(Minghui.org) از زمان کودکی ضعیف بودم و هر سرماخوردگی که شایع می‌شد، من نیز مبتلا می‌شدم. بعد از ازدواج، مصرف دارو بخشی از کارهای روزانه‌ام بود. در بهار 2003، از افسردگی رنج می‌بردم و شب‌ها نمی‌توانستم بخوابم. در طول روز، همیشه هراسان بودم. به پزشکان بسیاری مراجعه کردم، اما هیچ فایده‌ای نداشت. دوستم تمرین‌کننده فالون دافا است. وقتی درباره مشکلاتم آگاه شد، جوآن فالون، کتاب فالون دافا را به من داد. او پنج مجموعه تمرین را نیز به من یاد داد. فا را کسب و پیمودن مسیر بازگشت به خود واقعی اصلی‌ام را شروع کردم. یک روز با چشمان بسته روی تختم نشستم، همین‌که وارد بُعد دیگری شدم، صدای گردبادی را شنیدم. هر وقت چشمانم را می‌بستم، می‌توانستم پرواز کنم و خودآگاه اصلی‌ام می‌توانست بدن فیزیکی‌ام را ترک کند. یک بار دختر جوانی را در بُعدی دیگر دیدم. احساس ‌کردم که یکی از بستگان است. به او گفتم باید فالون دافا را یاد بگیرد و با دنبال کردن استاد به خانه اصلی‌اش بازگردد. او دنبالم می‌دوید، اما من بالاتر و بالاتر می‌رفتم. صدایم در آن بُعد پژواک داشت.

استاد بیان کردند:

«درحال‌ حاضر مشکلی چشم‌گیر وجود دارد: وقتی روح اصلی بعضی از شاگردان بدن‌شان را ترک می‌کند، با بعضی از بعدها در سطوحی به‌خصوص رابطه برقرار می‌کند یا اینکه آنها را می‌بیند. با احساس اینکه همه چیز در آنجا به‌طور واقعی وجود دارد و اینکه خیلی باشکوه است، نمی‌خواهد برگردد. این باعث مرگ در بدن جسمانی‌شان شده است. درنتیجه در آن اقلیم باقی مانده و نمی‌تواند برگردد.» ("یک یادآوری صریح و آشکار"، نکات اصلی برای پیشرفت بیشتر)

بعد از خواندن این فا، گفتم: «استاد، من به وجود خدایان و بوداها و به استاد اعتقاد دارم. تلاش خواهم کرد به‌خوبی تزکیه کنم. دیگر بدنم را ترک نخواهم کرد.» از آن به بعد روح اصلی‌ام وارد سایر بعدها نشد.

از طریق خواندن و ازبرکردن فا درک بهتری به‌دست آوردم، به مسئولیت مریدان دافا در دوره اصلاح فا آگاه شدم. متوجه شدم که باید افراد بیشتری را درباره حقیقتِ فالون دافا آگاه و به نجات آنها کمک کنم.

