(Minghui.org) به‌عنوان یک قربانی بزرگ‌شده در میان خشونت خانوادگی، از همان ابتدا خودم را متقاعد کردم که مشت سریع‌تر از استدلال مشکلات را حل می‌کند. هر وقت درگیری پیش می‌آمد، اولین واکنشم این بود که انگشتانم را به مشت تبدیل کنم. در طول ۵۸ سال از زندگی‌ام جنگیدم و از تمام دنیا آزرده بودم.

اگرچه در ظاهر بسیار خشن به نظر می‌رسیدم، اما در اعماق وجودم آسیب‌پذیر بودم و زندگی‌ای که در پیش داشتم برایم بیشتر طاقت‌فرسا می‌شد. وقتی زندگی‌ام ناامیدکننده به نظر رسید، با فالون گونگ آشنا شدم.

مبارزه برای منافع ناچیز

احساس می‌کردم تنها فرصتم برای خارج شدن از محیط خانوادگی ازهم‌پاشیده و آشفته پیوستن به ارتش است. اما چند سال بعد از پایان خدمت سربازی، نتوانستم شغلی در شهر پیدا کنم. با دیدن رفقایم که از طریق رشوه‌خواری یا روابط خانوادگی، در محیط کار نظامی، شغل پردرآمدی داشتند، کام زندگی بر من تلخ می‌شد.

به زادگاهم در یک روستای کوهستانی کوچک بازگشتم و در مزارع خانوادگی کار کردم. تجربه سال‌ها خدمت در ارتش کمکی به من نکرد تا سر از جایی دربیاورم و درست به نقطه اول بازگشتم. از زندگی و همه افراد پیرامونم ناراضی بودم. احساس می‌کردم زندگی قبلاً مرا مغبون کرده بود.

هیچ وقت مالیات و عوارضم را پرداخت نمی‌کردم. وقتی گروه تولیدی ما (واحد اصلی حسابداری و واحد تولید مزرعه در سیستم کمون خلق در چین از اواخر دهه ۱۹۵۰ تا اواسط دهه ۱۹۸۰) گروهی از مأموران پلیس را به خانه‌ام هدایت کرد تا مالیات به مدت شش سال را جمع کنند، به آنها گفتم: «نه!»

یک روز مست کردم و برای راه‌انداختن جنگ و جدال وارد دفتر گروه تولید شدم. کارمندان آنقدر وحشت کردند که یکی یکی از اداره بیرون می‌زدند. پس از آن، هیچ‌کسی جرئت نمی‌کرد مالیاتی را که بدهکار بودم مطالبه کند.

بعد از فوت والدینم‌، زادگاهم را ترک کردم تا شانسم را در شهری بزرگ امتحان کنم. در شهر مسائل دقیقاًً آن چیزی نبود که تصور می‌کردم. مردم به من کلک می‌زدند و از من سوءاستفاده می‌کردند. گرچه سخت کار می‌کردم اما درآمد چندانی به دست نمی‌آوردم. حتی بیشتر از دنیا ناراضی شدم و هرجا که می‌رفتم دعوا و مشاجره می‌کردم.

در پیش گرفتن یک زندگی طاقت‌فرسا

یکی از دوستانم فکر کرد نگهبان خوبی هستم و به من کمک کرد تا شغلی در یک مزرعه جینسنگ در کوهستان پیدا کنم. به‌عنوان نگهبان و کارگر به کار پرداختم و دو برابر حقوق دریافت می‌کردم.

نگهبانی از مزارع مسئولیت بزرگی بود، به ویژه در فصل بهار و پاییز، هنگامی که گاوهای کشاورزان در نزدیکی مزارع بدون افسار و آزاد چرا می‌کردند و در اطراف مزارع جینسنگ پرسه می‌زدند. قیمت هر مقدار از محصولی که لگد کرده و خراب می‌کردند از حقوقم کسر می‌شد.

