(Minghui.org) استاد بیان کردند:

«بزرگ‌ترین تجلی شن نیک‌خواهی است و این نمایشی از انرژی عظیم است.» («آموزش فا در کنفرانس بین‌المللی فای واشنگتن دی‌سی ۲۰۰۹»)

پس از پشت سرگذاشتن کینه‌هایی که نسبت به همسر سابقم و خانواده‌اش داشتم، نهایتاً منظور استاد را درباره قدرت نیک‌خواهی و توانایی آن برای تغییر افکار مردم درک کردم.

استقامت به‌رغم آزار و اذیت

من تنها فرزند یک خانواده بودم و در دهه 1980 متولد شدم. در خانواده‌ای ثروتمند بزرگ شدم و نورچشم والدینم بودم.

در سال 1996 والدینم تمرین فالون گونگ را شروع کردند. من از توانایی‌های معجزه‌آسای دافا برای درمان بیماری و سلامت نگهداشتن یک فرد شگفت‌زده شده بودم. آنچه که بیشتر ارزش داشت این بود که پدرم پس از شروع تمرین، دیگر کج‌خلقی نمی‌کرد. او در معاملات تجاری‌اش فردی درستکار بود و افراد بسیاری به او احترام می‌گذاشتند. مادرم پزشک بسیار ماهر در بیمارستان بود، اما او هدیه یا رشوه را قبول نمی‌کرد و همین امر باعث می‌شد افراد بیشتری نیز تمایل داشته باشند بیمار او شوند.

در آن زمان، برای امتحان ورودی دانشگاه آماده می‌شدم. در طول چند ماه آخری که با تلاش هرچه بیشتر خودم را آماده‌ می‌کردم، من نیز تزکیه دافا را شروع کردم. بعد از آن دیدم نسبت به دنیایم گسترش یافت.

در ژوئیه1999 حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) و جیانگ زمین آزار و شکنجه تمرین‌کنندگان فالون گونگ را آغاز کردند. بسیاری از مریدان دافا که والدینم نیز آنها را می‌شناختند یک شبه دستگیر شدند. در آن زمان نامزدم نیز وارد زندگی‌ام شد. در آن محیط رعب و وحشت، درک و حمایت او از تزکیه‌ام در دافا باعث شد تا احساس کنم که او شخص خوبی است. بعد از فارغ‌التحصیلی از دانشگاه، طولی نکشید که ازدواج کردیم.

همسرم در روستا متولد شده بود و خانواده‌اش فقیر بودند. والدین همسرم کشاورز بودند. اختلاف بسیار زیادی میان دو خانواده‌مان وجود داشت. به‌دلیل اینکه خانواده‌ام دافا را تمرین می‌کردند، من و والدینم مطابق با اصول حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری زندگی می‌کردیم و درخصوص خانواده همسرم بسیار صبور بودیم. بعداً، همسرم در دوره تحصیلات تکمیلی به تحصیلش ادامه داد، درحالی‌که، اساساً من از زندگی‌مان حمایت می‌کردم.

پس از اینکه تحصیلات تکمیلی‌اش را به‌پایان رساند، فکر می‌کردم که بار مالی‌مان را کاهش می‌دهد و زندگی‌مان بهتر خواهد شد. اما، بدون اینکه با من مشورت کند، تصمیم گرفت والدین و مادربزرگش را (حدوداً 80 ساله) از روستا برای زندگی با ما به شهر بیاورد.

در ابتدا، احساس می‌کردم کار فوق‌العاده اشتباهی است. فکر می‌کردم همسرم خودمحور است. او درباره این تصمیم با من مشورت نکرد و به من احترام نگذاشت. بعداً متوجه شدم که به‌عنوان مرید دافا، باید آنها را بپذیرم و از آنها مراقبت کنم، بنابراین خیلی بهتر با این وضعیت برخورد کردم.

بدین ترتیب، زندگی متاهلی ما با شش تن از خانواده‌مان آغاز شد. چهار نسل، شامل دو مادر شوهر و یک عروس که در زیر یک سقف زندگی می‌کردیم. مادر بزرگش سالخورده و کم‌تحرک بود. پدر شوهرم با زندگی در شهر سازگار نبوده و ناراضی بود. مادر شوهرم بدخلق بود و دوبار قفل‌های خانه‌مان را شکست. همسرم همیشه پس از کار، بازی‌های ویدیوئی می‌کرد. در محل کار سرم بسیار شلوغ بود و هر روز به خانه ‌آمدن برای روبرو شدن با چنین خانواده‌ای، گاه بسیار سخت بود!