ازبین بردن ترس

زادگاهم در کوهستان‌ و دور از منزل فعلی‌ام است. در این منطقه هیچ کسی هرگز حقیقتِ دافا را روشن نکرده بود. بعد از انتشار نه شرح و تفسیر درباره حزب کمونیست، دولت کنترلش را تشدید کرد. بازرسین امنیتی در راه‌آهن خیلی جدی بودند و آوردن هر دی‌وی‌دی سخت بود. خواهرزاده‌ام در زادگاهم ازدواج کرد. او تصمیم گرفت برای عروسی با اتومبیل به آنجا برود. فکر کردم این فرصت را ازدست ندهم. صدها دی‌وی‌دی با حقایقِ فالون دافا و سایر مطالب اطلاع‌رسانی را آماده و داخل دو ساک بزرگ بسته‌بندی کردم. هم‌چنان‌که این کار را انجام می‌دادم، ترسم ظاهر می‌شد و هر وقت به آن فکر می‌کردم، ضربان قلبم سریع می‌شد. وقت زیادی را صرف مطالعه و ازبرخواندن فا کردم تا افکار درستم را تقویت کنم. در طی دو شب قبل از رفتن‌مان، قلبم با ‌سرعت زیاد می‌تپید، نمی‌توانستم بخوابم. تمام شب را در تختخوابم نشستم. مداخله از بعدهای دیگر خیلی شدید بود. احساس می‌کردم که ترس در کل فضا نفوذ کرده است. از استاد درخواست کمک کردم و افکار درست فرستادم. صبح همین‌که با آن دو ساک به قصد منزل خواهرزاده‌ام حرکت کردم، قلبم داشت از حرکت می‌ایستاد. احساس می‌کردم که هر لحظه می‌میرم. افکار درست قوی فرستادم: «من مرید دافا هستم. باید وظیفه‌ام را به‌انجام برسانم. هیچ کسی ارزش مداخله با اعتباربخشی‌‌ام به فا و نجات موجودات ذی‌شعور را ندارد.» در طول سفر در حال ازبر خواندن شعر استاد بودم:

«روشن‌بینان بزرگ از هیچ سختی نمی‌هراسند
اراده‌شان مانند الماس است
رها از وابستگی به زندگی یا مرگ
با اعتماد و ذهنی فراخ مسیر اصلاح فا را می‌پیمایند» ("افکار درست و اعمال درست" از هنگ یین2)

با افکار درست قوی‌ام، قدرت فا متجلی شد. باوجودی‌که ضربان قلبم را احساس می‌کردم، با دو ساک بزرگ بدون مشکل با اتوبوس رفتم. با سایر مسافران درباره فالون دافا صحبت کردم. اهریمن در سایر بعدها نابود و ترسم ازبین رفته بود. به منزل خواهرزاده‌ام رسیدم و خواب راحتی داشتم.

روز بعد، خواهرزاده‌ام ما را به زادگاه‌مان برد. پسر خواهرم گفت: «خاله، دوربین‌های نظارتی همه جا وجود دارند. آنها برای گرفتن دزدها همه چیز را ضبط می‌کنند.» دوباره ترسیدم. برای پاک کردن میدانم افکار درست فرستادم. فکر کردم من که دزد نیستم. مرید دافا هستم. باید بدون توجه به آن دوربین‌های نظارتی، مطالب اطلاع‌رسانی درباره حقایق فالون دافا را توزیع کنم.  شب با خانم برادرم بیرون رفتم. او چراغ قوه را نگه می‌داشت و من مطالب را دم در خانه‌ها توزیع می‌کردم. وقتی برگشتیم، نخوابیدم. تا ساعت 3 صبح افکار درست فرستادم. آنگاه صبح تمرینات را انجام دادم. تمام شب را نخوابیدم.

صبح روز بعد، کل مزرعۀ جنگل به جنب و جوش در آمد، می‌گفتند که یک تمرین‌کننده فالون دافا شب قبل آمده است و مطالب فالون دافا همه جا وجود دارد. شوهر خواهرم گفت: «نباید ادامه دهی. به شهرستان گزارش داده شد. اداره پلیس می‌خواهد فیلم‌های ضبط شده توسط دوربین‌های نظارتی را بازبینی کند.» فکر کردم استاد از من مراقبت می‌کنند و من در امنیت هستم.

شب قبل عزیمتم، هنوز برخی از مطالب دافا باقی مانده بودند. تصمیم گرفتم آنها را پخش کنم، اما بستگانم از نزدیک مراقبم بودند. مخفیانه آنها را خارج کردم. در خیابان ایستادم و به بسیاری از دوربین‌های نظارتی نگاه کردم، تردید کردم. چه کار باید بکنم؟ درست همان موقع، موسیقی سراسری تلویزیون ان‌تی‌دی در گوش‌هایم طنین انداخت، آن رساتر و رساتر شد. خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم. استاد تشویقم می‌کردند، به من می‌گفتند مردم درحال تماشا کردن دی‌وی‌دی‌هایی هستند که پخش کردم. بدون هیچ شک و تردیدی، بقیه مطالب را توزیع کردم. با حفاظت استاد، روز بعد با خیال راحت آنجا را ترک کردم.