یک‌بار، تبر را به سوی گاوی انداختم تا آن را دور برانم. صاحبان رد خون را گرفتند و دنبالم آمدند. آنها با آگاهی به اینکه بر من پیروز نخواهند شد، جرئت نکردند اقدام به دعوا با من کنند. تهدیدشان کردم که گاو آنها را می‌برم و می‌فروشم تا خسارت جینسنگ خراب‌شده را جبران کنم. صاحبان گاوها دست‌خالی برگشتند و بعد از آن شهرت بدی در بین اهالی روستا پیدا کردم.

وقتی اوضاع آرام می‌شد، اغلب از کاری که انجام می‌دادم پشیمان می‌شدم. اخلاق تندی داشتم اما نگران بودم که کار اشتباهی انجام دهم. احساس شکست می‌کردم.

طی سال‌ها بیماری‌های زیادی در خودم ایجاد کردم و از زندگی‌ام خسته شدم. می‌دانستم که اگر کاری برای توقف این روند انجام ندهم، پایان خوشی نخواهم داشت. دلم می‌خواست سخت کار کنم و هرچه در توان داشتم برای فرزندانم پس‌انداز کنم. قصد داشتم پس از آن به معبدی دورافتاده بروم راهب بودایی شوم. زندگی‌ام به‌شدت سخت بود و در آرزوی زندگی ساده‌تری بودم.

دوستانم به من گفتند حتی معابد نیر مانند گذشته نیستند. راهبان مانند مقامات عالی‌رتبه فاسد شده‌اند و همانند مردم معمولی به پول و شهوت وابستگی دارند. بدون داشتن پول یا ارتباط، نمی‌توانستم راهب شوم. دیگر هیچ امیدی به زندگی ندیدم و واقعاً برایم سؤال بود که چرا حتی به این دنیا آمدم.

آشنایی با دافا

همه چیز زمانی تغییر کرد که یک زوج پیر به روستا نقل مکان کردند‌. این مرد لیو نام داشت و فالون گونگ را تمرین می‌کرد. یک روز درحالی‌که با هم کار می‌کردیم، حرف زدیم.

او از من پرسید: «فکر می‌کنی چه کسی خوب است؟ فالون گونگ یا جیانگ زمین (رئیس وقت حزب کمونیست چین که از سال ۱۹۹۹ آزار و شکنجه علیه فالون گونگ را آغاز کرد)؟» مکث کردم. این سومین باری بود که درباره فالون گونگ می‌شنیدم. کنجکاو شدم و به لیو گفتم: «اگر به من اجازه دهی کتاب (جوآن فالون) شما را برای خواندن قرض بگیرم، دیدگاهم را خواهم گفت.» لیو پاسخی نداد.

آن شب، مشروب خوردم و شروع به تفکر درباره فالون گونگ کردم. چرا حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) پول زیادی برای آزار و شکنجه فالون گونگ خرج می‌کند؟ باید کتابش را بخوانم تا بدانم چه کسی درست و چه کسی نادرست است. لیو باید نسخه‌ای از آن را داشته باشد. شاید نمی‌خواست به من بگوید زیرا می‌ترسد که دستگیر شود.»

تصمیم گرفتم دوباره از لیو بخواهم که کتابش را به من قرض بدهد، بنابراین چوب‌های غذاخوری‌ام را روی میز گذاشتم و با هیجان به سوی خانه لیو رفتم. انگار می‌دانست که می‌آیم، لیو و همسرش در را باز کردند و گفتند: «به‌خاطر این کتاب آمده‌ای، مگر نه؟» با هر دو دست، کتاب را از آنها گرفتم. گفتم: «نگران نباش. وقتی کارم تمام شد آن را دوباره برمی‌گردانم. به هیچ‌کسی چیزی نمی‌گویم.»

