(Minghui.org) درگذشته خلق‌وخوی تندی داشتم و اغلب با شوهرم دعوا می‌کردم. رفتارم آنقدر خارج از کنترل‌ بود که حتی یک بار میز شام را شکستم. گاهی شوهرم را با چاقو تهدید می‌کردم. واقعاً قصد نداشتم به کسی آسیب برسانم، اما همسایگان و بستگان‌مان می‌دانستند که وقتی عصبانی می‌شوم، باید مرا تنها بگذارند. پس از شروع تمرین فالون دافا در ماه فوریه سال 1998 همه چیز تغییر کرد. هرچند از آن زمان بیست سال گذشته است، وقتی به این فکر می‌کنم که چقدر بد رفتار می‌کردم، احساس شرمندگی می‌کنم. حالا شخص کاملاً متفاوتی هستم.

در اینجا تمایل دارم برخی از تجربیاتم از زمان شروع تمرین فالون دافا را به‌اشتراک بگذارم.

از بین بردن کارما

چند روز پس از شروع تمرین، ناگهان علائم بیماری در من ظاهر شد. یک روز که از محل تمرین فالون دافا به خانه برمی‌گشتم، پای چپم به‌طور ناگهانی بی‌حس شد و به‌سختی می‌توانستم صاف بایستم. در ابتدا آن را نادیده گرفتم، اما به‌تدریج بدتر شد. سایر تمرین‌کنندگان به من اطمینان دادند که مشکلی نیست و کارما در بدنم در حال ازبین رفتن است. چند روز گذشت، اما بهتر نشدم. بیشترِ حس پای چپم را از دست داده بودم و اغلب زمین می‌خوردم.

بعد از یک ماه، پای چپم به‌طور قابل توجهی لاغرتر از پای راستم شد. وحشت‌زده به بیمارستان رفتم و پزشکان گفتند که به میاستنی گراویس (نوعی فلج ماهیچه‌ای) مبتلا شده‌ام. اعصابم آسیب دیده بود و عضلاتم درحال تحلیل رفتن بودند. پزشکان گفتند که درمانی وجود ندارد و مرا به خانه فرستادند. می‌گفتند که دیگر نمی‌توانم زانو بزنم و دولا شوم و باید مراقب باشم که دچار سرماخوردگی نشوم.

تمایلی به پذیرش آنچه اتفاق افتاده بود، نداشتم و سعی می‌کردم انواع‌واقسام درمان‌ها را امتحان کنم، اما مؤثر نبود. در داغ‌ترین روزهای تابستان لباس‌های ضخیم زمستانی می‌پوشیدم.

زمانی که سایر تمرین‌کنندگان از من خواستند تمرینات را همراه آنها انجام دهم، عصبانی شدم و فریاد زدم: «اگر تمرینات فالون دافا را بیشتر انجام دهم، فلج خواهم شد!»

بیشتر همسایگانم از وضعیتم آگاه بودند و برخی دیدی منفی نسبت به دافا پیدا کردند.

افسرده شده بودم، بنابراین شوهرم مرا به خانه پدر و مادرش برد تا حواسم مشغول چیزهای دیگر شود و به وضعیتم فکر نکنم. در آنجا متوجه شدم که هم پدر و هم مادرش فالون دافا را تمرین می‌کنند. چند تمرین‌کننده از آن منطقه، هنگامی که شنیدند من آنجا هستم، به خانه والدین شوهرم آمدند تا فا را مطالعه کنیم. هنگام مطالعه فا، ابتدا نمی‌خواستم گوش دهم، اما به‌تدریج کلمات وارد قلبم شدند. بعد از مدتی متوجه شدم که استاد اکثر کارما را برای تمرین‌کنندگان ازبین می‌برند، اما مقداری از آن را برای ما باقی می‌گذارند تا از طریق آن تزکیه کنیم.

به این ترتیب تصمیم گرفتم تمرین فالون دافا را ازسربگیرم.

بازگشت به تزکیه

فصل زمستان بود و بسیاری از تمرین‌کنندگان در محل تمرین جمع شده بودند. وقتی زمان انجام مدیتیشن رسید، روی زمین نشستم. با وجود اینکه هنوز فکر می‌کردم فلج ماهیچه‌ای‌ام درمان نشده است، شلوار راحت و نازکی پوشیده بودم، زیرا نشستن در وضعیت تمام لوتوس با شلوار ضخیم دشوار است. زمین سرد بود. تمرین‌کننده‌ای پیشنهاد کرد که زیراندازش را به من بدهد، و سایرین گفتند که اگر پاهایم درد گرفت، برای مدتی طولانی در وضعیت تمام لوتوس ننشینم.

باور داشتم که دافا بسیار قدرتمند است و من خوب خواهم شد. با اعتقاد محکم و استوار به استاد و آرزویم برای تزکیه حقیقی، به‌راحتی مدیتیشن را به پایان رساندم. در عرض چند روز، استاد تمام کارمایی را که برای یک سال مرا شکنجه کرده بود، ازبین بردند.

