(Minghui.org) مادرم 20 سال است که فالون دافا را تمرین می‌کند. تا جایی که به‌یاد دارم، قبل از شروع این تمرین همیشه بیمار بود و بیماری کلیوی، بیماری مربوط به نای و اختلال عصبی داشت.

اغلب می‌دیدم که با دستانش معده‌اش را گرفته است. از‌این‌رو گمان می‌کنم که احتمالاً مشکل معده نیز داشت و برای سال‌ها دارو مصرف می‌کرد.

ما 5 خواهر و برادر هستیم و خانواده فقیری داشتیم. همیشه به خوراکی‌های هم‌سالانم حسودی می‌کردم و مشتاقانه در انتظار سال نوی چینی بودم، چراکه می‌توانستم از غذاهای خوب مانند پودینگ و گوشت خوک، آب‌نبات و چند سیب لذت ببرم و یک دست لباس نو نصیبم می‌شد؛ چیزهایی که فقط یک بار در سال پیش می‌آمدند.

هر سال در جشنواره قایق اژدها، هر یک از ما بچه‌ها این شانس را داشتیم که دو تخم مرغ بخوریم. مادرم از تک‌تک ما سؤال می‌کرد که دوست داریم آن را چطور بخوریم: آب‌پز (با پوست)، نیمرو (با مخلوط کردن قسمت سفید و زرده‌اش)، بخار‌پز (بدون پوست در آب تقریباً جوش). هر کدام از ما آن را به یک روش می‌خواستیم. اگرچه مادرم در آن زمان مریض بود و درد می‌کشید، تخم‌مرغ‌ها را درست همانطور که ما دوست داشتیم، برای‌مان آماده می‌کرد.

او اگرچه ضعیف و بیمار بود، اما ما را خیلی دوست داشت و هرگز کتک‌مان نمی‌زد یا سرمان فریاد نمی‌کشید. اگرچه فقیر بودیم، اما خانواده‌ای دوست‌داشتنی داشتیم.

تحمل رنج و محنت در نیمی از زندگی‌اش

وقتی ده ساله بودم، خواهر کوچکم به‌دنیا آمد. مادرم در آن زمان دچار نوعی اختلال چشم به‌نام آب‌سیاه شده بود و به همین دلیل شیر نداشت، بنابراین خواهرم باید فقط از شیر گاو تغذیه می‌کرد. دامداران شیر را با مقدار دو برابر آب مخلوط می‌کردند، بنابراین خواهرم اغلب گرسنه بود و از ناراحتی به خود می‌پیچید. درحالی که با مشکلات مالی دست‌وپنجه نرم می‌کردیم، مادرم نمی‌توانست بیماری چشمش را درمان کند، اما بدون درمان ممکن بود نابینا شود.

مادرم در آستانه ناامیدی بود که یکی از دوستانش پیشنهاد داد برای پیشگیری از بدتر شده آب‌سیاه ‌چشمش کیسه صفرای حیوانی را بخورد. پدرم به همه جا رفت تا برای مادرم کیسه صفرا پیدا کند.

مادرم می‌گفت که طعم تلخ کیسه صفرا را در تمام شبانه‌روز در دهانش احساس می‌کند. کیسه صفرا به‌طرز وحشتناکی تلخ است. در آن زمان شکر به مقدار محدودی در اختیار هر خانواده قرار می‌گرفت؛ فقط 1 کیلوگرم در ماه. مجبور بودیم آن را با شیر مخلوط کنیم تا به خواهر کوچک‌مان بدهیم. حتی هیچ پولی برای خرید آب‌نبات نداشتیم، بنابراین مادرم باید تلخی و درد را تحمل می‌کرد.

