(Minghui.org) پسرم پس از طلاق حضانت پسرش را به عهده گرفت و او را از 2 ماهگی به من سپرد. چند سال بعد دوباره ازدواج کرد و صاحب فرزند دیگری شد. این عروسم برخوردش را نسبت به فالون دافا تغییر داد و در گسترش حقایق این تمرین به من کمک کرد.

نشان دادن خوبی دافا

پسرم از من خواست که هنگام وضع حمل همسر جدیدش از او مراقبت کنم. ازآنجا که تعطیلات زمستانی بود و نوه‌ام به مدرسه نمی‌رفت، موافقت کردم و به خانه پسرم رفتیم.

روز اول عروسم مرا به فروشگاه برد و توصیه کرد که مقداری برای آنها خرید کنم اما من نمی‌خواستم از آنها حمایت مالی کنم چراکه باید از پس‌اندازم برای خودم و نوه‌ام استفاده می‌کردم.

اما فکر دیگری به من می‌گفت که تمرین‌کننده فالون دافا هستم و این اتفاقی نبود.

درحالی‌که در خانه پسرم بودم به کارها و مخارج رسیدگی ‌کردم. مادر عروسم نیز در آنجا بود. در ابتدا عروسم لباس‌های کثیفش را در مکان‌هایی می‌انداخت که من ببینم. من همه آنها را برمی‌داشتم و می‌شستم. پس از مدتی لباس‌های کثیفش را پنهان می‌کرد یا به مادرش می‌داد که بشوید. با این‌حال هنوز اگر لباس کثیفی می‌دیدم، می‌شستم. تا یک ماه پس از تولد کودک نیز از او نگهداری کردم.

پس از آن دیگر به خانه خودم رفتم چون تعطیلات زمستانی نیز تمام شده بود. اما طولی نکشید که پسرم همسر و نوزادش را به خانه‌ام آورد زیرا به دلیل مشغله کاری نمی‌توانست از آنها نگهداری کند. فکر کردم شاید هنوز وابستگی‌هایی دارم که می‌توانست دلیل حضور عروسم در خانه‌ام باشد.

این وضعیت فشار زیادی به من وارد کرد چراکه می‌خواستم به جای نگهداری از عروسم و فرزندش به پروژه‌های دافا رسیدگی کنم. اما تصمیم گرفتم این شرایط را اداره کنم و کاری که می‌بایست را انجام دهم.

عروسم با من دشمنی می‌کرد و مدفوع بچه را روی زمین و زباله‌ها را طبقه بالا رها می‌کرد. اما من نسبت به او مهربان بودم و بدون گله و شکایتی از او و کودکش مراقبت و بی‌نظمی‌هایش را مرتب و زباله‌ها را جمع می‌کردم.

تغییرات عروسم

تغییراتش شروع شد. بعداً به من گفت: «مادر، یک نفر یک یا دو روز می‌تواند با کسی مهربان باشد، اما کسی جز شما نمی‌تواند همیشه مهربان باشد. شما همیشه مراقب ما هستید.»

سپس به فرد کاملاً متفاوتی تبدیل شد و کارهای خانه را انجام می‌داد. همچنین برایم مقداری لباس خرید. او نه تنها زباله‌های خودمان را بیرون می‌برد، بلکه زباله‌های تمرین‌کنندگانی که در ساختمان ما ساکن بودند را هم می‌گرفت. ارتباط بسیار خوبی با هم برقرار کردیم. مردم فکر می‌کردند ما مادر و دختر هستیم.

عروسم تا زمانی که به کودکش شیر می‌داد نزد من ماند و سپس با گریه به خانه‌اش بازگشت. اغلب درباره خوبی دافا و تجارب تزکیه‌ام با او صحبت می‌کردم. او حقیقت دافا را درک کرد و از من خواست کمکش کنم تا حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) را ترک کند.

سپس رؤیای هولناکش را برایم تعریف کرد. سنگ‌هایی از آسمان به روی مردم پرت می‌شد و آنها می‌مردند، اما فقط تمرین‌کنندگان مورد اصابت سنگ‌ها قرار نمی‌گرفتند. از این فرصت استفاده کردم تا حقایق بیشتری درباره دافا را برایش بگویم.