(Minghui.org)

(ادامه قسمت اول)

برخی چیزهای شگفت‌انگیز که در طی سخنرانی‌های فا در دالیان رخ افتاد

دو ماه بعد، در سخنرانی‌ معلم در دالیان شرکت کردم. دختری کوچک حدود 4 تا 5 ساله در مقابلم نشسته بود، که با والدینش آمده بود. وقتی معلم درحال سخنرانی بودند، او خوابش برد. آنگاه توپی بسیار کوچک مانند یک یاقوت کبود را دیدم که از سمت معلم بیرون آمد. آن براق بود، خودبخود می‌چرخید و حدود ۱۰ سانتیمتر قطر داشت. وقتی به سر دختر رسید، ایستاد. با صدای فش فش وارد سر آن دختر و سپس خارج شد. سه بار وارد و خارج شد، آنگاه به جایی که معلم بودند، برگشت. همه چیز را با چشم‌هایم دیدم! این‌طوری فالون بدن آن دختر را پاک کرد.

مسئله شگفت‌انگیز دیگر این بود که چند روزی بحث بود، که قبل از شروع سخنرانی به‌نظر می‌رسید هوا بارانی خواهد ‌بود. در حقیقت باران نبارید. اما وقتی کلاس تمام شد، متوجه شدیم زمین مرطوب است، این معنی را می‌داد که باران بارید. هیچ یک از ما خیس نبودیم. این نیک‌خواهی معلم بود که از همه ما محافظت کردند!

یک روز، صدای بوق اتومبیلی را در خارجِ سالن شنیدیم. معلم از فردی خواستند که برود کنترل کند که آن صدا بخاطر چیست. سپس آن دوباره بوق زد. آن صدا خیلی قوی بود. این بار، متوجه شدم که معلم با حرکت دادن دست‌های خود اندکی حرکت ظریف انجام دادند. آن صدای بلند متوقف شد. آن بسیار شگفت‌انگیز بود! دیگر صدایی نبود! آن واقعاً همان‌طور که معلم در جوآن فالون بیان کردند:

«فردی اینجا می‌نشیند، بدون حرکت دادن دست‌ها یا پاهایش، می‌تواند کاری را انجام دهد که دیگران حتی با دست‌ها و پاهای‌ خود نمی‌توانند ...»

در طول این دوره از سخنرانی‌ها، می‌توانستم از میان توهم احساس کنم که معلم برای موجودات سطوح مختلف سخنرانی می‌کنند. گاهی اوقات می‌توانستم آنها را ببینم، اما گاهی نمی‌توانستم. وقتی معلم درباره قراردهی گذراسرارآمیز صحبت می‌کردند، درک ‌کردم که وقتی تزکیه کنیم، بدن دیگری می‌تواند تشکیل ‌شود. درباره مدار آسمانی و برخی اصول دیگر فا را نیز کمی عمیق‌تر درک می‌کردم. بیشتر و بیشتر متوجه جدیت تزکیه می‌شدم. هرچه بیشتر درک می‌کردم، فا ارزشمندتر می‌شد.

از آن به بعد، هر روز فالون گونگ را می‌خواندم. هر جایی که می‌رفتم کتاب را می‌بردم. بارها و بارها آن را خواندم. سخنان معلم را نیز می‌نوشتم و به‌عنوان راهی برای به خاطر آوردن آنها، روی دیوار می‌چسباندم. مخصوصاً دوست داشتم مدیتیشن نشسته انجام دهم. ذهن و بدنم تغییرات بزرگی را تجربه می‌کردند.

همکارانم از دیدن تغییراتم شوکه شدند

وقتی از مجموعه سخنرانی‌ها برگشتم، گونه‌هایم گل انداخته بود و انرژی بیش از حدی داشتم. مثل این بود که احیاء شده‌ام. یکی از همکاران وقتی مرا دید دهانش باز ماند.

یک بار، آنها در واحد کارم برنج توزیع می‌کردند. هر کیسه بیش از ۹۰ کیلو و خیلی سنگین بود، حتی فردی جوان تقلا می‌کرد تا آن را حمل کند. داوطلب شدم که به او کمک کنم. مدیرم متحیر شد و پرسید: «آیا می‌توانی آن را حمل کنی؟» او شگفت‌زده بود زیرا قبلاً حتی نمی‌توانستم اجسام کوچک را بلند کنم. گفتم: «مطمئناً. مدت زیادی طول می‌کشد تا او همه این کیسه‌ها را حمل کند.» سه بار بالا و پایین رفتم و به او کمک کردم که کیسه‌ها را حرکت دهد.