به‌محض اینکه به خانه رسیدم، شمع‌ها را روشن و شروع به خواندن کردم. با اولین سخنرانی شروع کردم و هرچه بیشتر می‌خواندم، بیشتر هیجان‌زده می‌شدم. هرگز اصول ذکر شده در این کتاب را نشنیده بودم، اما برایم بسیار آشنا به نظر می‌رسیدند.

سرانجام دانستم که اصول حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری تنها معیار برای تمایز خوب و بد هستند. آگاه شدم که بشر از میمون‌ تکامل نیافته است بلکه همه از آسمان‌ها آمده‌ایم.

سرانجام جواب سؤالم را پیدا کردم و متوجه شدم که همه ما به‌خاطر فا به این دنیا آمده‌ایم. من کسی هستم که هرگز اشک نریختم، اما آن شب نتوانستم جلوی گریه‌ام را بگیرم. هفت سخنرانی اول را یکسره مطالعه کردم. طی چند روز بعدی، هر زمان که وقت آزاد داشتم جوآن فالون را می‌خواندم. همان‌طور که صفحات را ورق می‌زدم، سخنان استاد ذهن ناپاکم را پاکسازی می‌کردند. آرزو داشتم که می‌توانستم نسخه‌ای از این کتاب گرانبها را داشته باشم.

می‌دانستم که باید از شیوه جنگیدن دست بردارم. استاد به ما گفتند:

«به‌عنوان یک تمرین‌کننده، اولین کاری که باید قادر باشید انجام دهید این است که "وقتی مورد حمله قرار می‌گیرید تلافی نکنید، وقتی توهین می‌شوید جوابش را ندهید." باید تحمل کنید.» («فردی با کیفیت مادرزادی فوق‌العاده»، جوآن فالون)

استاد همچنین بیان کردند:

«سطح گونگ فرد به بلندی سطح شین‌شینگ او است...» («چرا گونگ شما با تمرین افزایش نمی‌یابد؟» جوآن فالون)

استاد بیان کردند:

«امروز این روش بسیار بزرگ را برای شما عمومی ساخته‌ایم. هم‌اکنون این روش را به در خانه‌تان ارائه کرده‌ام. بنابراین از این لحظه به بعد کسی که تعیین می‌کند آیا می‌توانید تزکیه کنید و موفق شوید خود شما هستید. اگر می‌توانید، پس به آن ادامه دهید. اگر نتوانید، اگر نتوانید تزکیه کنید، از حالا به بعد باید تزکیه‌کردن را فراموش کنید. به جز شیطان‌ها که شما را فریب خواهند داد، هیچ‌کسی دوباره به شما آموزش نخواهد داد و در آینده نمی‌توانید تزکیه کنید. اگر من نتوانم شما را نجات دهم، هیچ فرد دیگری نمی‌تواند. حقیقت این است که این روزها، حتی اگر بخواهید استادی واقعی از یک راه درست را پیدا کنید که به شما آموزش بدهد، حتی از رفتن به آسمان هم سخت‌تر است. درحال حاضر کسی وجود ندارد که متصدی این چیزها باشد.» («هرکسی که تزکیه می‌کند، گونگ را بدست می‌آورد»، جوآن فالون)

شروع به تمرین کردم

از استاد درخواست کردم: «می‌خواهم تزکیه کنم. استاد، لطفاً مرا به‌عنوان شاگردتان بپذیرید.»

استاد دیدند که قلبم صادق است و برایم نظم و ترتیب دادند تا در طی مدت کوتاهی پس از آن همه کتاب‌های منتشرشده دافا را بدست آورم. با موفقیت سیگار، مشروب و بسیاری از عادت‌های بد را کنار گذاشتم. بدنم به شدت واکنش نشان داد، درست مثل آنچه استاد بیان کردند:

«بسیاری از شاگردان در مناطق مختلف این مسئله را در گزارش تجربه‌های‌شان مطرح کرده‌اند: "معلم‌، بعد از حضور در کلاس شما در مسیر برگشت به خانه، تمام مدت به دنبال توالت بودم." این به این خاطر است که حتی اعضای داخلی شما باید پاک شوند.» («موضوع در طلب بودن»، جوآن فالون)

