(Minghui.org) در اینجا مایلم برخی از تجربیات شخصی‌ام را برای اعتباربخشی به قدرت فوق طبیعی فالون دافا به‌اشتراک بگذارم و نهایت تکریم و احترامم را به استاد لی ابراز کنم.

شکستگی و خرد شدن استخوان رانم

 در 16 اوت 2018 که با دوچرخه برقی‌ام از خیابان عبور می‌کردم، یک اتومبیل کروکی به من زد. این تصادف بیش از دو متر مرا به هوا پرتاب کرد؛ سپس روی زمین فرود آمدم، غلت خوردم و سرم به سنگفرش خیابان برخورد کرد.

بلافاصله یک برآمدگی کبود به اندازه تخم مرغ در سمت راست پیشانی‌ام ظاهر شد، اما هشیار بودم و راننده ماشین را صدا زدم تا مرا از زمین بلند کند. روی پای چپم ایستادم، اما پا راستم ضعیف شده و از شکل افتاده بود. بدون توجه به اینکه چقدر سخت تلاش می‌کردم پای راستم را صاف کنم، به زمین نمی‌رسید.

دخترم و دامادم با عجله به آنجا آمدند و مرا برای درمان به بیمارستان مرکزی شهر بردند.

شوهرم نیز با عجله به بیمارستان آمد تا پیشم باشد. درحالی که درد کمر و پای راستم طاقت‌فرسا بود، با ضعف به او گفتم: «حالم خوب است. وقتی به خانه بیایم و فا را مطالعه کنم و تمرینات را انجام دهم، همه چیز خوب خواهد شد. بهتر است مرا سریع به خانه ببری.»

او قبول نکرد و اصرار داشت که روند معاینات بیمارستان را دنبال کنم. نتایج نشان دادند که استخوان رانم شکسته و به تکه‌های کوچکی به اندازه ناخن انگشت و تکه‌های بزرگی به اندازه کف دست خرد شده است.

فقط در آن زمان بود که متوجه شدم ران راستم به‌طرز شدیدی متورم و شبیه سطل آب شده است: تکه‌ای از استخوان شکسته از بالا بیرون زده بود، کاسه زانویم به سمت راست پایم افتاده بود و نرمه ساق پایم به توده گوشتی تبدیل شده بود و پای راستم در نهایت به‌سختی حرکت می‌کرد.

پزشکان گفتند که وضعیتم چنان وخیم است که باید تمام تکه‌های خردشده کوچک استخوان را بیرون بیاورند و تکه‌های بزرگ خرد شده را با پلاتین ثابت کنند. همچنین گفتند که به‌خاطر شکستگی استخوانی نزدیکی استخوان ران، اگر به‌موقع تحت عمل جراحی قرار نگیرم، ممکن است منجر به نکروز (بافت‌مردگی) سر استخوان ران شود و تا آخر عمر فلج شوم.

در حقیقت آنها گفتند که حتی این عمل نمی‌تواند بهبودی کاملم را تضمین کند، اما دست‌کم می‌توانم زندگی روزانه‌ام را اداره کنم. پزشکان تصمیم گرفتند به‌مدت هفت روز قبل از عمل جراحی، داروهای ضدالتهابی به من بدهند. اعضای خانواده‌ام با این تصمیم موافقت کردند.

در آن زمان بیش‌ازحد ضعیف بودم و نمی‌توانستم صحبت کنم، اما در قلبم گفتم: «هیچ کدام از شما نمی‌توانید برایم تصمیم بگیرید. فقط به آنچه استاد لی می‌گویند، گوش می‌دهم و فقط نظم‌وترتیبات استادم را دنبال می‌کنم. من مسئول بدنم هستم. همه اینها تجلیاتیجعلیهستند. پایم در بُعدهای دیگر کاملاً عالی است.»

کمی بعدتر پرستاری آمد تا دارویی به من تزریق کند. نپذیرفتم و او با دارو رفت. کمی بعد احساس کردم که کسی بازویم را فشار می‌دهد و وقتی چشمانم را باز کردم، دو پرستار را کنارم دیدم- یکی دارو را در دست داشت و دیگری نواری ارتجاعی را روی دستم می‌گذاشت. می‌دانستم که سعی دارند دارو را به من تزریق کنند.

