(Minghui.org) هنگامی‌که مادرشوهرم درگذشت، چهار سال بعد، پدرشوهرم تصمیم گرفت دوباره ازدواج کند. ما برای او و همسر جدیدش مراسم عروسی برگزار کردیم. به‌نظر می‌رسید که او خانم خوب و درستکاری است.

قبل از اینکه او نزد پدرم شوهرم برای زندگی بیاید، آنها رسماً با گواهی ازدواج که همه افراد خانواده شاهد آن بودند با یکدیگر ازدواج کردند. به این دلیل، برای او احترام و ارزش زیادی قائل بودم.

همسرم سه خواهر و برادر داشت، دو برادر بزرگتر و یک خواهر کوچکتر. همه آنها در شهرهای دیگر کار می‌کردند و اغلب نمی‌توانستند به دیدار این زوج مسن بیایند. ما در همان نزدیکی زندگی می‌کردیم، بنابراین مسئولیت کمک به آنها به‌طورطبیعی برعهده ما بود.

پدرشوهرم حدوداً 70 ساله بود. او یک مهندس ارشد بازنشسته بود و وضعیت سلامتی‌اش نسبتاً خوب و معقول بود. او هنوز قادر بود گیاهان خودرو و قارچ را در کوه‌ها بچیند. مادرشوهر جدیدم حدوداً 60 ساله بود و ازنظر جسمی نیز خوب عمل می‌کرد. او قادر بود کارهای خانه را انجام دهد، بنابراین، در ابتدا آنها به کمک زیادی از طرف ما نیاز نداشتند.

من و همسرم اغلب برای رسیدگی به امور نزد آنها می‌رفتیم و در صورت لزوم به آنها کمک می‌کردیم.

منافع شخصی را بی‌اهمیت درنظر گرفتن

روزی، مادر شوهرم خواست که نزدش بروم، درحالی‌که می‌گفت هدیه‌ای برایم دارد. این همان چیزی است که مردم از آن به‌عنوان «مروارید خوش‌شانسی» یاد می‌کنند. او گفت: «من و پدرشوهرت به جواهر فروشی رفتیم و یکی برایت خریدیم.»

سپس او توضیح داد که خواهرشوهرم درخواست کرده که اگر آنها چیزی برای یکی از افراد خانواده می‌خرند، آنگاه باید همان چیز را برای افراد دیگر نیز بخرند.

درحال حاضر فالون دافا را تمرین ‌می‌کنم و به این ترتیب به اوضاع به‌طور متفاوتی نگاه می‌کنم. به مادر شوهرم گفتم: «از سخاوت شما قدردانی می‌کنم، اما ترجیح می‌دهم که آن را برای خودتان نگهدارید. لزومی ندارد که یکی برایم بخرید.»

او تحت‌تأثیر قرار گرفت. با چشمانی پر از اشک گفت: «ما مجبور شدیم برای خرید این مرواریدها ماه‌ها صرفه‌جویی کنیم تا بتوانیم برای همه بخریم.» و اصرار داشت که آن را بردارم.

اخیراً، جاری‌هایم از بهانه‌های مختلفی برای گرفتن پول از والدین همسرم استفاده می‌کردند. گاهی اوقات مادر شوهرم کمی در خصوص آن ناراحت بود. او نمی‌خواست در مقابل آنها چیزی بگوید، اما به‌طور خصوصی به من و پدرشوهرم گله می‌کرد.

کمی احساس ناراحتی کردم و از جاری‌هایم ناامید شدم. اما، به‌خاطر آوردم که من تمرین‌کننده دافا هستم و نباید در کارهای آنها دخالت کنم. هنوز هم با آنها با مهربانی رفتار کرده و بحث نمی‌کردم. سعی کردم به مادرشوهرم آرامش دهم و به او گفتم آن‌را شخصی تلقی نکند.