کیسه‌صفراها مانع پیشرفت اختلال چشمی مادرم شدند، اما آسیب بیش‌ازحدی به معده‌اش وارد ‌کردند. تمام مواد و عصاره‌ها در معده‌اش خشک و سفت می‌شد، بنابراین تقریباً تمام مدت درد معده داشت. چه غذا می‌خورد یا نه، هر روز بارها آروغ می‌زد که شبیه فریاد ماده‌غاز همسایه‌مان بود.

وقتی در خیابان با هم راه می‌رفتیم، آروغ زدنش سبب تعجب مردم می‌شد. من هنوز خردسال بودم و نمی‌فهمیدم، بنابراین هر بار آروغ می‌زد، از او می‌خواستم که دیگر این کار را نکند: «مامان، لطفاً دیگر آروغ نزنید. باعث خجالتم می‌شود.»

او اغلب اسید معده استفراغ می‌کرد که کفش‌های مخملی سیاهش را بنفش کرده بود.

وقتی مادرم حدود 50 سال داشت، یک روز به زمین افتاد و مچ یکی از دستانش شکست. یک بار دیگر درحال غذا پختن در خانه بود که روی زمین نشست و استخوان رانش شکست.

دچار پوکی شدید استخوان شده بود و استخوان‌هایش مانند کندوی عسل سوراخ سوراخ شده بودند. پزشک می‌گفت که ممکن است به‌راحتی فلج شود.

در مواجهه با شرایط وحشتناک مادرم، تمام اعضای خانواده احساس می‌کردند در محاصره ابرهای تیره هستند. هیچ انتخابی نداشتیم جز اینکه همواره به‌خوبی از او مراقب کنیم، مانند زمانی که برای خرید می‌رفت یا حمام می‌کرد. تمام تلاش خود را می‌کردیم تا از بروز هر گونه حادثه‌ای برای او جلوگیری کنیم.

در طول این زمان مادرم به‌ندرت لبخند می‌زد. حتی نمی‌توانستم به‌یاد آورم چهره‌اش با لبخند چطور می‌شود. به‌نظر می‌رسید در بیمارستان زندگی می‌کند؛ وقتی در بیمارستان بستری بود، ما بچه‌ها به‌نوبت پیشش می‌ماندیم.

پدرم به خاطر ضعف بینایی‌اش مسئولیت پخت‌وپز در خانه را برعهده داشت. من 10 ساله بودم و خواهرم 12 سال داشت. ما کارهای خانه را انجام می‌دادیم و برای همه کت و شلوار پنبه‌ای درست می‌کردیم.

ترک آسان اعتیاد 50 ساله به سیگار

مادرم تمرین فالون دافا را در سال 1998 آغاز کرد و از آن زمان معجزات بسیاری برایش اتفاق افتاده‌اند.

او از 11 سالگی سیگار می‌کشید. وقتی در 65 سالگی به پوکی استخوان مبتلا شد، پزشک مکرراً به او هشدار داد که سیگارش را ترک کند، زیرا ممکن بود سبب فلج شدنش شود.

او سعی کرد سیگار را ترک کند. پس از بازگشت از بیمارستان، برای هفت روز اول خوب بود، اما شب‌ها بدون سیگار نمی‌توانست بخوابد. حتی استخوان‌هایش دچار خارش می‌شدند. از آنجا که نمی‌خواست ما را بیدار کند، چراغ‌ها را روشن نمی‌کرد. او به‌تنهایی در خانه قدم می‌زد و تقریباً تا نیمی از شب بیدار بود.

او به‌مدت هفت روز و شب تحمل کرد و سیگار نکشید. خیلی لاغر شده بود. پدر و مادرم رابطه خوبی داشتند و هرگز با هم بحث و جدل نمی‌کردند. پدرم نمی‌توانست درد کشیدن مادرم را تحمل کند و گفت: «تو واقعاً زمان سختی را تجربه می‌کنی. اگر به همین روش ادامه دهی، قلبم را به‌شدت به‌درد می‌آوری. نظرت چیست که امشب فقط یک نخ سیگار بکشی، سپس فردا دوباره سعی کنی ترک کنی؟»

پدرم هرگز سیگار نکشیده بود، بنابراین نمی‌دانست ترک سیگار چقدر دشوار است. مادرم با شنیدن حرف‌های او گویا توصیه‌ای به او کرده باشند، فوراً به سیگار کشیدن برگشت.

