(Minghui.org) سابقاً عاشق غذا و پختن غذاهای خوشمزه بودم. بسیاری از خانم‌ها عاشق خرید لباس هستند، اما من عاشق خرید خواروبار بودم و ترازوی فنری‌ام را برای خرید همراه خودم می‌بردم. فروشندگان جرئت نمی‌کردند به من کم‌فروشی کنند. در غرفه‌های فروش قورباغه، ماهی، خرچنگ، مرغ و اردک وقت می‌گذراندم. غذا اولین و مهم‌ترین لذت در زندگی‌ام بود. به همین دلیل نمی‌دانم چه تعداد موجود زنده را کشتم و چه مقدار کارما ایجاد کردم. بعد از اینکه در سال ۲۰۰۴روش تزکیه فالون دافا را آغاز کردم، خرید جانوران زنده را کنار گذاشتم، چراکه استانداردهای تزکیه را درک کردم. استاد بیان کردند: «اما كشتن موجودات عادي ديگر نيز گناه كمي نيست و آن نيز به‌طور مستقيم کارماي زيادي را به‌وجود مي‌آورد. » (سخنرانی هفتم، جوآن فالون)

رها کردن وابستگیهایم به غذا

رها کردن وابستگی‌هایم به خرید جانوران زنده، پختن و سپس خوردن آنها کار آسانی نبود. وقتی قورباغه، ماهی و خرچنگ را در بازار می‌دیدم، تحت تأثیر قرار می‌گرفتم، اما خودم را به‌زور از آنها دور می‌کردم.

سپس نتوانستم میل قوی‌ام را به خوردن اردک سرکوب کنم. بنابراین از شوهرم خواستم اردکی بخرد. فکر کردم: «مدتی طولانی است که اردک یا مرغ نخورده‌ام و امروز سرانجام می‌توانم از خوردت آن لذت ببرم.» اما وقتی سعی کردم گردن اردک را ببرم، انگشت اشاره‌ام را بریدم. خیلی ترسیده بودم و چاقو را به زمین انداختم و کمک خواستم. شوهرم کمک کرد تا زخم را پانسمان کنم.

قلبم خیلی به درد آمد و آن دردِ وحشتناک وجدانم را بیدار کرد. به استاد لی (بنیانگذار فالون دافا) گفتم: «اشتباه کردم. دیگر موجودی را نمی‌کشم.» پس از آن دیگر از شوهرم نخواستم جانور زنده خریداری کند تا آن را بپزم، اما بارها میل قوی خوردن غذاهای خوشمزه به سراغم آمد و باعث شد احساس ناراحتی کنم. با گذشت زمان این احساس ضعیف‌تر شد.

از سال ۲۰۱۴میلم به خوردن غذای خوشمزه از بین رفته است. معده‌ام را با هر غذایی که در دسترس هست، پر می‌کنم. با زمانی که هنوز دافا را کسب نکرده بودم، فرق کرده‌ام.

رها کردن وابستگیها به منافع شخصی

شوهرم در سال ۱۹۹۹ مکانی را اجاره و کسب‌وکار خودش را شروع کرد که بسیار خوب پیش می‌رفت. سه تن از پسرعموها و خواهرشوهرهایم شریک کاری ما شدند و همگی آنها انتظار داشتند که از این کسب‌وکار ثروتی برای خود جمع کنند، اما بستگانم مدارک فنی شوهرم را دزدیدند، با این نیت که کارخانه‌ای برای خودشان راه‌اندازی کنند. سعی کردند در روابط بین من و شوهرم نیز دخالت کنند. می‌گفتند: «شما دیر یا زود از هم جدا خواهید شد. هر کدام باید در حساب‌های شخصی خودتان سپرده‌گذاری کنید.» کم‌کم حرف‌های‌شان باورم شد و از شوهرم تقاضای پول کردم و بدون توجه به اینکه کسب‌وکارش چطور پیش می‌رفت، آنها را در بانک سپرده‌گذاری می‌کردم. وقتی شوهرم از دادن پول به من امتناع می‌کرد، در جستجوی پول کیف و جیب‌هایش را می‌گشتم.

من و شوهرم تقریباً هر روز با هم مجادله و دعوا می‌کردیم. هر دو خسته و ناامید شده بودیم. در بهار سال ۲۰۰۴شوهرم کم‌کم شروع کرد مدارک لازم برای طلاق را آماده کند. بدون توجه به اینکه چقدر دوست داشتم زندگی‌ام را حفظ کنم، نمی‌توانستم کاری برای حفظ ازدواجم انجام دهم. وقتی به دلایل پشت طلاق‌مان فکر می‌کردم، واقعاً ناراحت می‌شدم، زیرا کورکورانه پیشنهادهای اقوامم را دنبال کرده بودم. احمق بودم و متوجه نبودم که اشتباه می‌کنم.