پرسیدم: «چه کار می‌کنید؟»

یکی از آنها گفت: «دارو تزریق می‌کنیم. پزشکان گفتند که بدون تزریق، طی 24 ساعت بعد از شکستگی، ممکن است لخته خون ایجاد شود و وقتی این اتفاق رخ دهد، بلافاصله می‌میری.»

پرستارِ دیگر در ادامه گفت: «پایت به‌شدت ورم کرده است. اگر نگذاری تزریق کنیم، پایت ملتهب می‌شود و می‌میری.»

چیزی نگفتم، اما با تمام توانم دستم را عقب کشیدم. آن دو پرستار که به نتیجه‌ای نرسیدند، با ناامیدی رفتند. شنیدم کسی بیرون بخش فریاد می‌زند: «اگر لازم است او را ببندید!»

خیلی مصمم بودم و فقط این فکر را در ذهنم داشتم: هیچ کدام از شما نمی‌توانید کاری با من بکنید.

استاد مرا از آستانه مرگ نجات دادند

در شب، درد طاقت‌فرسا و غیرقابل تحملی در سراسر بدنم داشتم. ناگهان احساس کردم که گویا با طناب‌های زیادی بسته شده‌ام و وزنه سنگینی بر سینه‌ام فشار می‌آورد. به‌سختی می‌توانستم نفس بکشم. به‌طور غیرقابل کنترلی می‌لرزیدم و احساس می‌کردم به نهایت مرحله‌ای رسیده‌ام که می‌توانم اداره‌اش کنم. لباس‌هایم خیس عرق شده بودند.

قبل از اینکه از هوش بروم، به خودم یادآوری کردم: نباید بمیرم. اگر بمیرم، مردم عادی درک نادرستی درباره دافا پیدا می‌کنند. همچنان باید به همه مأموریت‌هایم در این دنیا جامه عمل بپوشانم.

در قلبم فریاد زدم: «استاد! کمکم کنید...» فقط در آن لحظه، سخنان استاد در ذهنم ظاهر شد:

«وقتي به‌طور واقعي قادريد فكر مرگ و زندگي را رها كنيد، واقعاً‌ مي‌توانيد به‌آن‌جا برويد. این تفاوتی بين يك انسان و یک خدا است. اگر بتوانيد مرگ و زندگي را رها كنيد، يك خدا هستيد؛ اگر نتوانيد مرگ و زندگي را رها كنيد،‌ يك انسان هستيد- تفاوت اين است. » («آموزش فا در شهر نیویورک»)
«کارها را به شکلی درست و باوقار به خوبی انجام دهید، آنها را نفی کنید، و قدری افکار درست‌‏تان را تقویت کنید. "من مرید لی هنگجی هستم، نظم و ترتیب‌‏های دیگر را نمی‌‏خواهم و آنها را به رسمیت نمی‌‏شناسم"-- آن‌‏وقت جرأت نمی‌‏کنند چنان کاری کنند. پس همگی را می‌توان حل و فصل کرد.» («آموزش فا طی جشن فانوس سال ۲۰۰۳ در کنفرانس فای غرب ایالات متحده»)

سپس موجی قوی از انرژی را احساس کردم که در سراسر بدنم حرکت می‌کرد.

دیگر از مواجهه با مرگ ترس نداشتم. بسیار آرام بودم و احساس می‌کردم که استاد درست کنارم هستند. این فکر درست قوی را بیرون فرستادم: من مرید استاد لی هنگجی هستم. استادم هیچ یک از نظم‌وترتیبات نیروهای کهن را تصدیق نمی‌کنند و من نیز آنها را تصدیق نمی‌کنم. همه نظم‌وترتیبات نیروهای کهن را کاملاً نفی می‌کنم و همه مداخلات را ازبین می‌برم.

این عبارات را در فرستادن افکار درست مدام تکرار می‌کردم. هم‌زمان اعمالم را با اصول فا ارزیابی و تک‌تک افکارم را اصلاح ‌کردم.