متأسفانه، اعتیادش به سیگار حتی بدتر شد و دو برابر قبل سیگار می‌کشید. او می‌گفت: «دیگر جرأت ندارم سیگار را ترک کنم. بدون توجه به اینکه چه اتفاقی می‌افتد، فلج شدن را قبول می‌کنم.»

او با ترس و احتیاط زندگی می‌کرد. هیچ کسی نمی‌توانست انتظار داشته باشد که فقط پس از پنج روز تمرین فالون گونگ، سیگار را کاملاً ترک کند.

مادرم که در آن زمان 75 ساله بود، یک روز مدت‌ها پس از اینکه تمرین فالون گونگ را شروع کرد، در خانه تنها بود که یک کیسه 25 کیلوگرمی برنج که تازه خریداری شده بود را روی زمین دید. آن در مسیر راه رفتنش بود، بنابراین فکر کرد: «فقط کیسه را تا صندلی می‌برم.»

در قلبش گفت: «استاد، لطفاً کمک کنید!» سپس کیسه را به‌راحتی برداشت و روی صندلی گذاشت.

جان سالم به‌در بردن از تصادف با یک موتورسیکلت

در یک صبح بارانی در تابستان 2010، مادر 77 ساله‌ و خواهر بزرگم به بازار صبحگاهی رفتند. درحال عبور از خیابان، دختری سوار بر موتورسیکلت با سرعت به مادرم برخورد و او را حدود چهار متر دورتر پرتاب کرد.

مادرم، آن دختر و موتورسیکلتش واژگون شدند. دختر از زیر موتورسیکلت بیرون خزید و حتی بدون بلند شدن به سمت مادرم رفت. درحالی که گریه می‌کرد، مادرم را در آغوش گرفت.

او مادرم را تکان می‌داد و همین طور گریه می‌کرد و می‌گفت: «خاله، همه تقصیر من بود. خاله، لطفاً بیدار شوید. چه کار کنم؟»

پس از مدت کوتاهی مادرم به هوش آمد و پرسید: «چه اتفاقی افتاده است؟»

دختر خیلی خوشحال شده بود که مادرم زنده است و با نگرانی گفت: «خاله من با شما تصادف کردم. حال‌تان چطور است؟ بیایید به بیمارستان برویم.»

مادرم در آن لحظه هشیار بود و به دخترم گفت: «نترس. خاله‌ات از تو پول نمی‌گیرد. من تمرین‌کننده فالون گونگ هستم. می‌توانی بروی.»

دختر حیرت‌زده شده بود و نمی‌توانست حرف‌هایی که می‌شنید را باور کند: «خاله، چه گفتی؟»

مادرم حرف‌هایش را تکرار کرد.

سپس آن دختر گفت: «واقعاً؟»

وقتی دختر متوجه منظور مادرم شد، بلند شد، موتور‌سیکلت خمیده‌اش را پشت سرش کشاند و رفت و دیگر برنگشت.

آن دختر به خوابگاه رفت، با مادرش تماس گرفت و برایش تعریف کرد که چه اتفاقی افتاده است. مادرش او را سرزنش کرد: «آیا تو یک انسان هستی؟ تو به خانم پیری زدی، اما قبل از آمدنت، حتی کمکش نکردی بلند شود؟ چطور می‌توانی شب را بخوابی؟ آیا فراموش کردی که سال‌ها پیش چه اتفاقی برای ما افتاد؟»

مادرش به او یادآوری کرد که مادربزرگ آن دختر هشت سال پیش با ماشینی تصادف کرده بود. راننده صحنه حادثه را ترک کرده و مادربزرگش فلج شده بود.