هر دو پایم طبیعی شد و افراد زیادی شاهد این معجزه بودند. آنها پس از مشاهده این جریان، شروع به گفتن چیزهای خوب درباره فالون دافا کردند.

شوهرم تمرین را شروع می‌کند

اتفاق شگفت‌انگیز بعدی این بود که توانستم خلق‌و‌خوی بدم را کنترل کنم و به تأثیر احتمالی حرف‌هایم روی سایرین فکر کنم. به‌تدریج به فرد ملایمی تبدیل شدم.

متأسفانه شوهرم عادات‌ بد بسیاری داشت. هرگز برای شام به خانه نمی‌آمد و هر روز مشروب می‌نوشید. ظاهراً همه دوستانش از پایین‌ترین سطح جامعه بودند و با آنها نشست و برخاست داشت و هر روز با آنها الکل می‌نوشید. از موقعیت خود به‌عنوان یک مأمور دولتی نیز سؤاستفاده می‌کرد و به صاحبان رستوران‌ها زور می‌گفت و از آنها پول اخاذی می‌کرد.

با نگاه به گذشته، حالا می‌دانم که این فرصتی برای رشد شین‌شینگ من بود، اما در آن زمان آموزه‌های فا را به‌اندازه کافی نخوانده بودم. سعی می‌کردم با همسرم بحث و گفتگو کنم، اما بی‌فایده بود. بعد از مطالعه فا، متوجه شدم که احتمالاً در زندگی قبلی‌ام کارهای بدی نسبت به او انجام داده‌ام و به او بدهکار هستم. پس از درک این موضوع، موجی از نیک‌خواهی را نسبت به شوهرم احساس کردم. دیگر از او تنفر نداشتم، اما با تماشای سقوط بیشتر او، احساس غم و اندوه می‌کردم. می‌دانستم که او درحال ایجاد کارمای زیادی است و تنها استاد و دافا می‌توانند به او کمک کنند.

سعی داشتم او را متقاعد کنم که تزکیه کند. وقتی تلاش می‌کردم با او خوب رفتار کنم، به من ناسزا می‌گفت و فریاد می‌زد: «نقش بازی نکن!» احساس می‌کردم مورد بی‌انصافی قرار گرفته‌ام. بعد از اینکه توانستم به درون نگاه کنم، متوجه شدم که بسیاری از رفتارهایم مطابق با فا نیست. اگرچه اینکه از او بخواهم تزکیه کند، کار اشتباهی نبود، متوجه شدم که احتمالاً رویکردم اشتباه است. خودم را بررسی کردم تا ببینم چگونه می‌توانم بهتر عمل کنم.

یک روز این آموزه استاد را خواندم:

«در گذشته، در هر چه که انجام می‌‏دادیم شما فکر می‌‏کردید: "چگونه می‌‏توانم فا را به خوبی مطالعه کنم؟ چگونه باید برای دافا کار انجام دهم؟ چگونه می‌‏توانم خودم را رشد دهم؟ چگونه می‌‏توانم بهتر عمل کنم"؟ همیشه احساس می‌‏کردید که در حال یادگیری دافا هستید به جای اینکه بخشی از دافا هستید. بعد از این سال، می‌‏بینم که شما کاملاً تغییر کرده‌‏اید. دیگر مثل قبل فکر نمی‌‏کنید. هر چیزی هم که برای دافا انجام می‌‏دهید و هر چیزی هم که در حال انجامش هستید، خودتان را در دافا قرار می‌‏دهید به جای اینکه درباره‌‏ این فکر کنید که "می‌‏خواهم کاری برای دافا انجام دهم" یا "می‌‏خواهم خودم را به این یا آن صورت رشد دهم"، [مشابه] آنطور که قبلاً فکر می‌‏کردید.» («آموزش فا در کنفرانسفای دریاچه‌‏های بزرگ در آمریکای شمالی، راهنمای سفر)

سخنان استاد کمکم کردند تا راه حلی پیدا کنم. متوجه شدم که باید بدون قیدوشرط جذب فا شوم. متوجه شدم که شوهرم مهربانی‌ام را رد می‌کند، زیرا مهربانی‌ام با قیدوشرط همراه است. من در طلب چیزی بودم- می‌خواستم او را تغییر دهم. بنابراین حتی اگرچه در ظاهر با او خوب بودم، دلیل مهربانی‌ام این بودم که وابستگی‌هایی قوی داشتم.

پس از اینکه به این درک رسیدم، توجهم را از نحوه رفتارش برداشتم. می‌دانستم مسئولیتم این است که مانند یک تمرین‌کننده رفتار کنم و همه گفته‌ها و اعمالم را با استانداردهای فا ارزیابی کنم.

وقتی خودم را ارتقاء و آنچه باید انجام دهم را انجام ‌دادم، شوهرم تغییر کرد. در واقع او تمرین را شروع کرده و تمرین‌کننده‌ای کوشا شده است.