ناگهان احساس ‌کردم که همه طناب‌های رویم پاره شدند و ماده سنگینِ روی سینه‌ام پایین افتاد.

طی این زمان، دخترم مدام عرقم را پاک می‌کرد و با وحشت فریاد می‌زد: «مامان، چه مشکلی داری!»

نمی‌توانستم چشمانم را باز کنم، اما احساس می‌کردم که واقعاً ترسیده است. با لبخند به او گفتم: «حالا خوبم. استاد مرا از مرگ نجات دادند.»

درد فروکش کرد و کل بدنم آرام شد.

دخترم برگه پذیرفتن مسئولیت را امضاء کرد

صبح روز بعد همه دردهایم ناپدید شد، حتی دردِ جاهایی که استخوانم شکسته بود.

پزشکان به دخترم گفتند که اگر حاضر نشوم تحت عمل جراحی قرار بگیرم، او باید برگه پذیرش مسئولیت‌ آن را امضاء کند.

به دخترم گفتم: «بیا کارهای ترخیص را انجام دهیم و به خانه برویم.»

دخترم مضطربانه گفت:« اما پدر موافق نیست. او اصرار دارد که باید عمل شوی.»

گفتم: «فقط برو و برگه را امضاء کن. به‌خاطر تزکیه، بدنم هرگز فاسد و نابود نمی‌شود. بدون توجه به اینکه درمان‌های پزشکی ممکن است چقدر خوب باشند، هیچ ارتباطی به من ندارند. نگران نباش. مادامی که خودم را براساس الزامات استاد اداره کنم، استاد بلافاصله پایم را خوب خواهند کرد.»

دخترم گریه می‌کرد و همچنان تمایلی نداشت آن برگه را امضاء کند. درست بعد از آن، صحنه‌ای که تازگی در یک رؤیای عجیب و غریب دیده بودم، به ذهنم آمد.

به دخترم گفتم: «چند روز پیش رؤیایی داشتم که در آن، در آسمان پرواز می‌کردم. تو و شوهرت تلاش می‌کردید مرا بگیرید. از تو پرسیدم که چرا سعی می‌کنی مرا بگیری و شما دو نفر گفتید که می‌خوهید همه خون را از قلبم بیرون بکشید. فکر کردم شما دو نفر خیلی بی‌رحم هستید، درحالی که کارهای بسیار زیادی برای شما انجام داده‌ام. سعی کردم پرواز کنم و از شما دور شوم، اما شما مرا دنبال می‌کردید. سپس صدایی را شنیدم که می‌گفت: "اگر خونریزی کنی، می‌میری." شما دو نفر در آن رؤیا مرا نگرفتید، اما در زندگی واقعی مرا گرفتید و به بیمارستان آوردید. اگر تحت عمل جراحی قرار بگیرم، خونریزی خواهم کرد و در نتیجه خواهم مرد. آیا متوجه هستید که حتی اگرچه به‌شدت صدمه دیده‌ام، اصلاً خونریزی ندارم؟»

به دخترم گفتم که او و شوهرش وقتی مرا به بیمارستان آوردند، همان لباسی را به تن داشتند که در رؤیایم به تن داشتند و استاد در رؤیایم به من اشارتی دادند که چه اتفاقی قرار است بیفتد.

با قاطعیت گفتم: «فقط به دافا و استاد باور دارم. پایم قطعاً با تزکیه درمان می‌شود. اگر مرا مجبور کنی تحت عمل جراحی قرار بگیرم، قطعاً می‌میرم.»

دخترم با شنیدن این حرف‌ها رفت و برگه پذیرش مسئولیت را امضاء کرد.

دامادم سرش فریاد زد: «چطور جرأت کردی؟ آیا می‌خواهی مادرمان بمیرد؟»

درست همان موقع‌ تمرین‌کننده الف به دیدنم آمد. دخترم با تردید از او پرسید: «اگر مادرم تا سطح بالایی تزکیه نکرده باشد، آیا استاد هنوز از او مراقبت می‌کنند؟ وقتی می‌خواستم برگه را امضاء کنم، نمی‌توانستم جلوی لرزش دستانم را بگیرم.»