بیش از یک هفته، شب‌ها مجبور می‌شدم چند بار به دستشویی بروم اما در طول روز حالم خوب بود. بعد از گذشت هفت یا هشت روز بسیاری از بیماری‌هایم مانند آرتروز، درد گردن، مشکلات معده که سال‌ها از آنها رنج می‌بردم از بین رفتند. تمام بدنم احساس راحتی می‌کرد و فردی کاملاً متفاوت شدم.

زندگی مطابق با استانداردهای دافا

با راهنمایی دافا به‌تدریج تغییر کردم. یک روز در مسیر رفتن به خانه آقای لیو، گله‌ای گوسفند را دیدم که از غرب می‌آمد. فریاد زدم: «گوسفندها وارد مزرعه جینسنگ می‌شوند.» لیو و همسرش بیرون آمدند و سعی كردند گوسفندان را دور كنند.

به گله نزدیک شدم و یکی از گوسفندان در ردیف جلوی گله را گرفتم. اندازه گوسفند متوسط اما سنگین بود، هر چقدر تلاش کردم بیهوده بود و نتوانستم آن را بلند کنم.

برای حفظ آبرویم در مقابل لیو و همسرش، حتی سخت‌تر تلاش کردم اما لغزیدم و افتادم. می‌خواستم قدرتم را نشان دهم اما درنهایت خودم احمق جلوه دادم. خجالت کشیدم و ناراحت‌تر شدم.

توده‌ای گِل را برداشتم و به سمت گله انداختم، اما دوباره روی زمین افتادم. ناگهان فهمیدم که حالا که تمرین در دافا را شروع کرده‌ام، هیچ چیز تصادفی نیست. استاد باید مرا از انجام کارهای بد و جمع‌کردن کارما باز دارند. استاد مراقب هر مرید هستند و هر فکر و حرکت مرا نظاره می‌کنند.

آن سال نهال‌های جوان جینسنگ خیلی سریع فروخته شدند. قول دادم که برای خریداری بنام وانگ مقداری ازآنها را نگه دارم اما شوهرخواهرش دروغ گفت و ابراز کرد که وانگ دیگر نهال‌های جینسنگ را نمی‌خواهد. حرف شوهرخواهرش را باور کردم و نهال‌هایی را که برای وانگ نگه داشته بودم به او فروختم.

وقتی وانگ و همسرش فهمیدند، به مزرعه آمدند و به‌خاطر شکستن عهد و پیمانم مرا دشنام دادند. هرگز در زندگی‌ام اینقدر ناعادلانه با من رفتار نشده بود. وانگ به همه گفت که من دروغگو و غیرقابل اعتماد هستم. برخی از اهالی روستا به وانگ و همسرش گفتند که صدای‌شان را پایین بیاورند اما آنها گوش نمی‌دادند و حتی صدای‌شان را بلندتر کردند.

دچار سردرد و سرگیجه شدم. می‌خواستم توضیح بدهم اما نتوانستم صدایی از خودم دربیاورم. طبق عادت گذشته، مشت‌هایم را گره اما بعد آرام آرام آنها را باز کردم. شخصیتی متفاوت نسبت به گذشته‌ام بودم. به خودم گفتم: «آیا نمی‌خواهی واقعاً در دافا تزکیه کنی؟ این یک آزمایش است. یک تمرین‌کننده دافا باید بتواند تحمل کند.»

به‌محض اینکه این فکر از ذهنم عبور کرد، آرام شدم. استاد به من کمک کردند تا از شر این ماده و سرشت شیطانی که باعث ناراحتی من می‌شد، خلاص شوم.