دختر برای مادرش توضیح داد: «در آن زمان شوکه شده بودم و تصور می‌کردم که او احتمالاً کمی گیج است. او گفت که از من پولی نمی‌گیرد، اما من ترسیدم که اگر دوباره هشیاری‌اش را به‌دست آورد، این کار را بکند، بنابراین آنجا را ترک کردم.»

مادر آن دختر بسیار مهربان بود و گفت: «تو باید مسئولیت تصادف را بپذیری. می‌توانی از صحنه حادثه فرار کنی، اما آیا می‌توانی از دست وجدانت فرار کنی؟»

حرف‌های او بر دخترش تأثیر گذاشت. روز بعد، نزدیک جایی که با مادرم تصادف کرده بود، ایستاد و منتظر مادرم شد.

در روز حادثه، آن دختر صدای زنی را شنیده بود که فریاد می‌زد: «مامان! مامان! مامان!» او فقط به مادرم نگاه می‌کرد و او را تکان می‌داد تا بیدارش کند، بنابراین چهره خواهرم را ندیده بود.

او از هر خانم40 یا 50 ساله‌ای که می‌گذشت، سؤال می‌کرد: «آیا شما آن خانمی هستید که دیروز با موتورم به مادرش زدم؟»

برای پنج صبح متوالی، او از خانم‌ها همان سؤال را می‌پرسید تا اینکه در روز پنجم خواهر بزرگم را دید. او گفت: «خانم، مادرم گفته که اگر نتوانم از آن خانم مسنی که به او زدم، خبری بگیرم، نباید به خانه برگردم.»

او به خواهرم گفت که پس از تصادف با مادرم چه اتفاقی برایش افتاد. او هدایایی برای مادرم خرید و برای ملاقات مادرم به خانه‌مان آمد. وقتی متوجه شد مادرم سالم است و آسیبی ندیده، بسیار خوشحال شد و مکرراً عذرخواهی کرد: «خاله متأسفم. متشکرم که مرا بخشیدید.»

مادرم به او گفت: «اگر فالون دافا را تمرین نمی‌کردم، پس از چنین حادثه‌ای، می‌مردم یا فلج می‌شدم. پیش از تمرین فالون دافا، پوکی استخوان داشتم. پزشک گفته بود که حتی اگر به زمین بیفتم، فلج می‌شوم، چه رسد به اینکه با موتورسیکلت تصادف کنم. اگر فرزندانم فالون دافا را تمرین نکرده بودند، به شما اجازه نمی‌دادند همینطوری بروید، پس لطفاً از استادم تشکر کنید، زیرا ایشان به من کمک کردند تا این رنج و محنت را بگذرانم.»

مادرم بسیاری از واقعیت‌های فالون دافا را برای آن دختر شرح داد و او را تشویق کرد که از لیگ جوانان و پیشگامان جوان خارج شود.

اعتماد راسخ به استاد و فا به پدرم کمک می‌کند بر رنج و محنت غلبه کند

در تابستان 2003 پدرم به زمین افتاد و به بیمارستان منتقل شد. پزشک گفت که کل سمت راست بدنش براثر سکته مغزی به‌شدت آسیب دیده و دستور داد که حرکت کند و در رختخواب بماند.

پدرم از مرگ می‌ترسید، بنابراین به توصیه پزشک عمل کرد و بدون حرکت در رختخواب ماند. تمام شب بی‌حرکت می‌ماند، اما چشمانش روز بعد پر از اشک بودند. پزشکان ما را مطلع کردند که پدرم را به بخش مراقبت‌های ویژه انتقال دهیم.

مادرم به درکی رسید: پدرم یک تمرین‌کننده بود. اگرچه در تزکیه‌اش کوشا نبود، اما استاد از او محافظت می‌کردند، پس چگونه می‌توانستیم او را در بیمارستان تحت مراقبت قرار دهیم؟ چرا به استاد باور نداشته باشیم؟

مادرم باور داشت که پدرم باید به خانه بازگردد و تزکیه را تمرین کند. در نتیجه، با پزشکان و پرستارانی که تصمیم داشتند پدرم را به بخش مراقبت‌های ویژه ببرند، موافقت نکرد.

