(Minghui.org) همکاری‌ام با سایر تمرین‌کنندگان عمدتاً در این زمینه بود که با اتومبیلم آنها را به حومه شهر یا مناطق دورافتاده می‌بردم تا مطالب اطلاع‌رسانی درباره فالون دافا و آزار و شکنجه آن به‌دست حزب کمونیست چین را توزیع کنند.

برای سال‌ها این کار را انجام می‌دادم، اما پس از اینکه بیش از سه ماه در شهر دیگری کار کردم و سپس به شهر خودم برگشتم، از این کار خیلی خسته می‌شدم. بنابراین حتی اگر تمرین‌کنندگان را در خیابان می‌دیدم، از آنها دوری می‌کردم.

با خودم فکر می‌کردم: «می‌توانم مقاله بنویسم و حقایق را به‌صورت رودررو روشن کنم. این کار خیلی راحت‌تر است، ایمنی بیشتری دارد و در عین حال مطابقِ فا نیز خواهم بود.» احساس می‌کردم همکاری با سایر تمرین‌کنندگان برای توزیع مطالب در مکا‌ن‌های دورافتاده دشوار است. حتی موهایم به خاطر این کار درحال سفید شدن بودند، اما بعضی از تمرین‌کنندگان بازهم از من بسیار شاکی بودند.

سپس ماشینم را فروختم و به همکاری‌ام با سایر تمرین‌کنندگان خاتمه دادم. تمرین‌کنندگان منطقه‌ام که سابقاً با اتومبیلم آنها را به آن مکان‌ها می‌بردم، فقط در سکوت نگاهم می‌کردند و چیزی نمی‌گفتند. احساس راحتی خیلی بیشتری می‌کردم و نگرانی‌ها، سختی‌ها و تضادهای کمتری با سایر تمرین‌کنندگان داشتم. آرام‌تر و راحت‌تر بودم، اما گاهی احساس می‌کردم که چیزی درست نیست، هرچند مطمئن نبودم که آن چیست.

استاد همه چیز را می‌دانند. فقط چند روز پس از اینکه در این شرایط جدید بودم، آموزش فای جدید استاد تحت عنوان «کوشاتر باشید» منتشر شد. بعد از خواندن آن فوق‌العاده حیرت‌زده شدم. با خودم فکر کردم: رفتار اخیر من چه تأثیری بر سایر تمرین‌کنندگان و وضعیت کلی در منطقه‌مان داشته است؟ آیا باید به هنگام مواجهه با مداخله عقب‌نشینی کنم؟ این افکار خودخواهانه و نادرست بودند! فای استاد بیدارم کرد و تصمیم گرفتم به مسیرم ادامه دهم و با تمام فشارها روبرو شوم.

اولاً می‌دانستم که باید دوباره ماشینی بخرم. شب قبل از خرید ماشین، خوابی دیدم که در آن موجودی با اضطراب به من گفت: «ببین، من محکم هستم. هرگز وارونه نمی‌شوم یا نمی‌افتم. می‌توانم از رودخانه‌ها و تپه‌ها عبور کنم!» به سر تا پای آن موجود در بُعدی دیگر نگاه کردم و دیدم که بینی بلندی مانند فیل و بدنی مانند مخزن و یک حسگر راداری روی کلاه‌خودش دارد. روز بعد برای خرید ماشین رفتم. ماشینی که می‌خواستم آن را بخرم، در نگاه اول، دو برابر ماشین قبلی‌ام به‌نظر می‌رسید.

همان روز، برای پخش دی‌وی‌دی‌ها رفتیم و یک‌شبه آنها را در کل شهر پخش کردیم. متوجه شدم که فقط وقتی به‌خوبی همکاری می‌کنیم، می‌توانیم تعداد بیشتری از مردم را نجات دهیم و به سوی کمال پیش برویم. این چیزی است که استاد می‌خواهند.

به خانه برگشتم و تمرین پنجم را انجام دادم. بلافاصله پس از اینکه متمرکز شدم، دختران آسمانی را دیدم که درحالی‌که سبدهای گلی را در دست داشتند، با ملایمت گل‌هایی را می‌پراکندند. گل‌هایی که می‌پراکندند، گاهی ‌در یک خط می‌‌افتادند و گاهی از نقاط مختلف؛ آنها بی‌وقفه به پایین می‌افتادند. شگفت‌انگیز بود! پس از مدیتیشن، خوابیدم و خوابی دیدم: روح اصلی‌ام به بُعد دیگری رفت و در آنجا کوه بلندی راهم را مسدود کرد. ناگهان کوه منفجر شد و به گرد و غبار سیاهی تبدیل شد. سپس ردیف بزرگی از حروف را در آسمان دیدم: «دافا عقاید و تصورات منسوخ کیهان کهن را نابود می‌کند.»‌

از تمرین‌کنندگانی که کمکم کردند، مجدداً سپاسگزارم. می‌توانم در نجات موجودات ذی‌شعور در خط مقدم مشارکت کنم، زیرا هم‌تمرین‌کنندگانم از من حمایت می‌کنند و همگی مانند بدنی واحد با یکدیگر همکاری می‌کنیم. همه دستاوردها از فا هستند.