دنبال کردن فای استاد در زمان روشنگری حقیقت

شروع کردم که حقیقت فالون دافا را به همه افراد به‌صورت رودررو بگویم، به آنها کمک می‌کردم که شرارت حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) را تشخیص دهند و متقاعدشان می‌کردم از ح.ک.چ و سازمان‌های وابسته به آن خارج شوند. در ابتدا، اغلب با افرادی مواجه می‌شدم که حقیقت را نمی‌دانستند و سؤالاتی مطرح می‌کردند، نمی‌دانستم که چطور به آنها پاسخ بدهم. وقتی به منزل رسیدم، تجربه‌ام را مرور کردم. سپس مقالات مرتبط در وب‌سایت مینگهویی را خواندم.

با کمک استاد به‌سرعت پاسخ‌ها را پیدا می‌کردم. وقتی همان سؤال را دوباره می‌پرسیدند، می‌توانستم معما را در قلب شخص حل کنم. مقالات تبادل تجربه‌ای را که هم‌تمرین‌کنندگان می‌نویسند را با دقت می‌خواندم و متوجه می‌شدم که آنها چه رویکردی به سؤال دارند. یادداشت‌هایی برمی‌داشتم، از طریق یادگیری مستمر، استاد به‌طور مداوم به من خرد عطا می‌کردند. در گفتن حقیقتِ فالون دافا به مردم رشد کردم.

من و هم‌تمرین‌کننده‌ای یک بار از اداره پست عبور می‌کردیم، زن 80 ساله‌ای را دیدیم که در کنار جاده استراحت می‌کرد. کنارش نشستم و از او پرسیدم که آیا هرگز به مدرسه رفته است یا نه. او گفت هرگز نرفته است. پرسیدم که آیا عضو ح.ک.چ و سازمان‌های وابسته به آن هست یا نه.

او ناگهان معترض شد و گفت: «ح.ک.چ به من مقرری می‌دهد. شما در سیاست دخالت می‌کنید و مخالف ح.ک.چ هستید.» سرش پر بود از دروغ‌هایی که حزب کمونیست در مردم القاء کرده بود. گفتم: «خاله، ح.ک.چ به تو حقوق بازنشستگی پرداخت نمی‌کند، مالیات‌دهندگان هستند که از ح.ک.چ حمایت می‌کنند. به‌عنوان مثال کفشی که می‌پوشی. اگر آن 100 یوآن ارزش داشته باشد، کارخانه و فروشگاه مالیات‌هایی به قیمت این جفت کفش اضافه کردند. آیا برای هر چیزی پرداخت نمی‌کنی؟»

بعداً به او گفتم که چطور بعد از شروع تمرین فالون دافا تغییر کردم. با دنبال کردن اصول فالون دافا؛ حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری، سعی کردم فرد خوبی باشم. عروس خوبی هستم، خانواده شادی دارم و سالم هستم. گفتم: «فالون دافا برای کشور و مردمش خوب است. اما الحاد توسط ح.ک.چ ترویج پیدا کرد، باعث تخریب و فساد می‌شود. آن به مردم اجازه نمی‌دهد به حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری اعتقاد داشته باشند. آن اختلاف و تضاد و کشتن را تحریک می‌کند، طوری‌که بتواند در قدرت باقی بماند. درنتیجه، محصولات تقلبی در همه جا هستند. برخی از مواد غذایی سمی هستند. به همین دلیل برخی از مردم از بیماری‌های عجیب و غریب رنج می‌برند.» هر چه بیشتر گوش می‌داد، بیشتر درک می‌کرد و شادتر می‌شد. به او گفتم تکرار کند: «فالون دافا خوب است، حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است.» گفتم که تکرار آنها برایش خوب است. او بلند شد و آن عبارات را تکرار کرد.