مادرم درباره مرخص کردن پدرم از بیمارستان با ما صحبت کرد و با مخالفت خویشاوندان‌مان روبرو شد. آنها استدلال آوردند که پدرم در وضعیتی بحرانی است و ممکن است هر لحظه زندگی‌اش در خطر باشد. پزشکی درحالی که یک فرم پذیرش مسئولیت در دست داشت، پرسید: «اگر زندگی‌اش در خطر باشد و به بخش مراقبت‌های ویژه منتقل نشود، چه کسی مسئولیت این جریان را برعهده خواهد گرفت؟»

مادرم پاسخ داد: «من برعهده می‌گیرم.»

بستگان‌مان بسیار عصبانی بودند، اما مادرم خیلی آرام بود. او می‌دانست که پزشکان نمی‌توانند پدرم را درمان کنند، زیرا فقط استاد هستند که از تمرین‌کنندگان دافا مراقبت می‌کنند. او می‌دانست که اگر به بیمارستان تکیه کنیم، پدرم قطعاً می‌میرد.

بستگان ما تمرین‌کننده نبودند، بنابراین نمی‌خواستند او را از بیمارستان مرخص کنیم. ما تصمیم گرفتیم او را به خانه ببریم و منتظر فرصتی بودیم.

تقریباً ساعت 4 صبح روز سوم که بستگان‌مان برای استراحت کوتاهی رفته بودند، من، پدر، مادر و خواهر کوچکم درباره مرخص کردن پدرم از بیمارستان صحبتی کردیم. از آنجا که پدرم باور راسخی به دافا نداشت و مطالعه فایش کم بود، در ابتدا مخالف این جریان بود، اما مادرم پس از تبادل تجربه با ما از دیدگاه فا، متوجه شد که فقط استاد می‌توانند پدرم را نجات دهند. پدرم در نهایت موافقت کرد از بیمارستان مرخص شود.

وقتی به خانه رسیدیم، فا را با هم مطالعه کردیم و درک‌های‌مان را با هم به‌اشتراک گذاشتیم. پدرم ظاهراً فرد جدیدی شده و دوباره انرژی‌اش را به‌دست آورده بود. همه اقواممان را خبر کردیم و گفتیم که او به خانه برگشته و بهبود یافته است. همه آنها شگفت‌زده شده بودند.

باور راسخ مادرم به دافا، افکار و نظرات همه آنهایی که شاهد تجربه پدرم در بیمارستان بودند را متحول کرد. افراد زیادی را نیز شوکه کرد.

در سال‌های اخیر، مادرم نیز چند بار کارمای بیماری را تجربه کرده، اما هر بار در نهایت حالش خوب شده است. در ابتدا بستگان‌مان سعی می‌کردند او را متقاعد کنند که نزد پزشک برود، اما او اصرار داشت به بیمارستان نرود و دلیلش را نیز توضیح می‌داد.

بعداً که مادرم دوباره بیمار شد، هیچ‌کسی پیشنهاد نداد که نزد پزشک برود، اما درعوض می‌گفتند: «عجله کن! برو فا را مطالعه کنی و افکار درست بفرست.»

اعتراض به آزار و شکنجه و نجات تمرین‌کنندگان

در ابتدا در خانواده و در میان بستگان مستقیم‌مان 19 تمرین‌کننده وجود داشتند، اما پس از شروع آزار و اذیت فالون گونگ در ژوئیه سال 1999، به‌دست حزب کمونیست چین، 16 نفر آنها این تمرین را رها کردند.