تمرین‌کننده الف به دخترم گفت: «نگران نباش، مادرت تا سطح بالایی تزکیه کرده است و استاد مطمئناً از او مراقبت می‌کنند.»

دخترم با این اطمینان ذهنی کاملاً نگرشش را تغییر داد و تمام تلاشش را به‌کار گرفت تا پدر و شوهرش را متقاعد کند، اما آنها هنوز به حرف‌هایش گوش نمی‌کردند.

شوهر یکدنده‌ام در نهایت منطقی می‌شود

شوهرم تلاش می‌کرد مرا متقاعد کند با عمل جراحی موافقت کنم. از هر کسی در بیمارستان که می‌توانست با او صحبت کند، می‌خواست مرا به عمل جراحی ترغیب کند، از جمله مدیر ارشد بیمارستان.

به رئیس بیمارستان گفتم: «من تمرین‌کننده فالون دافا هستم. پایم بدون عمل جراحی خوب خواهد شد.»

او گفت: «غیرممکن است. چگونه خرد شدن استخوانت بدون درمان می‌تواند بهبود یابد؟ چنین چیزی در تاریخ پزشکی سابقه ندارد.»

به او گفتم که سابقاً به التهاب شدید ضریع نخاع و التهاب روده بزرگ مبتلا بودم. در جستجوی درمان به بیمارستان‌های مختلفی ازجمله این بیمارستان مراجعه می‌کردم، اما هیچ کدام کاری برایم نمی‌کردند. پس از شروع تمرین فالون گونگ، همه بیماری‌هایم ناپدید شدند.

گفتم: «دافا می‌تواند در هر زمینه‌ای کمک کند. پایم خوب خواهد شد.»

او همانطور که می‌رفت، سرش را تکان داد و گفت: «قطعاً غیرممکن است!»

همه کارکنان دیگر پزشکی سکوت کرده بودند.

سپس شوهرم از همه دوستان و خویشاوندان‌مان خواست که مرا به این عمل ترغیب کنند.

برای چند روز، بخشم مملو از افرادی بود که همگی تلاش می‌کردند مرا به این عمل ترغیب کنند.

از این فرصت به‌منظور روشنگری حقیقت برای آنها استفاده کردم، از این مسئله شروع کردم که چگونه از طریق تزکیه در دافا، سلامتی‌ام را به‌دست آوردم، از انتشار وسیع دافا در سراسر جهان گفتم و سپس درباره «خودسوزی» صحنه‌سازی‌شده توضیح دادم و در نهایت به جریان غیرقابل توقف «خروج از حزب کمونیست چین» اشاره کردم. اکثر آنها لبخند بر لب از پیشم رفتند.

اما برادر بزرگ و برادر کوچکم از گوش دادن به حرف‌هایم اجتناب کردند. دوباره از دست من عصبانی شدند و به فرزندان خود ‌گفتند که بیایند و مرا بترسانند؛ برخی از آنها حتی به من دشنام دادند. بدون توجه به اینکه چه کار می‌کردند، بدون هیچ گونه رنجش یا پشیمانی آرامش ذهنی‌ام را حفظ کردم.

مادرشوهرم به شوهرم گفت: «نگران نباش. می‌آیم و با او صحبت می‌کنم. اگر به حرفم گوش ندهد، مقابلش زانو می‌زنم تا اینکه درخواستم را قبول کند.»

او حدود ۹۰ سال دارد و واقعاً متأسفم که به او زحمت دادم که بیاید و مرا ببیند. با مهربانی به او گفتم که چه اتفاقی برایم رخ داده و چه چیزهای را تجربه کرده‌ام.

پس از اینکه حرف‌هایم به پایان رسید، او برگشت و سر پسرش فریاد کشید.

«درباره چه عملی صحبت می‌کنی؟! آیا نمی‌توانی ببینی که حتی اگرچه پایش به‌شدت متورم شده، هیچ دردی ندارد؟ واضح است که تحت محافظت موجودات الهی است. او دافا را تمرین می‌کند و استادش از او محافظت می‌کنند. سریعاً او را از بیمارستان ببر. او طی چند روز آینده خوب خواهد شد.»