بار دیگر، در پایانه اتوبوس یک دانشجوی کالج را دیدم، او گفت که در دوره کارآموزی قبول شده ولی نگران است که وقتی وارد فضای کار شود آن سخت باشد. او نگران این واقعیت بود که امروزه به‌نظر می‌رسد مردم درست و نادرست را از هم تشخیص نمی‌دهند و تعامل با افراد سخت است. وقتی شروع کردم درباره خوبی فالون دافا به او بگویم، مایل بود گوش دهد. او از لیگ جوانان و پیشگامان جوان خارج شد. درباره هن شین به او گفتم؛ مردی که وقتی توسط یک لات محله توهین شد، بردباری عظیمی را نشان داد. هم‌چنان‌که گوش می‌داد، بسیار خوشحال و چهره‌اش درخشان شد. او متقاعد شد و گفت که استادم بسیار عالی هستند. می‌خواست بیشتر بداند. اتوبوسش رسید، اما تمایلی به رفتن نداشت. گفتم اگر خوش‌اقبال باشد و کتاب جوآن فالون را بخواند، بهره بسیاری نصیبش می‌شود. او حرف‌هایم را تصدیق کرد و با دوستش رفت. آنگاه برگشت و دست تکان داد.

همکاری با سایرین در مخالفت با آزار و شکنجه

بازگشت به منزل با سلامتی

در مه 2009، به همراه چند تمرین‌کننده دیگر به شهرستان رفتم تا در طول روز دی‌وی‌دی‌های هنرهای نمایشی شن یون را توزیع کنم. تمرین‌کننده مئی که خواهرم است، تماس گرفت و به ما گفت به‌سرعت آنجا را ترک کنیم. می‌دانستم که برخی از چیزها اشتباه است. به جاده اصلی رفتم. تمرین‌کننده‌ای سوار بر موتورسیکلت آنجا آمد، به او گفتم باید سریع اینجا را ترک کنیم. او مرا سوار کرد و سریع رفتیم. بیش از 30 متر نرفته بودیم که اتومبیل پلیس ظاهر شد و ما را تعقیب کرد.

آنها آژیر را روشن کردند تا ما را متوقف کنند، اما ما به رفتن ادامه دادیم. اتومبیل پلیس از ما عبور و در وسط جاده پارک کرد. متوجه شدم که مئی دستگیر شده و در صندلی عقب نشسته بود.

فای استاد را به یاد آوردم: ما نباید با شیطان همکاری کنیم. قبل از اینکه پلیس از اتومبیل پیاده شود، از موتورسیکلت پایین پریدم و به طرف روستا دویدم. مأموری مرا تعقیب کرد و کوله پشتی‌ام را گرفت. او سعی می‌کرد مرا به پشت وسیله نقلیه بکشاند، اما مقاومت کردم و به او گفتم: «ما افراد خوبی هستیم. هیچ کار بدی انجام نمی‌دهیم. شما نباید ما را دستگیر کنید. نباید این کار را انجام دهید، آن عمل نادرستی است.» او کوله پشتی‌ام را رها کرد و به‌آرامی گفت: «می‌توانی بروی. تماس خواهم گرفت.»

داخل خانۀ یک روستایی رفتم. خانم مسنی و نوه کوچکش آنجا بودند. گفتم: «خاله، بیرون هوا گرم است. من منتظر دوستی هستم. می‌توانم مدتی در منزلت استراحت کنم؟» گفت بله و ما شروع به صحبت کردیم. به او گفتم که به فای بودا و حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری اعتقاد دارم و از این اصول پیروی می‌کنم. او بسیار دوست‌داشتنی بود. شوهرش به‌زودی برگشت و با او صحبت کردم. او به اتاق دیگری رفت و من تنها بودم. با تمرین‌کنندگان دیگری در منزل تماس گرفتم و به آنها گفتم که ما دچار مشکل شدیم. آنگاه متوجه شدم که پلیس خانه به خانه در جستجوی ما است. باتری تلفن همراهم را خارج کردم و به فرستادن افکار درست تمرکز کردم. مصمم بودم که به لطف استاد به سلامتی از آنجا می‌روم.

