(Minghui.org) سال 1975 در خانواده فقیری در روستای کوهستانی در غرب استان لیائونینگ به دنیا آمدم. دختر و سومین فرزند خانواده و از زمان تولد بیمار بودم.

مانند بسیاری از بچه‌های روستا، من هم حدود هشت یا نه سالگی دچار مننژیت شدم. تعداد زیادی فوت کردند اما من زنده ماندم. اما فلج شدم و چند ماهی نمی‌توانستم راه بروم. مادرم مرا بر پشتش می‌گذاشت و همه جا می‌برد. سرانجام یاد گرفتم چطور دوباره راه بروم. اما همیشه نقاط مختلف بدنم درد داشت. هیچ کسی نمی‌دانست چرا من دچار چنین دردهایی می‌شوم.

مشکل غیرعادی گوارشی

در سال 1997 دچار مشکل گوارشی عجیبی شدم. هرگاه می‌خواستم چیزی بخورم یا حتی کمی شیر بنوشم، شکمم چنان ورم می‌کرد که نمی‌توانستم دراز بکشم. به‌محض اینکه دراز می‌کشیدم، دچار مشکل تنفسی می‌شدم و حتی هنگام شب هم باید می‌نشستم.

در بیمارستان مرکز استان تحت انواع آزمایشات قرار گرفتم اما پزشکان نتوانستند مشکل را تشخیص دهند. سرانجام عده‌ای توصیه کردند که باید در جستجوی کمک «خارج از ذهن و ماده» باشم یعنی به دنبال درمان‌های شمن‌ها بگردم.

سپس داروهای سنتی چینی را امتحان و مقدار زیادی از آنها را مصرف کردم. اما هیچ یک تأثیر نداشت. بسیار ضعیف و با 168 سانتی‌متر قد، 45 کیلو شده بودم. چنان احساس ضعف می‌کردم که باید هر چند دقیقه یک بار می‌نشستم و نفسی تازه می‌کردم تا بتوانم دوباره حرکت کنم.

وضعیت بیماری‌ام، از لحاظ مالی فشار سنگینی روی خانواده‌ام بود. ناامید بودم و فکر می‌کردم باید به این بدبختی خاتمه دهم. به شوهرم گفتم که اگر من مُردم باید دو دخترمان را نزد خویشاوندان بگذارد چراکه برای او بزرگ کردن آنها به تنهایی بسیار مشکل است. وقتی به حرف‌هایم گوش می‌کرد، چشمانش پوشیده از اشک شده بود.

روز بعد زمانی که شوهرم سر کار بود، به سمت دریا که نزدیک خانه‌ام بود رفتم و می‌خواستم خودم را غرق کنم.

احتمالاً به‌خاطر نوعی تله‌پاتی شوهرم احساس کرد مشکلی وجود دارد و به سرعت به خانه آمد. وقتی دید من خانه نیستم، مستقیم به دریا آمد و به موقع مرا گرفت.

او که ترسیده بود مرا تنها بگذارد، در خانه ماند و مراقبم بود. همکارانش شنیدند که من اقدام به خودکشی کردم. یکی از آنها تمرین‌کننده فالون گونگ بود. او به دیدن من آمد و گفت: «احتمالاً از تمرین فالون گونگ خوشتان می‌آید. مزایای سلامتی معجزه‌آسایی دارد و افراد بسیاری با بیماری‌های کشنده پس از شروع این تمرین سلامتی‌شان را به‌دست آورده‌اند.»

شوهرم که با تعلیمات الحادی بزرگ شده بود،‌ حرف‌های همکارش را باور نکرد. اما این مرد که دید وضعیت ما چقدر بد است دوباره سعی کرد مرا ترغیب به انجام تمرین فالون گونگ کند. ما که نمی‌خواستیم او را ناراحت کنیم،‌ با بی‌میلی به خانه‌اش رفتیم تا تمرین را امتحان کنیم.