مادرم در ژوئیه۲۰۱۴ در ۶۹سالگی در گذشت و من در شُرف طلاق بودم. مادرم در سال ۱۹۹۵ روش تزکیه فالون دافا را آغاز کرد. بعد از شروع این روش شاهد بودم که بیماری‌های گذشته‌اش بهبود یافت و فرد سالمی شد. می‌توانست سبزیجات بکارد، کشاورزی کند، لباس بدوزد و کارهای خانه را انجام دهد. طی 9 سال تزکیه در این روش زندگی شادی داشت. یک بار گفت: «وقتی آزار و شکنجه خاتمه یابد، تو و خواهرت باید دافا را مطالعه کنید. فقط از طریق تزکیه در دافا می‌توانید از درد و رنج و بازپیدایی رهایی یابید.»

مرگ مادرم مرا بیدار کرد. با خودم فکر کردم خیلی دیوانه بودم که مدام از شوهرم پول می‌خواستم. اهمیت نمی‌دادم که در حال طلاق هستیم. انسان‌ها محکوم به مرگ هستند. آیا می‌توانند پول را با خودشان ببرند؟ ارزشمندترین چیز زندگی است. دست از حقیر کردن خودت بردار.»

در این زمان بود که تصمیم گرفتم روش تزکیه فالون دافا را آغاز کنم. به‌خوبی تزکیه خواهم کرد تا به کمال برسم و به خود واقعی‌ام بازگردم. زندگی پس از زندگی بازپیداشدن، تلخ و دردناک است. یک هفته بعد از مرگ مادرم تزکیه در دافا را آغاز کردم.

پس از شروع روش تزکیه دافا منافع شخصی را رها کردم و بیش از صدهزار یوآنی را که پس‌انداز کرده بودم، به شوهرم دادم. او خیلی تحت تأثیر قرار گرفت و گفت قدردان استاد لی است که منِ لجوج و سرسخت را آموزش دادند. بنابراین از تمرین کردن من در دافا حمایت می‌کند.

اصول حقیقت، نیکخواهی و بردباری را دنبال می‌کنم و همیشه در هر کاری که انجام می‌دهم، از آنها به عنوان اصول راهنما استفاده و ملاحظه سایرین را می‌کنم. تصمیم گرفتم دیگر برای رشد و پیشرفت خودم به سایرین آسیب نرسانم. هم‌زمان به کودکم نیز آموزش دادم فرد مهربانی باشد و به سایرین آسیب نرساند.

مهربان بودن با پدر و نامادریام

در حالی که بزرگ می‌شدم، زندگی برای من، خواهرم و مادرم دشوار بود. اینکه بدون روغن پخت‌وپز کنیم یا هیزم یا برنج نداشته باشیم، برای‌مان چیزی عادی بود. اغلب سبزیجات وحشی را می‌چیدیم و گوشتی نداشتیم. به این دلیل خیلی فقیر بودیم که پدرم مراقب خانواده‌اش نبود و جدا از ما زندگی می‌‌کرد. او زن دیگری را پیدا کرد و وقتی پول داشت، قمار می‌کرد. وقتی پول نداشت، در خانه شخص دیگری زندگی می‌کرد و فراموش می‌کرد که ما سه نفر به غذا و لباس نیاز داریم.

در نوجوانی می‌خواستم ازدواج کنم، چراکه زندگی در خانه تلخ بود و به‌سختی زنده بودم. برای تأمین خودم و خانواده‌ام در ۱۵سالگی شروع به کار کردن کردم‌. یه خواربارفروشی باز کردم و در آن سیگار، خواروبار و الکل می‌فروختم. از درآمدش برای حمایت از خواهر بزرگ‌ترم استفاده می‌کردم تا بتواند دبیرستان فنی‌حرفه‌ای‌اش را تمام کند. طی سال‌هایی که خواهرم به مدرسه می‌رفت، پدرم کاملاً ناپدید شده بود. بعد از اینکه خواهرم نیز به سر کار رفت، سروکله پدرم دوباره ظاهر شد. او چنین شخص بی‌مسئولیتی بود.

از کودکی از او متنفر بودم، چراکه از فرزندانش مراقبت نکرده بود و باعث شده بود خیلی رنج بکشیم. به‌خاطر بی‌وفایی‌اش به مادرم و بدخلقی‌اش با او نیز از او رنجش به دل داشتم. وقتی او را می‌دیدم، حالت تهوع به من دست می‌داد. فقط می‌خواستم تا حد ممکن از او دور باشم.