در قلبم می‌دانستم که استاد درحال کمک به من هستند.

شوهرم همچنان استدلال می‌آورد و می‌گفت: «اگر استادت از تو محافظت می‌کند، اصلاً نباید با ماشین تصادف می‌کردی. چطور ممکن است تصادف کنی؟ چگونه ممکن است نتوانی حرکت کنی و راه بروی؟ خیلی غیرمنطقی هستی!»

به‌آرامی به او گفتم که اگر من هیچ مشکل شین‌شینگی نداشتم، نیروهای کهن حتی جرأت نمی‌کردند چنین کاری را با یک مرید دافا انجام دهند. حالا این اتفاق افتاده است، آن را نفی می‌کنم و تصدیقش نمی‌کنم. اگر این نگرش را داشته باشم، استاد می‌توانند هر کاری انجام دهند تا مشکل را حل کنند، زیرا قدرت دافا بی‌کران است.

در ادامه گفتم: «استادم از آنچه اتفاق افتاده برای حل و فصل گناهانی که در تاریخ مرتکب شده‌ام، استفاده کرده‌اند- عملی که در نهایت زندگی‌ام را نجات داد. من فقط کمی رنج کشیدم، در حالی که ایشان رنج واقعی بسیاری را برای من تحمل کردند. تو هرگز با ذهن و تفکری بشری این را درک نمی‌کنی. هیچ‌گونه زبان انسانی برای بیان آنچه استاد به من داده‌اند، مناسب و کافی نیست. درباره آن فکر کن. آیا اگر دافا را تمرین نمی‌کردم، با آن تصادفی که کردم، می‌توانستم زنده بمانم؟ استاد مرا از آستانه مرگ نجات دادند! اگر دست از ترغیب کردن من به اینکه تحت عمل قرار بگیرم، برداری، پایم خیلی سریع‌تر بهبود می‌یابد.»

شوهرم در نهایت به‌نظر می‌رسید حرفم را درک کرده است. او آرام شد و سکوت کرد.

بهبودی معجزه‌آسای پای له‌شده‌ام

بخش اعظم وقتم را در بیمارستان به مطالعه فا سپری می‌کردم، درحالی که خودم را با استانداردهای فا بررسی می‌کردم و نقایص در تفکرم را برطرف می‌کردم. درحالی که هنوز نمی‌توانستم بنشینم، در تخت افکار درست می‌فرستادم.

گاهی کارشناسان پزشکی، مسئولین متخصص و پزشکان با استدلال‌های خودشان برای صحبت می‌آمدند. هر بار که پزشکان و پرستاران طبق روال‌های روزانه‌شان به من سری می‌زدند، نگاهی حاکی از تشویق به من می‌انداختند، گویا چیز عجیبی هستم.

بعضی به‌آرامی با هم چیزی می‌گفتند و پرستاران برمی‌گشتند و می‌خندیدند. بعضی از آنها به‌سختی می‌توانستند جلوی خنده خود را بگیرند.

یکی از آنها گفت: «اینجا یک هیولا داریم که حتی با وجود شکستگی از درمان شدن اجتناب می‌کند.»

حرف‌های نامحترمانه آنها را نادیده می‌گرفتم و همیشه با شادمانی با آنها صحبت می‌کردم. در قلبم می‌دانستم که آنها در مواجهه با واقعیت تغییر خواهند کرد.

ده روز بعد، پس از گرفتن عکس با اشعه ایکس، مدیر بخش ارتوپدی اعلام کرد که همه استخوان‌های شکسته‌ام به محل طبیعی خود بازگشته‌اند و به‌خوبی درحال بهبودی هستند. هیچ نیازی به عمل نیست و می‌توانم به‌طور عادی راه بروم.

همه اعضای خانواده‌ام بسیار خوشحال بودند. تمرین‌کننده الف با شادی ازجا پرید و گفت: «این معجزه است! متشکریم استاد!» همه حاضرین با هیجان کف زدند.

مدیر در ادامه گفت: «ما در بخش‌مان نمی‌دانستیم که چرا این خانم دردی ندارد.»

