(Minghui.org) یک روز نزدیک ظهر بود که در شکمم احساس ناراحتی کردم و کمی بعد درد عذاب‌آور شد. قبل از شب خانواده‌ام مرا به بیمارستان بردند.گویی خودآگاه اصلی‌ام از بدنم جدا شده بود و نمی‌توانستم صدای ضبط‌شدۀ آموزه‌های استاد را بشنوم که همسرم برای تشویقم پخش می‌کرد. حتی قادر نبودم هیچ کدام از آموزه‌هایی که ازبر کرده بودم و به‌خوبی می‌دانستم را به یاد بیاورم.

همسرم به من یادآوری کرد که بگویم: «فالون دافا خوب است. حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است.» فقط توانستم پس از اینکه او عبارات را گفت، آنها را تکرار کنم و بعد فوراً کلمات را فراموش کردم.

پس از مدتی به‌نظر می‌رسید که گرفتار اوهام و خیالات شدم: هم‌تمرین‌کنندگان و اعضای خانواده‌ام را دیدم که مردی را که در کفن سفیدی پیچیده شده بود، روی یک تکه چوب حمل می‌کردند. همه لباس‌های عزاداری پوشیده بودند. مردی که در کفن بود من بودم.

به‌محض اینکه این تصاویر دروغین را دیدم با قاطعیت گفتم: «من یک تمرین‌کنندۀ فالون دافا هستم و زندگی‌ام توسط استاد نظم و ترتیب داده می‌شود. آن تصاویر دروغین هستند و هیچ ارتباطی با من ندارند.»

سایر تمرین‌کنندگان افکار درست فرستادند تا مرا تقویت کنند. با کمک استاد از بیمارستان مرخص شدم.

سه روز بعد از اینکه به خانه بازگشتم، درست زمانی که آماده می‌شدم تا افکار درست بفرستم، صدای خشنی را شنیدم که با لحنی نفرت‌انگیز گفت: «چه کسی بدن تمرین‌کنندگان را کنترل می‌کند؟»

با قاطعیت به آن گفتم: «تو را به رسمیت نمی‌شناسم! استاد از تمام تمرین‌کنندگان فالون دافا مراقبت می‌کنند. هرکسی که با ما مداخله کند مرتکب گناه می‌شود. اکنون با فرستادن افکار درست تو را ازبین می‌برم.»

پنج روز بعد وقتی در نیمه‌شب برای فرستادن افکار درست نشستم، ناگهان فکری به ذهنم خطور کرد: «استاد براساس اصول فا از تو مراقبت می‌کنند.» می‌دانستم که آن هم مداخله است.»

فوراً گفتم: «پس از اینکه افکار درست فرستادم، توضیح خواهم داد که چگونه تزکیۀ تمرین‌کنندگان براساس فا است.» توانستم احساس کنم که استاد مرا تقویت می‌کنند.

پس از اینکه فرستادن افکار درست را به پایان رساندم، شروع به صحبت با آن موجود مداخله‌گر کردم. گفتم: «تفاوتی بنیانی بین تمرین‌کنندگان دافا و تزکیه‌کنندگان گذشته وجود دارد؛ ما تمرین‌کنندگان دافا متعلق به دافا هستیم، بنابراین ما تزکیه‌کنندگان عادی نیستیم.

«ازآنجاکه ما به دافا تعلق داریم، هدف ما صرفاً رسیدن به کمال نیست. درعوض ما مسئولیت‌ها و مأموریت‌های تاریخی عظیمی برعهده داریم. ما از استاد پیروی می‌کنیم تا به فا اعتبار ببخشیم و در دورۀ اصلاح فا موجودات ذی‌شعور را نجات دهیم.

«دوم اینکه روشی که ما تزکیه می‌کنیم متفاوت از سایر روش‌های تزکیه در سراسر تاریخ است. ما با نگاه به درون، شناسایی کاستی‌های‌مان و با مطالعه و جذب شدن در فا خودمان را تزکیه می‌کنیم.

«هیچ‌کسی اجازه ندارد با تزکیۀ تمرین‌کنندگان دافا مداخله کند. استاد و ما تمرین‌کنندگان هیچ مداخله‌ای را به رسمیت نمی‌شناسیم.

«سوم اینکه کیهان توسط فا اصلاح می‌شود و جایگاه تمام موجودات مجدداً تعیین می‌شود. اگر می‌خواهی نجات یابی، نباید در آزار و شکنجۀ فالون دافا یا تمرین‌کنندگان مشارکت کنی و باید درک کنی که فالون دافا خوب است.»

به آن موجود مداخله‌گر هشدار دادم: «اگر با تمرین‌کنندگان فالون دافا مداخله کنی یا عمداً سختی‌هایی را برای آنها ایجاد کنی، مرتکب گناه می‌شوی چراکه با اعتباربخشی ما به فا و نجات موجودات ذی‌شعور مداخله کرده‌ای. حتی اگر من تو را ازبین نبرم، فای کیهان تو را ازبین خواهد برد.»

وقتی روز بعد در ساعت 6 صبح افکار درست فرستادم، هرچیزی که شب قبل گفته بودم را تکرار کردم. احساس خستگی کردم و دراز کشیدم. خوابم برد و رؤیای واضحی دیدم: در خیابان وسیعی ایستاده بودم که محل تقاطع چهار جاده بود.

ماشینی از سربالایی بالا آمد. در آن لحظه، مردی عضلانی که حدود 40 ساله بود به سمت آن ماشین رفت. آن مرد دستانش را تکان داد تا ماشین را متوقف کند، سپس در مقابل آن غش کرد. سرش زیر یکی از چرخ‌ها رفت. ناگهان صدای بلندی شنیدم و بعد صدای بلند دیگری شنیدم. فکر کردم که حتماً خُرد شده است.

آن ماشین از آنجا دور شد گویی هیچ اتفاقی نیفتاده است. رفتم تا به آن مرد نگاهی بیاندازم. در محلی که آن مرد بود، فقط استخری از آب سیاه قرار داشت. وقتی بیدار شدم فهمیدم که استاد به من اشاره کردند که آن موجود منفی از بین رفته است.

پس از آن وقتی به آنچه اتفاق افتاد فکر کردم، به این درک رسیدم که این موجود مداخله‌گر می‌خواست شناخته شود. آن می‌خواست به‌خاطر آزار و شکنجه‌ای که اعمال کرده از سوی قربانیانش شناخته شود. و همچنین آن می‌خواست از سوی سایر مریدان دافا نیز تصدیق شود.

اگر با افکار درست قوی نگفته بودم که من به سه قلمرو تعلق ندارم و هیچ ارتباطی با کیهان قدیم یا فناناپذیران قدیمی ندارم، آن بهانه‌ای می‌داشت که مرا مورد آزار و شکنجه قرار دهد.

آن را تصدیق می‌کردم و آزار و شکنجه‌ یا حتی کشتن من برایش قابل توجیه می‌شد!

اگر تمرین‌کننده‌ای درخلال یک محنت مداخله را انکار کند و زندگی‌اش را به دست استاد بسپارد، دافا و استاد آن محنت را ازبین خواهند برد. به این دلیل که او دافا و استاد را انتخاب می‌کند.