آن خانم مسن در جلوی حیاط درحال تماشای تاب‌بازی نوه‌اش بود. پلیس از او پرسید که آیا هیچ فلایر فالون دافا یا هیچ فردی فالون دافایی را دیده است یا نه. او گفت که هیچ چیزی ندیده است. او بعد از دو ساعت برگشت و به من گفت که روستای دیگری به فاصله سه مایلی وجود دارد، که می‌توانی تاکسی پیدا کنی. از او تشکر کردم و به روستای دیگری رفتم. آنجا به جای روستا شهری بود و جایی نبود که او راهنمایی‌ام کرده بود. فکر کردم که استاد به من اشاره می‌کنند که خطر تمام شده است.

زمانی که به خانه رسیدم، متوجه شدم که وقتی پلیس به دنبالم بود، مئی فرار کرده بود. استاد از ما محافظت کرده بودند. ما با سلامتی به منزل رسیدیم و باعث نشدیم که پلیس مرتکب جرائمی شود.

پلیس با شنیدن حقیقتِ دافا، تمرین‌کننده‌ای را آزاد می‌کند

در سپتامبر 2009، شوهر مئی هنگامی‌که برای توزیع مطالب فالون دافا به حومه رفت، دستگیر شد. توسط پلیس مورد ارعاب قرار گرفت، مئی آمد و از من خواست با او به اداره پلیس بروم. قول دادم که روز بعد با او بروم.

اما ترس سراغم آمد، حتی بعد از اینکه با افکار درست آن را سرکوب کرده بودم. باید چه کار کنم؟ از استاد درخواست کمک کردم: «استاد، اگر این کار درستی است که انجام دهم، لطفاً به من کمک کنید این ترس را ازبین ببرم.»

صبح روز بعد، بیدار شدم و آرام بودم. دیگر ترسی نداشتم. با مئی و دخترش همکاری کردم، در طول راه افکار درست فرستادیم. وقتی به اداره پلیس رسیدیم، به ما گفته شد که فرد مسئول این پرونده عصر برمی‌گردد. در اداره پلیس درباره فالون دافا با افراد شروع به صحبت کردیم، و به آنها توصیه کردیم از ح.ک.چ خارج شوند. سپس رفتیم با رئیس صحبت کنیم، که با مهربانی به ما گفت مأمورین مسئول عصر آنجا خواهند بود.

وقتی آن مأمور به اداره رسید، خیلی متهاجم بود و رفتار بدی داشت. من به یاد آوردم که استاد بیان کردند:

«نیک‌خواهی می‌تواند زمین و آسمان را هماهنگ کند
افکار درست می‌تواند مردم این جهان را نجات دهد. (فا جهان را اصلاح می‌کند، هنگ یین)

لبخند زدم و به او گفتم: «می‌دانیم که کارتان آسان نیست. تحت فشار زیادی هستید. می‌دانید، ما در یک شهر زندگی می‌کنیم. می‌توانیم با همدیگر برخورد کنیم. اگر فردی از زادگاه‌مان را در استان دیگری ببینیم، احساس خویشاوندی می‌کنیم.»

او کم‌کم آرام شد. گفتم: «خانواده خواهرم مشکلاتی دارند. آنها دارای دو فرزند هستند و در آپارتمانی اجاره‌ای زندگی می‌کنند. شوهر خواهرم قبلاً بیکار بود. خواهرم نمی‌توانست هیچ کاری در مورد مشکل سلامتی‌اش انجام دهد. بعد از تمرین فالون دافا، خواهرم بهبود یافت و شوهر خواهرم برای حمایت از خانواده‌اش شروع به کار کرد. تمرین‌کنندگان فالون دافا افراد خوبی هستند.»

