت و تقدیر که میلیون‌ها سال برای رسیدن به آن زمان صرف شده را گرامی بدارم، ازاینرو باید در تزکیه‌ام خیلی کوشا باشم.

آموزه‌های استاد درباره استفاده از «حقیقت، نیک‌خواهی و بردباری» به‌عنوان استانداردی برای راهنمایی رفتارم در تزکیه شین‌شینگ را قاطعانه به‌یاد دارم. به‌خاطر داشتن فا در طول زندگی‌ام غرقِ خوشحالی و سعادت هستم. باوجود آزار و شکنجه، زندانی شدن‌ها در سلول‌، تحت ضرب و شتم قرار گرفتن، ازدست دادن شغلم، ازدست دادن خانه‌ام...، شادی و سعادتِ کسب فا هنوز درقلبم باقی است و هرگز حتی یک بار هم ناپدید نشده است.