(Minghui.org) (ادامه قسمت اول)

منشأ بسیاری از جنبه‌های فرهنگ چینی می‌تواند به الهیات برسد و پزشکی نیز از این قاعده مستثنی نیست. در زمان‌های قدیم، عبارت خاصی وجود داشت که عمل یک پزشک بسیار بزرگ- شوآنهو جیشی- یا «آویزان کردن یک کدو و نجات جهان» را شرح می‌دهد. اصل ماجر از این قرار است.

کوزه شراب

فِی پس از بازگشت از کدو، شروع به یادگیری دائو از هو گونگ کرد.

یک بار هو گونگ به دیدار فِی رفت و آنها به میخانه‌ای رفتند. هو گونگ گفت: «مقداری شراب در طبقه پایین دارم. می‌توانیم با هم بنوشیم.» فی از خدمتکاری خواست که کوزه شراب را به طبقه بالا بیاورد، اما آنقدر سنگین بود که خدمتکار نتوانست آن را حرکت دهد. چند نفر دیگر نیز سعی کردند کمکش کنند تا کوزه را بلند کند، اما فقط توانستند به‌طور جزئی تکانش دهند. سرانجام ده نفر باهم تلاش كردند كوزه را بلند كنند، اما فهمیدند که حرکت دادن آن کوزه واقعاً غیرممکن است.

خدمتکار برگشت و ماجرا را برای‌شان تعریف کرد. هو گونگ بدون گفتن کلمه‌ای به طبقه پایین رفت، با یک انگشت کوزه را برداشت و آن را به طبقه بالا آورد. آنهایی كه این صحنه را می‌دیدند، شوکه و متحیر شده بودند و تحسینش می‌کردند.

سپس هو گونگ و فی شروع به نوشیدن کردند. ظاهراً کوزه فقط چهار فنجان شراب در خود داشت، اما آنها تمام روز نوشیدند و باز هم آن خالی نشد.

چند آزمون

برای یادگیری دائو در دوران باستان، شخص باید آزمون‌های بسیاری را که استاد نظم‌وترتیب داده بود، پشت سر می‌گذاشت و سپس استاد آموزه‌های واقعی را به او منتقل می‌کرد.

روزی هو گونگ به فی گفت: «چند روز به مسافرت می‌روم. آیا با من می‌آیی؟»

فی نگرانی چندانی نداشت، جز اینکه خانواده‌اش چه فکری می‌کنند. او پرسید: «آیا راهی وجود دارد که خانواد‌ه‌ام از این جریان باخبر نشود؟»

هو گونگ چوب بامبوی سبزی را برداشت و گفت: «کار آسانی است. لطفاً این را به خانه ببر و به خانواده‌ات بگو که مریض هستی. این چوب بامبو را در تختت بگذار و سپس بی‌سروصدا آنجا را ترک کن.»

فی دستورات هو را دنبال کرد و سپس به نزد هو گونگ بازگشت. خانواده او وقتی فهمیدند که فِی «مرده» است و جسدش در تختش است، شوکه شدند. آنها گریه کرده و پیکرش را دفن کردند.

در همین حین، فِی واقعی در وسط دایره‌ای از ببرهای غران بود و هو گونگ پیدایش نبود. اگرچه ببرها خشمگین بودند و نزدیک بود او را گاز بگیرند، اما فی آرام بود و ساکن ایستاده بود. پس از مدتی ببرها ناپدید شدند.

روز بعد هو گونگ، فی را به غاری منتقل کرد. فی در آنجا صخره بزرگی را دید که با طناب کاه‌پوش‌شده‌ای درست در بالای سرش از سقف آویزان شده بود. مارهای زیادی از جای نامشخصی ظاهر شدند و شروع به نیش زدن به طناب کردند، اما فی ابداً واکنشی نشان نداد.

پس از مدت کوتاهی هو گونگ دوباره ظاهر شد، دستی به شانه فی زد و گفت: «تو قابل تعلیم هستی.»

سپس هو گونگ طومار مهروموم شده‌ای را به فی داد.

«با این می‌توانی موجودات الهی و ارواح را دعوت کنی و بیماری‌ها را نیز درمان کرده و بلایا را دور کنی.»

هو گونگ که دید فی نگران رسیدن به خانه است، چوب بامبویی را بیرون آورد و گفت: «سوار این شو و به خانه باز خواهی گشت.»

فی با هو گونگ خداحافظی کرد و سوار چوب بامبو شد. او گویا از خواب بیدار شده باشد، چشمانش را باز کرد و خود را در خانه یافت.

اما خانواده‌اش وحشت‌ کرده بودند و فکر می‌کردند که او روح است، بنابراین فِی کل ماجرا را برای‌شان تعریف کرد. بعد از اینکه خانواده تابوت را باز کرد، فقط چوب بامبویی را در داخلش دید. سپس اعضای خانواده‌اش آرام شدند و حرفش را باور کردند.

ازبین بردن شیاطین

اگرچه فی تصور می‌کرد فقط حدود یک روز هو گونگ را دنبال کرده است، خانواده‌اش گفتند که او یک سال پیش‌شان نبوده است. وقتی او چوب بامبویی را که بر آن سوار شده بود، در یک جنگل بامبو انداخت، چوب به یک اژدهای لاجوردی تبدیل شد و به پرواز درآمد.

پس از آن، فی اغلب با کمک به مردم برای از بین بردن شیاطین و درمان بیماری‌ها، کارهای نیک انجام می‌داد. هر بیماری که او درمانش می‌کرد، بهبود می‌یافت. گاهی که با بیماری صحبت می‌کرد صدایش را بلند می‌کرد، اما براساس رفتارش، به‌نظر نمی‌رسید از دست بیمارش ناراحت باشد. بعداً توضیح می‌داد که از روحِ پشت آن بیمار عصبانی شده است و نه خود بیمار.

مهارت‌های جادویی

فی بعداً به دریای شرقی رفت که در آنجا سه سال خشکسالی بود. او به مردمی که برای باران دعا می‌کردند، گفت: «از آنجا که خدای دریای شرقی نسبت به همسر گبِی جون شهوت داشت، او را برای دادخواهی بازداشت کردم. سپس به نوعی فراموشش کردم و باعث این خشکسالی شدم. او را خواهم بخشید و به‌زودی باران خواهد بارید.»

مهارت‌های جادویی فی کاملاً چشمگیر بود. برای نمونه، می‌توانست کوهی را از فاصلۀ هزار کیلومتری در دست بگیرد و کوچکش کند و آن را مانند یک منظره با جزئیات در گلدان و مقابل مردم قرار دهد. او می‌توانست کوه را دوباره به اندازه اصلی خود نیز بازگرداند.

(پایان)