سپس در سال ۲۰۰۴ شروع کردم تا با دنبال کردن اصول فالون دافا تزکیه کنم. می‌خواستم شخص خوبی باشم و اصول حقیقت، نیکخواهی و بردباری را دنبال کنم. می‌دانستم که نباید مانند گذشته با پدرم رفتار کنم. در سال ۲۰۰۵ مکان کوچکی را که مجهز به یک آشپزخانه و حمام بود، مقابل خانه‌ام ساختم و از پدر و نامادری‌ام ‌خواستم به آنجا نقل‌مکان کنند. من و خواهرم هزینه آب و برق و سایر هزینه‌های آنها را پرداخت می‌کردیم. می‌خواستیم آنها خوب زندگی کنند، خوب بخورند و سالم باشند.

در سال ۲۰۰۶ به خانه جدیدم نقل‌مکان کردم و خانه 2خوابه قبلی‌ام را به پدر و نامادری‌ام دادم. نامادری‌ام به دافا باور داشت و می‌گفت که دافا مرا به شخص بسیار بسیار بهتری تبدیل کرده است. قبل از اینکه تزکیه در دافا را شروع کنم، با آنها سازگاری نداشتم.

در بهار سال ۲۰۱۷ نامادری‌ام دچار یک حمله قلبی شد و او را با عجله به بیمارستان رساندیم. در آنجا به ما گفتند که باید فوراً تحت عمل جراحی قرار بگیرد و هزینه جراحی ۳۰هزار یوآن است. سعی کردم با دو پسرش تماس بگیرم، اما نتوانستم. نامادری‌ام با دو پسرش اختلاف داشت و تقریباً هیچ تماسی با آنها نداشت. شوهرم و شوهرخواهرم ۳۰هزار یوآن روی هم گذاشتند تا هزینه جراحی را پرداخت کنند.

نامادری‌ام خیلی تحت تأثیر قرار گرفت. بعد از مرخص شدن از بیمارستان وقتی برادرها و خواهرهایش به ملاقاتش می‌آمدند، به آنها می‌گفت که ما با او خیلی مهربان هستیم. می‌گفت قدردان من، خواهرم، شوهرم و شوهرخواهرم است که زندگی‌اش را نجات دادیم.

پس از آن پدرم و نامادری‌ام زندگی آرام و صلح‌جویانه‌ای داشتند. ما هزینه غذا و مسکن و سایر هزینه‌های زندگی‌شان و نیز بیمه سلامتی‌شان را پرداخت می‌کردیم، فقط به این دلیل که فرزندان پدرم بودیم. حتی اگرچه وقتی خردسال بودیم، نسبت به ما بی‌مسئولیت بود و باعث شد متحل درد و رنج خیلی زیادی شویم. فالون دافا باعث شد، رنجشم از او از بین برود و به من اجازه داد تا با او رفتار خوبی داشته و با نامادری‌ام مهربان باشم و بنابراین آنها می‌توانند از زندگی خود لذت ببرند. آنها خوش‌اقبال هستند، چراکه از مزایای دافا بهره‌مند شده‌اند و مورد برکات دافا قرار گرفته‌اند.

رها کردن وابستگی به حسادت

برادر کوچک شوهرم حدود ده سال بود که برای کارخانه شوهرم کار فروش انجام می‌داد و از کمیسیون‌ها چند میلیون یوآن جمع کرد. او در زمستان سال ۲۰۱۶هتلی را در استان دیگری افتتاح کرد و همه فروشندگان را به هتل جدیدش دعوت کرد، اما شوهرم را دعوت نکرد. در واقع همه انتظار داشتند شوهرم از این موضوع خبر داشته باشد. شوهرم بعد از اینکه درباره این ماجرا شنید، فوق‌العاده از دستش ناراحت شد. شوهرم فکر می‌کرد که همیشه کمیسیون‌ها و پرداخت‌ها را خودش به برادرش داده و درعوض برادرش رفتار غیرمنصفانه‌ای با او داشته است.

وقتی درباره این اتفاق شنیدم، نخست ناراحت شدم و برادرش را سرزنش کردم، اما بلافاصله متوجه شدم که حسادت می‌کنم. پس با خودم فکر کردم: «نمی‌خواهم حسود باشم و فوراً آن را از بین خواهم برد،» که باعث شد آرامش ذهنی پیدا کنم. با صبر و به‌آرامی شوهرم را ترغیب کردم و گفتم: «به اینکه برادرت خوب عمل می‌کند، حسادت نکن. باید خالصانه امیدوار باشیم که او موفق‌تر و موفق‌تر باشد. اگر برادرت نمی‌خواهد تو را دعوت کند، بگذارد دعوتت نکند. عصبانی نباش. حسود نباش. حسادت به او و نیز به خودت آسیب می‌رساند. رهایش کن.» در نهایت شوهرم نگرشش را درباره این ماجرا تغییر داد. از درکم از سخنرانی‌های استاد استفاده کردم تا خودم را اداره و شوهرم را آگاه و اختلاف بین این دو برادر را حل‌وفصل کنم.