نزدیک خانه که رسیدیم، موسیقی زیبایی شنیدیم. حقیقتاً زیبا بود و تا آن لحظه چنین موسیقی را نشنیده بودم. به‌محض ورود به خانه احساس کردم کسی یک لایه چرم سیاه را از روی بدنم برداشت و ناگهان در قلبم احساس روشنی کردم و درد شکمم کاملاً از بین رفت!

همکار شوهرم و دوستانش درحال انجام تمرین دوم فالون گونگ بودند، بنابراین من هم 20 دقیقه حرکات آنها را تقلید کردم. سراسر بدنم پوشیده از عرق شده بود اما من اصلاً ناراحت نبودم بلکه خیلی هم راحت بودم.

وقتی به این همکار گفتم که هنگام ورود به خانه‌اش چه حسی داشتم او گفت: «به‌نظر می‌رسد شما با دافا رابطه تقدیری دارید و استاد تاکنون بدنتان را پاکسازی کرده‌اند.» من از شنیدن این حرف واقعاً خوشحال شدم.

پس از اینکه شوهرم مرا روی دوچرخه به خانه برد، برای اولین بار پس از مدت‌ها گرسنه شدم. شوهرم فوراً برایم پوره گندم درست کرد. جرأت نکردم مقدار زیادی بخورم به همین دلیل فقط نیمی از کاسه را خوردم اما کاملاً خوب بودم و هیچ مشکلی پیش نیامد.

روز بعد توانستم سوار دوچرخه شوم به منزل همکار بروم تا تمرینات گروهی را انجام دهیم. مدت کوتاهی پس از آن مشکلات بیماری‌ام از بین رفت و سبک و تندرست شدم.

زندگی براساس اصول حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری

پس از شروع تمرین فالون گونگ، سعی کردم اصول این تمرین را در زندگی روزانه‌ام به‌کار برم.

یک بار همسایه‌ام 100 یوآن که به او قرض داده بودم را بازگرداند اما وقتی برای خرید رفتم، گفتند که اسکناس جعلی است. واقعاً شگفت‌زده شدم چراکه هرگز پیش از این با چنین وضعیتی مواجه نشده بودم. از کسی خواستم آن را برایم بررسی کند و او هم تأیید کرد که اسکناس جعلی است.

این موضوع را به همسایه‌ام نگفتم چراکه می‌دانستم تمرین‌کننده دافا هستم و باید همیشه اول دیگران را در نظر بگیرم. شاید این همسایه نمی‌دانست اسکناس جعلی است و اگر من آن را به او بازمی‌گرداندم، دچار مشکل مالی می‌شد و اگر می‌توانست آن را خرج کند، ممکن بود شخص دیگری ضرر کند. بنابراین فقط اسکناس را پاره کردم و دور انداختم.

یک بار دیگر خواهرزاده‌ام یک اسکناس 100 یوآنی جعلی در بین پول‌های محل کار و کسبش پیدا کرد. او گفت: «آن را به من بدهید، می‌توانم خرجش کنم.»

من گفتم: «نه. اگر آن زا خرج کنی چه می‌شود؟ اگر کسی که آن را می‌گیرد ثروتمند باشد مشکلی برایش پیش نمی‌آید اما اگر فقیر باشد چه؟ فکر کن چقدر دچار سختی می‌شد؟» خواهرزاده‌ام متوجه شد و اسکناس را پاره کردم.

یک بار دیگر شوهرم به‌محض ورود به خانه حقوقش را به من داد. آن را شمردم و متوجه شدم 200 یوآن اضافه است. دوباره شمردم و دیدم اشتباه نکرده‌ام. به شوهرم که گفتم پاسخ داد: «احتمالاً حسابدار اشتباه کرده است. من تمرین‌کننده دافا هستم و نباید پولی که متعلق به ما نیست را نگه دارم.»