وقتی آزار و اذیت تازه آغاز شده بود، ازآنجا که من و خواهرانم درک روشنی درباره اصول فا نداشتیم، در حین کار روی پروژه‌های اعتباربخشی به فا، بارها دستگیر شدیم.

پدر و مادرم سخت تلاش کردند ما را نجات دهند. در دسامبر 2005، اداره امنیت شهرمان خواهر کوچکم را دستگیر کرد. به‌منظور درخواست برای اجرای عدالت به همه ادارات دولتی رفتیم، اما هیچ کسی به حرف‌مان گوش نمی‌کرد. در آن روزها، هر روز به اداره امنیت شهر می‌رفتیم و خواهان آزادی خواهرمان بودیم.

اداره امنیت مانع ورود ما به ساختمان این اداره می‌شد، بنابراین باید بیرون منتظر می‌ماندیم. اغلب تمام صبح بیرون آن ساختمان ما را نادیده می‌گرفتند. در بخش شمالی چین، ماه دسامبر سردترین ماه سال است.

علاوه بر این، اداره امنیت در کنار رودخانه واقع شده بود، بنابراین آنجا باد می‌وزید و خیلی سرد بود. ما کفش‌های بسیار ضخیم پنبه‌ای می‌پوشیدیم، اما درحالی‌که آنجا در کنار رودخانه ایستاده بودیم، هنوز پاهای‌مان یخ می‌زد و صدمه می‌دید. مادرم اگرچه حدود 70 سال داشت، هر بار به ما ملحق می‌شد. واقعاً آسان نبود. به‌مدت یک ماه هر روز به آنجا می‌رفتیم تا اینکه چهار تمرین‌کننده آزاد شدند.

در سال 2012، خواهر کوچکم دستگیر و به مرکز شستشوی مغزی منتقل شد. مادرم به اداره 610 محلی رفت تا واقعیت‌های فالون گونگ را برای‌شان شرح دهد و از آنها بخواهد خواهرم را آزاد کنند. او با رئیس اداره 610 صحبت کرد: «شما تقریباً هم‌سن پسرم به‌نظر می‌رسید و بسیار خوش‌تیپ هستید. فردی مثل شما به نظر نمی‌رسید که مرتکب کارهای بد شود.»

رئیس از او پرسید: «من مرتکب چه کار بدی شده‌ام؟»

مادرم توضیح داد: «وقتی تمرین‌کنندگان فالون گونگ را دستگیر می‌کنید، کار بدی انجام می‌دهید. بسیاری از مردم می‌دانند که موقعیت‌های کاری در اداره 610، موقعیت‌های مرگ هستند، بنابراین لطفاً آن را رها کنید. اگر شما همچنان به انجام این کار ادامه دهید، برای مادرتان که به شما زندگی و چنین ظاهر زیبایی داده، بسیار ناراحت‌کننده خواهد بود.»

مادرم روز و شب تلاش کرد تا خواهرم را که در مرکز شستشوی مغزی حبس بود، آزاد کند. بعداً او را به یک مرکز شستشوی مغزی در مرکز استان جیلین فرستادند. مادرم به آنجا رفت و از مسئولین آنجا نیز خواست او را آزاد کنند.

ترافیک بین خانه ما و مرکز شستشوی مغزی شدید بود، اما مادرم چند روز در هفته آنجا بود. در نهایت، رئیس مرکز شستشوی مغزی به مادرم اجازه داد خواهرم را از طریق یک پنجره با فاصله 10 متری ببیند. او می‌گفت این نهایت لطفی است که می‌توانند در حق مادرم انجام دهند. دو هفته بعد که خواهرم به مرکز شستشوی مغزی در بخش دیگری منتقل شد، مادرم نیز به آنجا رفت تا اینکه در نهایت خواهرم آزاد شد و به خانه بازگشت.