در آن زمان، فا را زیاد مطالعه نمی‌کردم، به‌طور کوشا تزکیه نمی‌کردم و نمی‌دانستم که چگونه به‌درون نگاه کنم تا منشأ مشکلات را پیدا کنم. هنگامی که با اختلافات مواجه می‌شدم، خودم را وادار می‌کردم آن را به‌‌سختی تحمل کنم. استاد بیان کردند:

«بردباری کلید رشد شین‌شینگ شخص است. تحمل کردن همراه با خشم، شکایت و یا اندوه، بردباری یک فرد عادی است که به موضوعات مربوط به خودش وابسته است. تحمل کردن، به‌طوری که کاملاً بدون خشم و شکایت باشد، بردباری یک تزکیه‌کننده است.» («بردباری (رِن) چیست؟» در نکات اصلی برای پیشرفت بیشتر)

قادر نبودم وابستگی‌هایم را رها کنم. خود را وادار می‌کردم اختلافاتی را که منجر به انباشتن ناراحتی‌های بسیاری در قلبم می‌شد تحمل کنم. اکنون که به گذشته نگاه می‌کنم، متوجه می‌شوم که در آن زمان درکم از دافا بسیار سطحی بود.

گرچه با نارضایتی اختلافات را تحمل می‌کردم، اما هنوز به همسرم اجازه می‌دادم ببیند تمرین دافا چیز خوبی است. او همچنین پذیرفته بود که اصول دافا، حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است. او می‌دانست که اگر ما دافا را تمرین نمی‌کردیم، آن‌طور که از نسل ما برمی‌آید، خانواده چهار نسل او در شهر با ما زندگی نمی‌کردند. اگر من دافا را تمرین نمی‌کردم، به‌عنوان تک‌دختری‌ که در دامان تجملات بزرگ شده، چگونه قادر بودم که بپذیرم به چنین خانواده بزرگی اجازه دهم با ما زندگی کنند؟

اما، به‌دلیل آزار و شکنجه وحشیانه مریدان دافا توسط ح.ک.چ، طوفانی از اختلافات بر خانواده‌مان فرود آمد. هنگامی‌که دخترمان کمی بیش از یکسال بود، مادر شوهرم شاهد این بود که پدرم توسط مأموران پلیس دستگیر شد. وقتی خانه‌مان غارت شد، ما وحشت‌زده شدیم. هر روز که به خانه می‌آمدم چهره‌های غمگین خانواده همسرم را می‌دیدم. آنها از اینکه دافا را تمرین می‌کنیم شکایت می‌کردند، از پدرم که حقیقت را درباره دافا برای دیگران روشن می‌کرد شکایت می‌کردند و حتی به والدینم اجازه نمی‌دادند به فرزندمان نزدیک شوند. خلق و خوی همسرم نیز به‌تدریج بدتر ‌شد.

می‌توانستم درک کنم که آنها تحت فشار شدیدی قرار داشتند. در آن زمان، من و مادرم نیز تحت فشار بسیاری از طرف مسئولین بودیم، اما هنوز در حد توان‌مان سعی می‌کردیم که پدرم را از بازداشت غیرقانونی آزاد کنیم. به‌منظور کاهش نگرانی خانواده همسرم، من چهره‌ای شاد به‌خود گرفتم و به‌تدریج خانواده همسرم شکایت را متوقف کردند.

یکسال بعد پدرم به‌سلامت به‌خانه بازگشت. درست هنگامی‌که همه دوباره کنار هم جمع شدند، همسرم درمقابل خانواده به من گفت که همسر بهتری پیدا کرده و می‌خواهد مرا طلاق دهد!

تزکیه نیک‌خواهی  و حل و فصل خشم یک مرید دافا

هنوز از غم و اندوه آزار و شکنجه پدرم بیرون نیامده بودم که اعلان همسرم مانند پتکی بر سرم فرود آمد. فقط آن نبود، بلکه همسرم برای ازبین رفتن زندگی اجتماعی‌اش مرا سرزنش می‌کرد. اما، او از روابط نامشروعش چیزی نمی‌گفت. پدرشوهرم نیز احساس می‌کرد که به‌طور منفی بر آینده پسرش تأثیر گذاشتم.

شوکه شده بودم، فکر می‌کردم این بسیار ناعادلانه است و احساس نارضایتی بسیار زیادی به من دست داد. سخت است بگویم که چه احساسات دردناکی در قلبم جریان داشت. در آن زمان، فقط یک فکر داشتم: «من مرید دافا هستم؛ مهم نیست که چقدر رنج می‌برم، بدون خویشتنداری نمی‌توانم هرکاری را که می‌خواهم انجام دهم.»