این خبر از طریق واحد کارم به‌سرعت پخش شد. به‌زودی همه درباره وضعیت جدید سلامتی‌ام می‌دانستند. آنگاه بسیاری از همکاران، ازجمله مدیران بخش‌های مختلف نزد من آمدند و خواستند فالون گونگ را یاد بگیرند. در یک زمانی، بیش از نیمی از افراد در محل کار به من پیوستند. برخی از آنها فالون را دیدند، بعضی صحنه‌های زیبا در سایر بعدها را دیدند و برخی وقتی مدیتیشن نشسته را انجام می‌دادند، می‌توانستند وارد سکون شوند. بعضی هم خیلی سریع از بیماری رها شدند.

یک روز جلسه عمومی (برای اعضای حزب کمونیست) داشتیم و دبیر به‌شوخی گفت: «آیا ما جلسه عمومی داریم یا فالون گونگ جلسه دارد؟» نیمی از کارکنان در جلسه عمومی از تمرین‌کنندگان فالون گونگ بودند و هر یک نشان فالون را روی سینه خود چسبانده بودند!

در آن زمان، من جوان‌تر از عکس‌های 10 سال قبل به‌نظر می‌رسیدم. دیگر به پزشکان مراجعه نمی‌کردم. یک روز، یک از همکاران تمرین‌کننده گفت پزشکی که به او مراجعه می‌کردم، پرسیده که آیا من مرده‌ام، زیرا مدت طولانی به او مراجعه نکرده بودم. همکارم به پزشک گفته بود: «از آن زمانی که تمرین فالون گونگ را شروع کرد، وضعیت سلامتی‌اش به‌طرزچشمگیری بهبود یافته است! حتی می‌تواند کیسه بزرگِ برنج را بلند و حمل کند!» آن پزشک شگفت‌زده شده بود!

وقتی خودم را مطابق با الزامات فا می‌سنجیدم، می‌توانستم بسیاری از کاستی‌هایم را ببینم. به‌عنوان نمونه، قبلاً نوارچسب را از محل کار به خانه می‌بردم و کتاب‌هایی را که از سایرین قرض کرده بودم، برنمی‌گرداندم. قیمت کل تمام چیزهایی را که طی آن سال‌ها برده بودم، محاسبه و جایگزین کردم و به محل کارم برگرداندم. هیچ کسی هنوز نمی‌داند. هم‌چنین بسیاری از کتاب‌ها و مجلاتی که در بازار یافت نمی‌شد را بازگرداندم. این کتاب‌های تخصصی محدود را بسیار زیاد دوست داشتم، اما ازآنجاکه به من تعلق نداشتند، همه آنها را پس دادم. بعد از تمرین، به من سپرده شد که خودم به‌تنهایی برای واحد کارم خرید کنم. به فروشندگان می‌گفتم که بابت قیمت اقلام باید به من رسید بدهند.

وقتی مطالعه فای من کمی عمیق‌تر شد، اعتماد قاطعانه نسبت به معلم و فا پیدا کردم. واحد کارم یک بار بیمه درمانی‌ام را درست می‌کرد، ازاینرو از حسابدار پرسیدم: «آیا برای شرکت‌مان هزینه دارد که بیمه در‌مانی‌مان را بپردازد؟» او گفت: «بله، مقداری پول جمع‌آوری می‌کنیم و کنار می‌گذاریم، مقداری را شخص و مقداری را دولت می‌پردازد. اگر آن مقدار پول را خرج نکنی، در حسابت می‌ماند و بعد از بازنشستگی به بخشی از درآمدتان تبدیل می‌شود.» پرسیدم که آیا آن داوطلبانه است یا نه. پاسخ مثبت داد. سپس گفتم: «پس من به بیمه درمانی نیاز ندارم، بنابراین می‌توانم به واحد کارمان و دولت کمک کنم که مقداری پول صرفه‌جویی کنند.» او گیج شده بود. «آیا می‌توانی تضمین کنی که برای بقیه عمرت بیمار نخواهی شد؟» گفتم: «مطمئناً! برای بقیه زندگی‌ام بیمار نخواهم شد!»