آن مأمور پلیس گفت که قبلاً تمرین‌کنندگان فالون دافا را دیده است و می‌داند که آنها خوب هستند. ما هنوز حقیقت را برایش روشن می‌کردیم و او با آنچه می‌گفتیم موافق بود. گفتم همسایه‌ام که فقط 44 سال داشت بعد از سه ماه حبس درگذشت. فرزندش در دبیرستان مقدماتی بود و همسرش شغلش را ازدست داد.

او گفت: «نمی‌توانیم آن کار را انجام دهیم. فردا شوهر خواهرت را آزاد خواهیم کرد. می‌توانی دنبالش بیایی. اگر مشکلی داری، لطفاً به دیدنم بیا.» وقتی از آنجا می‌رفتیم، او با ما تا جلوی در خروجی آمد. به ما گفت مواظب امنیت‌مان باشیم و پیشنهاد کرد بدون دادن مطالب با مردم صحبت کنیم، زیرا اگر هیچ شواهد فیزیکی نباشد در امنیت خواهیم بود.

در راه منزل، از استاد به‌خاطر رحمت‌شان سپاسگزاری کردیم. نه تنها به پلیس کمک کردیم که حقیقت را درک کند، بلکه به افرادی کمک کردیم که از ح.ک.چ خارج شوند. روز بعد، شوهر مئی با سلامتی به منزل بازگشت.

همکاری با اعضای خانواده در مخالفت با آزار و شکنجه

در سپتامبر 2011، هفت تمرین‌کننده دستگیر شدند. اداره استان گروه ویژه‌ای را سازمان‌دهی و تهدید کرد که تمرین‌کنندگان بیشتری را دستگیر می‌کند. بخش امنیت داخلی اعلام کرد تمرین‌کننده‌ای که خواستار آزادی تمرین‌کنندگان باشد، دستگیر می‌شود. زمان بسیار سختی بود. برخی از تمرین‌کنندگان مخفی شدند. تمرین‌کننده‌ای دستگیرشده پیامی برای مادرش فرستاد و من برای تحویل آن رفتم. آن خانم مسن بسیار ناراحت و درد کمرش عود کرده بود و دیگر قادر به راه رفتن نبود. خانواده‌اش از تمرین‌کنندگان فالون دافا عصبانی بودند.

جشنواره نیمه پاییز نزدیک بود. من و دو تمرین‌کننده هدیه‌ای خریدیم و به ملاقات آنها رفتیم. آنها را به پزشکی که او نیز فالون دافا را تمرین می‌کند، معرفی کردیم که به مادر کمک کند. چند روز بعد، او توانست راه برود. او با ما به بخش امنیتی داخلی آمد تا آزادی پسرش را درخواست کند. معاون رهبر گروه خیلی متکبر بود و به ما اجازه صحبت کردن نمی‌داد. تصمیم گرفتیم منزلش را پیدا و در آنجا حقیقتِ دافا را برایش روشن کنیم.

بعد از سه بار تلاش منزلش را پیدا کردیم. برچسب‌هایی با مطالب اطلاع‌رسانی فالون دافا به درب منزلش و همه همسایگانش نصب کردیم، نامه‌هایی برایش نوشتیم و با او تماس تلفنی برقرار کردیم تا حقایق دافا و پیامد آزار و شکنجه فالون دافا را به او بگوییم. دفعه بعد که به بخش امنیتی داخلی رفتیم، دیگر متکبر نبود. درباره دستگیری به ما گفت و اینکه پرونده در اختیارش نیست. گفت باید به اداره پلیس برویم.