پس از طلاق، من و دخترم با والدینم زندگی می‌کردیم. زندگی‌ام به آرامش و آسایش گذشته بازگشت. طولی نکشید که همسر سابقم دوباره ازدواج کرد و صاحب دختر دیگری شد و والدینش به زادگاه‌شان در روستا بازگشتند.

پس از اینکه والدینش به زادگاه‌شان بازگشتند، وضعیت سلامتی‌شان بد شد. من از آنها ناراحت بودم و تمایلی نداشتم با آنها ارتباط داشته باشم. والدین همسر سابقم بارها با من تماس گرفتند تا به من بگویند که می‌خواهند دخترم را ببینند. من از این موضوع دوری کردم. در حقیقت، می‌دانستم که مریدان دافا نباید اینگونه رفتار کنند، اما نمی‌توانستم کینه‌ام را رها کنم.

پدرم ماجرایی را برایم تعریف کرد که مرا شوکه کرد. خانواده‌ام خانمی را می‌شناختند که همسرش کسب و کار بزرگی داشت. وقتی او از خانه دور بود، با زن دیگری زندگی می‌کرد. این خانم این موضوع را می‌دانست، اما درباره آن شکایتی نمی‌کرد. روزی، وقتی همسرش آماده می‌شد که به دیدار این زن برود، این خانم یک نشان یادبود دافا به همسرش داد و از او خواست که آن نشان یادبود را به آن زن بدهد. او ابراز امیدواری کرد که آن زن برای حفظ امنیت آینده خود عبارت: «فالون دافا خوب است» را تکرار کند. شوهرش شروع به گریستن کرد. پس از آن، هر چقدر هم که مسئولین، این خانم را آزار و اذیت می‌کردند، همسرش از او حمایت می‌کرد. آن ماجرا مرا نیز به گریه انداخت.

مریدان دافا حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری را تزکیه می‌کنند. تعداد زیادی از تمرین‌کنندگان هنگام آزار و اذیت، ناراحتی‌های خود را رهاکرده، حقیقت را درباره دافا روشن کرده‌اند تا مردم را نجات دهند و نیک‌خواهی عظیمی را نیز تزکیه کرده‌اند! با این حال هنوز تمایلی به رها کردن «کینه شخصی» نداشتم. خجالت کشیدم.

استاد بیان کردند:

«اما فکر می‌کنم که این فا عظیم است و این‌که هرچه باشد، این قانون بزرگ کیهان است،‌ بنابراین می‌تواند هر چیزی را حل و فصل کند. تا وقتی که بتوانید قلب‌تان را باز کنید و بردبار باشید،‌ فکر می‌کنم هر چیزی می‌تواند تغییر کند.» («آموزش فا در کنفرانس فای بین‌المللی نیویورک بزرگ ۲۰۰۹»)

متوجه شدم، اگر بخواهم دیگران را تغییر دهم، ابتدا باید خودم را تغییر دهم. اگر می‌خواهم خودم را تغییر دهم، باید خودم را در تزکیه بهبود دهم.

هر روز، فا را بیشتر مطالعه کردم. احساس می‌کردم در فا غوطه‌ور هستم و احساس می‌کردم خشمم کمتر و کمتر می‌شود. اما، می‌دانستم این کافی نیست. لازم بود اعمالم، ارتقای ذهنم را منعکس کند. از پیش برای همسر سابقم ترتیبی دادم که دخترمان را به خانه‌اش ببرد. همچنین اغلب به او اجازه می‌دادم برخی از اسباب‌بازی‌ها و کتاب‌های دخترمان را برای دختر دیگرش ببرد. دخترم به من گفت که همسر سابقم و زن جدیدش بسیار خوشحال بودند و خواهر ناتنی‌اش اسباب‌بازی‌ها و کتاب‌ها را دوست داشت.

بعداً، با تشویق مادرم، تصمیم گرفتم دخترم را بردارم و به ملاقات پدربزرگ و مادربزرگ پدری او بروم. این تصمیم دوستانم را شوکه کرد. گرچه دوستانم می‌دانستند که فالون دافا را تمرین می‌کنم، اما آنها مرا نصیحت کردند: «مطمئناً به‌خاطر می‌آوری که قبلاً چگونه با تو رفتار می‌کردند. اگر بجای تو بودم، هرگز نمی‌خواستم دوباره آنها را در زندگی‌ام ببینم.» گفتم: «مریدان دافای بسیاری هستند که خشم را با نیک‌خواهی حل و فصل کرده‌اند. من نیز مطمئناً می‌توانم آن را انجام دهم.»

با گفتن آن جمله، این هنوز هم روندی بود که اجازه می‌داد خودم را رها کنم و شین‌شینگم را بالا ببرم.