در ماه‌های بعد، بارها کارمای بیماری را تجربه کردم و یک بار حتی چیزی را تجربه کردم که احساس می‌کردم شبیه علائم آرتریت روماتوئید است. وقتی آن اتفاق افتاد، تصاویر معلم درحال سخنرانی در ذهنم ظاهر شدند. به معلم باور دارم. بنابراین سختی‌ها به‌سرعت ازبین رفتند. اما ذهنیت ترسیدن از آب سرد هنوز وجود داشت. هروقت با آب سرد تماس داشتم، دستم خودبخود کنار ‌کشیده می‌شد. می‌خواستم آن وابستگی را از ریشه پاک کنم. ازاینرو شیر آب را باز کردم و گذاشتم آب سرد روی دست‌هایم بریزد تا اینکه دیگر هیچ ترسی نداشتم.

اعتباربخشی به فا در زندان

بعد از 20 ژوئیه 1999، ازآنجاکه در تمرین تزکیه پایدار بودم، به‌طور غیرقانونی دستگیر و به بازداشتگاه منتقل شدم. یک روز فهمیدم که بدنم بو می‌دهد. فکر کردم روی چیزی متعفن پا گذاشته‌ام، اما نگذاشته بودم. وقتی آن شب پیراهنم را درآوردم، متوجه شدم که آن بو از زخم بزرگ بازی روی شانه‌ام می‌آمد. آن ضخیم با ترشح عفونی سبز رنگ، متورم و قرمز بود.

وقتی نگهبانان آن را دیدند، ترسیدند و گفتند که مبتلا به عفونت خون هستم. نمی‌خواستند در بازداشتگاه بمیرم، ازاینرو از خواهرم خواستند مرا به بیمارستان ببرد. نپذیرفتم. یک مأمور پلیس گفت: «اگر به بیمارستان نروی، چگونه بهبود می‌یابی؟» گفتم: «خودم خوب می‌شوم و آن کمتر از یک هفته طول می‌کشد.» او گفت: «اگر تو بدون مراجعه به بیمارستان و خودبخود بهبود یابی، من نیز فالون گونگ را تمرین می‌کنم.» بنابراین هردو به توافق رسیدیم.

پنج روز بعد، یک دَلَمه به ضخامت پنج تا شش میلیمتر روی زخم ایجاد شد. در هنگام شب، آن دلمه خودبخود افتاد. درواقع، در کمتر از یک هفته، به‌طور کامل بهبود یافتم! قول آن نگهبان را یادش آوردم. او گفت که وقتی به زادگاهش در پکن بازگردد، قطعاً مرا پیدا می‌کند.

حادثه دیگری نیز وجود داشت که مایلم به‌اشتراک بگذارم. آن در اردوگاه کار اجباری اتفاق افتاد. یک بار اسهال داشتم که یک هفته طول کشید. روزی بیش از 50 بار به توالت می‌رفتم. خیلی لاغر و بستری شدم.

یک شب به‌طور مبهم خودم را دیدم که در این بعد و آن بعد می‌خوابد. آنگاه دو عدد قرص روی بالشم گذاشته شده بود. فکری به ذهنم آمد، که دارو مصرف کنم تا بتوانم زنده بمانم، درغیر این‌صورت می‌میرم. مصمم شدم که دارو مصرف نکنم، به‌خاطر آوردم که به‌عنوان تمرین‌کننده دافا، فقط باید به معلم گوش فرا دهم.

روز بعد وقتی بیدار شدم، به‌طور کامل بهبود یافتم. می‌توانستم بلند شوم، غذا بخورم و سرم مثل شیشه شفاف شده بود. سپس متوجه شدم که افکار حقیقی‌مان می‌توانند بر هر اهریمنی غالب شوند!

در زندان به مدت 15 سال تحت آزار و شکنجه و انواع سوء‌استفاده جنسی قرار گرفتم، مانند اعمال شوک با باتوم‌های الکتریکی، ماندن در هوای یخبندان، محرومیت از خواب، نشستن بر نیمکت شکنجه، حبس در سلول انفرادی و بقیه. سپاسگزارم از دافای عظیم و تمام آموزه‌هایی که به‌یاد می‌آوردم، در میان همه این مشکلات و سختی‌ها، توانستم جان سالم به در ببرم.

از اعماق قلبم، مایلم به معلم بگویم: «معلم، با تمام وجود سپاسگزارم!»

(ارائه شده به «بزرگداشت روز جهانی فالون دافا» 2018 در وب‌سایت مینگهویی)