صمیمانه از آنها عذرخواهی و خواهش کردم که مرا ببخشند. وانگ و همسرش ساکت شدند. آنها به هم نگاه كردند و بدون گفتن كلمه‌ای دیگر محل را ترک کردند. اهالی روستایی که برای تماشا جمع شده بودند متعجب شدند. آنها اطمینان پیدا کردند كه دافا مرا تغییر داده است و همه تمایل داشتند تمرین كنند.

در زمستان، مرد جوانی در اوایل دهه ۴۰، برای جمع‌آوری هیزم به نزدیکی کلبه‌ام آمد. به او گفتم هیزم اطراف کلبه‌ام باد را از من دور می‌کند و از او خواستم برای جمع‌آوری هیزم به جایی دیگر برود.

مرد جوان تبرش را برداشت و به من خیره شد. این نگاه حاکی از تهدید در چهره‌اش، به مقدار زیادی چهره‌ خودم را زمانی که جوان‌تر بودم به من یادآوری کرد، که برای کسب منفعتی ناچیز، آماده انجام هر کاری بودم. او مانند مردی خشن و سرسخت رفتار می‌کرد اما درواقع فرد ترحم‌برانگیزی بود.

از تماشای مردی جوان با چنان شیوه‌ای از رفتار، قلبم شکست، بنابراین گفتم: «بسیار خوب، به اندازه دلخواهت هیزم جمع‌آوری کن. خانه‌ام گرم است و آب دارم. اگر به استراحت نیاز داری به داخل بیا.» او را تنها گذاشتم و وقتی برای صحبت با او بیرون برگشتم، قبلاً آنجا را ترک کرده بود.

انتشار فا و گفتگو با مردم درباره حقایق دافا

مردم همیشه می‌گویند تغییر کوه‌ها و رودخانه‌ها آسان‌تر از تغییر سرشت یک فرد است، اما دافا کاملاً مرا تغییر داده است. فالون گونگ واقعاً آموزه‌ای عمیق است. با همسرم، فرزندانم، همسرانم، خواهر و برادرم و هر کسی را که می‌شناختم، درباره دافا سخن گفتم.

اهالی روستا و بسیاری از افراد دیگر بعد از اینکه متوجه شدند که با شروع تمرین فالون گونگ‌، چقدر تغییر کرده‌ام برای یادگیری این تمرین به من مراجعه کردند. درخصوص یک دانش‌آموز ۱۹ ساله از روستای همسایه، تشخیص داده شد که مبتلا به سرطان خون بود. اما در طی سه هفته اول از تمرین فالون گونگ کاملاً خوب شد.

او تمام موهایش را به‌خاطر شیمی‌درمانی از دست داده بود، اما دوباره سرش کاملاً پر از موهای سیاه و براق شد. همچنین چهره‌ای گلگون دارد و از وضعیت سلامتی خوبی برخوردار است. همه اهالی در دهکده ما و روستاهای مجاور متحیر شدند. اکنون مردم بیشتر و بیشتری می‌دانند که دافا خوب است.

ح.‌ک.‌چ از رسانه‌های دولتی تحت کنترلش برای تهمت‌زدن به فالون گونگ استفاده کرد و بسیاری از افراد دروغ‌های آن را باور کردند. به‌عنوان یک تمرین‌کننده، مسئولیتم این است که حقیقت درباره دافا را به مردم بگویم تا بتوانند برای خودشان تصمیم بگیرند که چه چیزی خوب و چه چیزی بد است. به بسیاری از افراد کمک کرده‌ام که روابط‌شان را با حزب و سازمان‌های جوانان آن قطع کنند.

از مزایای چنین تمرین تزکیه شگفت‌انگیزی بسیار بهره‌مند شده‌ام! هرجا که بروم، ماجرایم را به مردم می‌گویم، اینکه دافا چقدر شگفت‌انگیز است و امیدوارم افراد بیشتری بدانند که دافا خوب است. اکنون بیشتر از هر زمان دیگری، می‌دانم که به‌خاطر فا به این دنیا وارد شدم.