(Minghui.org) قبل از سال 1996 تمرین فالون دافا را شروع کردم. از سل و بیماریهای زنان رنج میبردم و با درد مداوم زندگی میکردم. اگرچه در اوایل دهۀ 30 سالگیام بودم، اما احساس ۶۰ سالگی میکردم!
از اصول حقیقت، نیکخواهی و بردباریِ فالون دافا پیروی و تلاش کردم که شخص بهتری شوم. در طول یک ماه تمام بیماریهایم از بین رفتند و موهایم بلند شد و دندانهایم دیگر سست نبود. همچنین میتوانستم کارهای خانه را انجام دهم و از خانوادهام مراقبت کنم.
روشنگری حقیقت درباره دافا
با همتمرینکنندگان به روستاهای دورافتاده رفتم تا حقیقت را درباره دافا روشن کنم. یک دستگاه پخشکننده دیویدی گرفتیم و تعالیم استاد لی هنگجی را برای افرادی که مایل به گوش دادن بودند، پخش کردیم.
در طول مهمانیهای خانوادگیام به همه گفتم که چگونه تمرینکنندگان فالون دافا تحت آزار و شکنجه قرار میگیرند. امیدوار بودم که خویشاوندان ماهیت شیطانی حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) را درک کنند و داوطلبانه از ح.ک.چ و سازمانهای وابسته به آن خارج شوند.
در مراقبت از پدرشوهر و دو فرزند برادر کوچکتر شوهرم کمک میکردم. تمام خانواده ما در هماهنگی زندگی میکردند، و بر این باور بودم که صمیمیت خانوادهام، خوبیِ دافا را به آنها نشان میداد.
یکی از جاریهایم که بسیار پُرتوقع و زودرنج بود، حقیقت درباره فالون دافا را درک کرده بود. اگر چه خودش تمرین نمیکرد، اما اغلب در مهمانیهای خانوادگی به همه میگفت که دافا خوب است.
وقتی جاری قبلیام در خارج از شهر کار میکرد، من از فرزندانش مراقبت میکردم و او بسیار سپاسگزار بود. حتی پس از طلاقش، چند روز در سال را پیش من میماند. وقتی حقایق درباره دافا را به او گفتم، او گفت که افرادی که در خارج از کشور هستند، آزادانه تمرین دافا را انجام میدهند. او بهطور مداوم میگوید «فالون دافا خوب است» و «حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است!»
چند بار و از دیدگاههای مختلف به پدرشوهرم درباره آزار و شکنجههای ناعادلانه گفتم. اما او تمایلی به گوش دادن نداشت، زیرا تحت تلقین تعالیم الحادیِ ح.ک.چ قرار گرفته بود. وقتی سعی کردم دوباره به او توضیح دهم، عصبانی شد و بر سرم فریاد زد. ناراحت و خشمگین شدم، به ویژه اینکه عروس خوبی برایشان بودم. اگر چه توانستم خشمش را تحمل کنم، از آنجا رفتم.
زمانی که به خانه همتمرینکننده رسیدم، طپش قلبم سریع بود. تمرینکننده به من گفت که مهربانی و نیکخواهیام کم بوده و بیش از حد به احساسات و خواستههایم وابسته بودم. همیشه با پدرشوهرم بهطور احساسی برخورد میکردم، به جای آنکه او را بهعنوان فردی ببینم که نیاز به نجات دارد. اینها وابستگیهایی بود که باید از بین میبردم!
پدرشوهرم در نوامبر 2016 بیمار شد و نمیتوانست کارهای شخصیاش را انجام دهد. من و شوهرم تصمیم گرفتیم از او مراقبت کنیم. هر روز برایش افکار درست میفرستادم. زمانهایی که وقت داشتم، به او گوش میدادم که درباره گذشته صحبت میکرد، و سپس من دربارۀ تجربیات شخصیام در تمرین دافا، بیشتر صحبت میکردم. مثل پدر و دختر ارتباط برقرار میکردیم!
یک روز صبح، پدرشوهرم درخواست کمک کرد، و هنگامی که به اتاقش رسیدیم دیدیم که بدنش ورم کرده است. پیشنهاد دادم که او، همسرش، و من «فالون دافا خوب است! حقیقت، نیکخواهی، بردباری خوب است!» را تکرار کنیم. کمی بعد وضعیتش ثابت شد. همه شاهد قدرت معجزهآسای دافا بودند. سپس او را تشویق کردم که درک کند خروج از ح.ک.چ حقیقتاً یک برکت است. او به راحتی موافقت کرد!
پیروی از اصول دافا
در فروشگاهی که متعلق به واحد کاریام بود کار میکردم، که شغل پرطرفداری بود. از آنجا که من مسئول خرید بودم، فروشندگان به من مواد غذایی، کالاهای مصرفی و کارت تلفن میدادند. از آنجا که برای استفاده از تلفن شخصیام برای کار یا سایر هزینهها یارانه دریافت نمیکردم، این هدیهها را قبول میکردم.
با این وجود، هرچه بیشتر آموزههای فا را مطالعه کردم، بیشتر متوجه شدم که این کار مطابق با حقیقت نیست. دفعه بعد که نماینده شرکت تحویل به من گفت که 200 یوان به حساب تلفنم اضافه کرده، به او گفتم که نمیتوانم آن را بپذیرم. او به من یادآوری کرد که این به معنای کمک به بازپرداخت هزینه استفاده شخصی از تلفنم است، اما این بهانه دیگر برایم کارساز نبود. پس از اتمام کار، به بانک رفتم و 200 یوان به حساب این شرکت انتقال دادم.
همچنین با افراد در واحد کاریام درباره دافا صحبت میکردم. و بعد از بازگشت به خانه، به مناطق مسکونی محلهام میرفتم و به آنها درباره آزار و شکنجه بهصورت رودررو صحبت میکردم.
وقتی شنیدم که یکی از همسایگانم یک سال بیمار و چندبار در بیمارستان بستری شده بود، به دیدنش رفتم. او تنها 65 سال داشت، اما وضعیت سلامتیاش خوب نبود.
با او درباره دافا صحبت کردم و درباره تجربیاتم در ارتباط با بهبود وضعیت سلامتی گفتم. او بهراحتی متقاعد شد از پیشگامان جوان، یکی از سازمانهای وابسته به ح.ک.چ خارج شود.
بعد از 40 روز دوباره به دیدنش رفتم و همسرش گفت که خیلی بهتر است. ظاهراً یک شب بهطور غیرقابل کنترلی به سرفه افتاده بود. بنابراین آن دو جملهای که به او آموختم را ازبر خواند و روز بعد سرفهاش متوقف شد. او همچنین اعلام کرد که بهراحتی میتواند از پلهها بالا و پایین برود.
مجموعه روشنگری حقیقت