سپس با علامت دست تأییدم کرد و گفت: «شما جنگجویی از جنس فولاد هستید!»

«جنگجویی از جنس فولاد نیستم، یک مرید دافا هستم!»

همه در اتاق از شدت خنده منفجر شدند.

دو پرستار پس از مشاهده این معجزه، تمرین فالون دافا را شروع کردند. به آنها تمرینات را آموختم. کتاب‌های دافا را نیز تهیه کردند. همه دوستان و خویشاوندانم، همچنین بعضی از پزشکان و پرستاران، از حزب کمونیست و سازمان‌های وابسته به آن خارج شدند.

فقط یک ماه پس از مرخصی و بازگشت به خانه توانستم بایستم. دو ماه بعد، با مقداری کمک اضافه توانستم راه بروم. تا ماه پنجم، نه تنها توانستم راه بروم، بلکه توانستم همۀ کارهای خانه را نیز انجام دهم!

همه خانواده‌ام شاهد قدرت معجزه‌آسای دافا بودند و همگی کاملاً متقاعد شدند که فالون دافا خوب است! اکنون همه آنها بسیار شاد و سالم هستند. نقرس شدید همسرم نیز ناپدید شد؛ او حالا هر روز صبح به‌خاطر ادای احترام به استاد عود می‌سوزاند. مادرشوهر 9۰ ساله‌ام نیز وضعیت سلامتی خوبی دارد.

این درست شبیه چیزی است که استاد بیان کرده‌اند: «هنگامی‌که شخصی فا را به دست بیاورد، تمام خانواده بهره‌مند خواهند شد.» («آموزش فا و پاسخ به پرسش‌ها در جینان» در جوآن فالون فاجیه)

«فالون دافا معجزه‌آسا است!»

گفتن اینکه همه شگفت‌زده شدند، دست‌کم گرفتن این جریان است. ماجرای من به‌سرعت از خانواده به دوستان و تا غریبه‌ها پخش شد.

برادر بزرگترم گفت: «چگونه بدون درمان می‌توانی بهبود پیدا کنی؟ حالا درک می‌کنم که موجودات الهی آنجا در بیرون وجود دارند، اگر به آنها باور داری.»

پزشکم گفت: «تو سریع‌تر و بهتر از طوری که حتی با عمل بهبود پیدا می‌کردی، حالت خوب شده است. فالون دافا واقعاً معجزه‌آسا است!»

یکی از پرستاران گفت: «تو فوق‌العاده هستی! تو واقعا موفق شدی. آیا در آن زمان نترسیدی؟»

یک پزشک باتجربه روستا گفت: «بدون گچ یا وسایل شکسته‌بندی استخوان‌ها خودشان مجدداً تنظیم شدند. این چیزی کمتر از افسانه در جهان بشری نیست!»

یکی از همسایه‌های مادرشوهرم گفت: «فالون دافا بسیار جادویی است. آیا استاد فالون دافا یک بودای واقعی نیست؟ به نظر من، همه آنهایی که فالون دافا را تحت آزار و شکنجه قرار می‌دهند، در نهایت سزای کارشان را می‌بینند!»

در حال حاضر، نه تنها به‌طور کامل از لحاظ جسمی به حالت عادی برگشته‌ام، بلکه تغییرات مثبت بسیار زیادی را هم از نظر جسمی و هم از نظر ظاهری‌ام تجربه کرده‌ام. همیشه خوشحال و مملو از شادی هستم.

با نگاه به عقب می‌بینم که درمسیر تزکیه‌ام بارها و بارها لغزیدم و بلند شدم، اما هر بار استاد بودند که کمک و راهنمایی‌ام کردند تا به‌طور استوارتر گام بردارم، در حالی که مرا تشویق کردند تا رفتارم را با اصول فا بسنجم و از اشتباهاتم درس بگیرم. هر گامم با نیک‌خواهی و فداکاری عظیم استاد اشباع شده است. مصمم هستم که به‌خوبی عمل کنم و به‌عنوان یک مرید دافا بهتر و بهتر وظایفم را انجام دهم.