شوهرم گفت: «اما اگر همین الان آن را بازگردانم و مدیر متوجه شود، حسابدار را اخراج می‌کند.»

من گفتم: «نگران نباش، من آن را می‌برم.»

به دفتر حسابدار رفتم و از او خواستم بیرون بیاید. به‌آرامی به او گفتم: «شما مبلغ اشتباهی به شوهرم دادید.»

او حالت تعجب‌زده‌ای به خود گرفت و گفت: «چقدر کم گذاشته‌ام؟»

«شما کم نگذاشته‌اید، 200 یوآن اضافه پرداخت کرده‌اید.»

صورتش از خجالت قرمز شد. پول را گرفت و به سرعت به دفترش بازگشت اما ناگهان انگار مطلبی را به یاد آورده باشد بازگشت و درحالی‌که هنوز خجالت‌زده بود به‌آرامی گفت: «متشکرم.»

شوهرم در سال 1999 کارخانه کوچکی را راه‌اندازی کرد و چند کارگر استخدام کرد. آنها همه مهاجران روستایی بودند. ما خوراک و جای خوابشان را تأمین و مانند اعضای خانواده‌مان با آنها برخورد کردیم. گاهی حتی خوابگاهشان را تمیز می‌کردم.

ابتدا بسیار سخت بود زیرا سراسر خوابگاه کثیف بود و بوی ناخوشایندی می‌داد و کفش‌ها و لباس‌هایشان پخش بود. من اهمیتی ندادم و خوابگاه را تمیز و لباس‌هایشان را تا کردم. حتی گاهی لباس‌هایشان را می‌شستم.

کارگران خجالت‌زده شدند و پس از مدتی به بهداشت و آراستگی‌شان بیشتر اهمیت دادند.

ما هرگز دستمزد آنها را کم نکردیم و حتی اگر فقط نیمی از روز را کار می‌کردند حقوقشان را کامل پرداخت می‌کردیم چراکه درک می‌کردیم برای آنها ترک خانه و تأمین مخارج خانواده‌شان سخت است.

ما آشپزی استخدام کردیم تا از خوراک آنها مطمئن باشیم.

روزی پس از اینکه آنها به سر کارشان رفتند، دیدم کسی باقی‌مانده غذایش را دور ریخته است. من عصبانی شدم و فکر کردم: «من غذای شما را کامل تأمین می‌کنم مانند اعضای خانواده در نظر می‌گیرم. اما شما بیش از آنچه می‌توانید بخورید برمی‌دارید و باقی‌مانده را دور می‌ریزید. چه حیف!»

به خانه رفتم و درحالی‌که جوآن فالون را می‌خواندم آرام شدم و درونم احساس آرامش کردم. روز بعد هنگام ناهار به کارگران گفتم: «می‌خواهم درحالی‌که غذا می‌خورید داستانی برایتان بگویم.» آنها خوشحال شدند.

پرسیدم: «آیا معنی «اساس بخت خوب» را می‌دانید؟ یعنی باقی‌مانده غذای هر وعده. آخرین لقمه باقی‌مانده بخت خوب شما است که مسن‌ترها معمولاً آن را «اساس بخت خوب» می‌نامند. موجودات خدایی آنها را می‌شمارند و اگر شما باقی‌مانده غذایتان را دور بریزید ، بخت کمتری نصیبتان می‌شود و زمانی که پیر شوید غذایی برای خوردن نخواهید داشت.»

پس از آن دیگر غذایی دور ریخته نشد.

حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری مرا از شخصی خودخواه به کسی تبدیل کرد که ملاحظه منافع دیگران را می‌کند و می‌تواند در زندگی روزانه خودش را با این اصول تطبیق دهد.

با بازنگری مسیر تزکیه‌ای که طی کرده‌ام، قلبم سرشار از قدردانی بی‌نهایتی از استاد نیک‌خواهمان می‌شود. سپاسگزارم استاد!