پس از طلاق، در اولین تعطیلاتم به شمال رفتم تا بستگانم را ملاقات کنم و از زادگاه همسر سابقم عبور کردم. دخترم را با خودم بردم و یک روز در آنجا ماندم. گرچه فقط یک روز بود، اما قلبم هنوز آرام نبود. پس از بازگشت به خانه، با خودم فکر کردم: «چگونه می‌توانم این احساسات و اعتباربخشی به دافا را حل و فصل کنم، درحالی‌که هنوز این کینه و نفرت را نگه‌داشتم؟»

برای دومین تعطیلات، دخترم را با خود بردم تا پدربزرگ و مادربزرگش را دوباره ببیند. این بار، دریافتم که پزشک تشخیص داده پدرشوهرم یک لخته خون خطرناک دارد و در راه رفتن نیز مشکل دارد. مادر بزرگ همسر سابقم بیش از 90 سال داشت؛ او بستری بود و متکی به مادر شوهرم بود که از او مراقبت کند. با دیدن اینکه زندگی آنها چقدر سخت است، آنها را بخشیدم. در آن چند روز، هر روز برای‌ آنها آشپزی می‌کردم و در انجام کارهای خانه به آنها کمک می‌کردم. یکبار دیگر به‌اندازه کافی شجاعت پیدا کردم که به خانواده همسر سابقم حقیقت را درباره دافا بگویم و درباره زیبایی‌هایی که دافا برای دنیا به‌ارمغان آورده است صحبت کنم. به پدر شوهرم یک نشان یادبود دافا دادم. این بار او آن را با لبخندی پذیرفت. هنگامی که آنها را ترک می‌کردم، به آنها گفتم این عبارات را به‌خاطر داشته و تکرار کنند: «فالون دافا خوب است؛ حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است.»

بعد از اینکه به خانه رسیدم، مادر شوهرم با من تماس گرفت و به من گفت که پدر شوهرم هر روز صبح زود بیدار می‌شود و این عبارت را تکرار می‌کند: «فالون دافا خوب است.» اخیراً، با پدر شوهرم تماس گرفتم و به او گفتم دفعه دیگر به دیدار او می‌روم. وقتی از او پرسیدم که آیا می‌خواهد فالون گونگ را یاد بگیرد، او گفت: «بله!»

برای سومین تعطیلات، دخترم را باخودم بردم تا پدربزرگ و مادر بزرگ پدری‌اش را دوباره ببیند. یک گنج را همراه خودم بردم، یک پخش‌کننده صوت و تصویر با سخنرانی‌های استاد و ویدیوهای آموزش تمرین. در طی آن چند روز، تمرین‌های فالون گونگ را هر روز به پدرشوهرم یاد دادم. مادرشوهرم می‌دید که پدرشوهرم تمرین‌ها را به‌طور جدی یاد می‌گیرد و آن باعث خوشحالی او شد! او به من گفت: «بدون توجه به اینکه آیا پدرشوهرت بتواند به انجام تمرین‌ها ادامه دهد یا بیماریش بهتر شود، همه ما از تلاش تو برای آموزش او سپاسگزاریم!»

پدرم شوهرم به‌سرعت این پنج تمرین را یاد گرفت و اولین سخنرانی آموزه فای استاد در گوانگجو را با او گوش ‌دادم. یک شب، او میزان اشباع اکسیژن خود را اندازه گرفت و فریاد کشید: «طبیعی است، طبیعی است!» من فریاد کشیدم: «دافا معجزه‌آسا است!» او سرش را به‌علامت تأیید تکان داد. او بعداً به من دلداری داد و گفت: «بدهی‌هایی که جیانگ زمین مدیون است یک روز پرداخت خواهد شد.» او واقعاً رفتارش را نسبت به آزار و شکنجه مریدان دافا توسط ح.ک.چ تغییر داده است و من واقعاً برای او احساس خوشحالی می‌کنم.

هنگامی‌که آنجا را ترک می‌کردم، مادر شوهرم مرا به ایستگاه برد و گفت: «متشکرم که کودک را برای دیدار ما باخودت آوردی. همه همسایه‌ها تو را تحسین می‌کنند!» پاسخ دادم: «تمام خانواده‌مان از مزایای تمرین دافا بهره برده‌اند و امیدواریم که شما نیز بتوانید از مزایای آن برخوردار شوید.»

شاهد تغییر شگفت‌انگیز رفتار خانواده همسر سابقم درخصوص دافا بودم و نیک‌خواهی استاد را درک کردم. درحالی‌که دافا در سراسر جهان گسترش می‌یابد، آن نفرت و آزار و اذیت بی‌شماری را برطرف می‌کند و به افراد بی‌شماری نیز بهره می‌رساند.

از نجات نیک‌خواهانه استاد سپاسگزارم! هشی.