جانشین رئیس اداره پلیس مسئول پرونده از ملاقات با ما می‌ترسید. ما به راهرو در طبقه اول رفتیم تا حقیقتِ فالون دافا را روشن کنیم. اما مأموران وانمود کردند که ما را بازداشت می‌کنند ازاین‌رو آنجا را ترک کردیم. برای حمایت بستگانی رفتیم که در محل ساختمان پلیس منطقه بنرهایی را در دست گرفته بودند. مادر آن تمرین‌کننده پلاکاردی با این مضمون داشت، «پسرم را آزاد کنید.» پلیس ضد شورش اعزام شده بود و چند وسیله نقلیه پلیس برای دستگیری ما آمدند، اما ما همگی به‌موقع آنجا را ترک کردیم. سه تمرین‌کننده 40 روز بعد آزاد شدند.

سپس با خانواده‌ها همکاری کردیم تا چهار وکیل استخدام کنند و از افرادی که هنوز زندانی بودند دفاع کنند. دعوت‌نامه‌های عمومی توزیع کردیم تا در دادگاه آزار و شکنجه را افشاء کنند. محاکمه تمام روز ادامه داشت و وکلا دفاعیه قوی ارائه دادند. تمرین‌کنندگان خارج دادگاه حقیقت را برای عموم روشن می‌کردند و افکار درست می‌فرستادند. افراد بسیاری، ازجمله مأمورانِ امنیت عمومی، در آن روز از حقیقتِ فالون دافا آگاه شدند.

تمام این تلاش‌ها شش ماه طول کشید. آن روندی بود که به درون نگاه و رشد کنم. هم‌چنین روندی برای تمرین‌کنندگان بود که با همدیگر همکاری کنند. آن قدرت دافا را به‌نمایش می‌گذاشت.

تماس‌های تلفنی برای گفتن حقایق

در سال 2013، یاد گرفتم که چطور تماس‌های تلفنی برقرار و مردم را تشویق به خروج از ح.ک.چ و سازمان‌های وابسته به آن کنم. در ابتدا، وقتی تلفن را برمی‌داشتم خیلی دستپاچه می‌شدم و صدایم لرزش داشت. از استاد درخواست کردم که به من نیرو بدهند. به‌تدریج قلبم آرام شد، به مردم بیشتری در خروج از ح.ک.چ کمک و سعی کردم از خودم بخواهم توجهی به تعداد افرادی که خارج می‌شوند، نکنم. درعوض، به خود تماس تلفنی تمرکز می‌کردم و حقایقِ فالون دافا را به مردم می‌گفتم.

گاهی اوقات 30 تا 40 تماس برقرار می‌کردم، اما هیچ کسی نمی‌خواست از ح.ک.چ خارج شود. آرام بودم و به استاد باور داشتم و به برقراری تماس ادامه می‌دادم. هم‌چنان‌که تماس می‌گرفتند، چند نفری می‌پذیرفتند که خارج شوند. گاهی بیش از بیست نفر از ح.ک.چ خارج می‌شدند.

امسال سیم کارت‌هایمان به علت مداخله اغلب مسدود بودند. در قلبم به استاد گفتم که اگر سیم کارت خوبی داشتم، می‌توانستم مردم را نجات دهم. آنگاه هم‌تمرین‌کننده‌ای بیش از 10 سیم کارت مسدود آورد. اندوهگین شدم. آنها برای نجات مردم بودند. آنها را دوباره امتحان کردم و دو مورد خوب پیدا کردم. خوشحال شدم. سپاسگزارم استاد. دوباره می‌توانم تماس بگیرم.

زمان برقراری تماس، به علت کمبود سیم کارت همواره نگران بودم. با تمرین‌کننده‌ای در مرکز استان‌مان ملاقات و مسئله سیم کارت را مطرح کردم. او درباره آن فکر کرد و گفت می‌تواند در حل این مشکل به من کمک کند. اکنون می‌توانم برای نجات مردم در برقراری تماس تلفنی تمرکز کنم.