رابطه هماهنگ مادرم و عروسش

مادرم قبل از اینکه فالون گونگ را تمرین کند، با همسر برادرم (عروسش) اختلافات و درگیری‌هایی داشت. پس از تمرین فالون گونگ، افکارش تغییر کرد و می‌گفت: «نباید کارهایش را خیلی جدی بگیرم و بدون توجه به اینکه چقدر مشکلات زیادی دارد، نباید درباره او شکایت کنم. من نیز برای رابطه بد بین‌مان مسئول هستم.»

مادرم تمام تلاشش را می‌کرد تا تمام خواسته‌های عروسش را برآورده و کاستی‌های رفتاری‌اش در گذشته را جبران کند. مادرم از او خالصانه عذرخواهی کرد؛ کاری که قبلاً امکان نداشت انجام دهد.

می‌گفت: «من اکنون فالون دافا را تمرین می‌کنم، بنابراین باید با همه خوب رفتار کنم. استاد بیان کرده‌اند: "تزکیه‌کنندگان هیچ دشمنی ندارند" ("چرخاندن چرخ به سوی دنیای بشری" از نکات اصلی برای پیشرفت بیشتر3)، بنابراین باید بگذارم عروسم شاهد شگفت‌انگیز بودن فالون دافا باشد.»

خلوص مادرم به‌تدریج عروسش را تحت تأثیر قرار داد، بنابراین او نیز تغییر کرد. پس از درگذشت پدرم، عروس‌مان مادرم را برای یک هفته به خانه‌اش دعوت و از او به‌خوبی مراقبت کرد. او در طول اقامت مادرم در منزلش، برای همه وعده‌های غذایی، سوپ و غذا‌های حاوی سبزی و گوشت می‌پخت. طی یک هفته، مادرم وزنش اضافه و صورتش درخشان شد. برای اولین بار در زندگی‌اش، او از احترام و لذت یک مادرشوهر بودن بهره‌مند شد.

مادرم اغلب به خویشاوندان و دوستانش می‌گفت: «بدون فالون دافا امروز زندگی‌ام اینگونه نمی‌بود. فالون دافا بود که من و عروسم را تغییر داد. فالون دافا مرا، یک مادرشوهر پلید که درباره عروسش شکایت می‌کرد، را تغییر داد و به مادرشوهری خوب که در حال حاضر مورد احترام و بااعتبار است، تغییر داد.»

از آن زمان به بعد، هر زمان که برای مهمانی‌ها در تعطیلات دورهم جمع می‌شدیم، همیشه همسر برادرم آشپزی می‌کرد. او می‌گفت: «بیش از 30 سال است که ازدواج کرده‌ام، اما هرگز از گرمای خانوادگی آنطور که حالا لذت می‌برم، لذت نبرده‌ام. حالا خیلی خوشحال هستم. همه اینها به‌خاطر فالون دافا است، فالون دافا همه این برکات را برای‌مان به‌ارمغان آورده است.»

عروس‌مان بیش از یک بار احساسات خود را با شوهران ما چهار خواهر در میان گذاشته است. «ما چنین خانواده شادی داریم و این همه به لطف فالون دافا است. همگی باید به‌خاطر داشته باشیم که فالون دافا خوب است.»

مادرم اغلب با قدردانی بسیار می‌گفت: «بدون تمرین فالون دافا، همیشه بین من و عروسم چیز اشتباهی وجود داشت.» رنجش و نارضایتی‌ای که برای 32 سال بین مادرم و عروسش وجود داشت، ازطریق تزکیه ازبین رفت.

در نوزدهمین روز جهانی فالون دافا که روزی شگفت‌انگیز و سالروز تولد استاد است، مایلم تبریکات صمیمانه‌ام را تقدیم ایشان ‌کنم: استاد، تولدتان مبارک!

موجودات ذی‌شعور در این دنیای مادی و در آسمان‌ها می‌توانند بیست و ششمین سالروز گسترش فالون دافا در جهان را باهم جشن بگیرند!

(ارائه شده برای «گرامیداشت روز جهانی فالون دافا» 2018 در وب‌سایت مینگهویی)