همچنین به او گفتم دلیل اینکه سایرین چیزهایی از او درخواست می‌کنند به این علت است که احساس می‌کنند زندگی‌شان سخت است. به او گفتم که اگر فالون دافا را تمرین نمی‌کردم شاید من نیز همانطور رفتار می‌کردم.

هنگامی‌که آنها آپارتمان سه خوابه‌شان را به خواهرشوهرم انتقال دادند و به فرزندان آنها کمک کردند که کاری پیدا کنند، من احساس بی‌عدالتی کردم. اما از زمانی که تمرین‌کننده شدم، به‌تدریج مفهوم واقعی زندگی را درک ‌کردم. گفتم: «من خوشبختم که راهنمایی‌های دافا را دارم. می‌دانم که چگونه می‌توان یک فرد خوب بود. به چیز دیگری احتیاج ندارم.»

به‌طور مستمر خودم را با تزکیه در دافا اصلاح کردم و ترتیبی دادم که بسیاری از وابستگی‌هایم را ازبین ببرم. در نتیجه، همه اعضای خانواده‌ام حقیقت را درباره فالون دافا آموخته‌اند و از حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) و سازمان‌های وابسته به آن خارج شدند.

جاری‌هایم هنگامی که به دیدار پدرشوهر و مادرشوهرم می‌رفتند، به‌تدریج شکایت از وضعیت مالی‌شان را متوقف کردند. در سال نوی چینی، وقتی جاری‌هایم به دیدار آنها رفتند، هدایایی برای آنها آوردند. علاوه بر آن، جاری‌هایم کارهای خانه را انجام دادند و به من فراغتی دادند. آنها گفتند که این سال‌ها به‌سختی کار کرده‌ام. واقعاً از تحولات مثبتی که در آنها ایجاد شده بود، احساس خوشحالی می‌کردم.

اغلب با مادرشوهرم درباره دافا صحبت می‌کردم، با او درباره روابط میان خوبی و پلیدی و مجازات صحبت می‌کردم. به او می‌گفتم که چگونه دافا در کشورهای بسیاری گسترش یافته و پس از انجام تمرین، چگونه بیماری‌هایم ناپدید شده است.

او شاهد بود که چگونه از مزایای دافا بهره‌مند شده‌ام- رفتار مسالمت‌آمیزم و خانواده هماهنگم. او گفت: «تو چنین روابط شگفت‌انگیزی با سایرین داری. هنگامی که بیرون می‌روم، افرادی را که می‌شناسم تو را برای شخصیتت تحسین می‌کنند.»

او افزود: «به پدرشوهرت گفتم که آرزو داشتم تو دخترم بودی.»

خانواده همسرم خوبی‌ دافا را باور دارند

روزی، پس از صرف صبحانه به دیدار والدین همسرم رفتم. به‌محض اینکه به خانه آنها رسیدم دیدم مادر شوهرم مشغول پخت و پز است، اما در حال پاک کردن چشم‌هایش بود.

به درون آشپزخانه رفتم و پرسیدم که آیا حالش خوب است. او به گلویش اشاره کرد و گفت: «یک استخوان ماهی در گلویم گیر کرده است. سعی کردم با خوردن غذاهای گوناگون آن را بیرون بیاورم، اما چیزی کارساز نبود. پدر شوهرت گفت که شاید برای درآوردن آن باید تحت عمل جراحی قرار بگیرم.»

سعی کردم او را آرام کنم و به او گفتم این عبارات را تکرارا کند: «فالون دافا خوب است، حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است،» زیرا شخص با تکرار آن برکت دریافت می‌کند.

او برای مدتی به اتاق خوابش رفت. وقتی بیرون آمد، گفت: «آن جواب داد!» او بسیار هیجان‌زده بود و به ‌سرعت رفت تا به پدرشوهرم بگوید. برای او خوشحال بودم و از استاد و دافا تشکر کردم.

بعداً مادرشوهرم به یک بیماری جدی مبتلا شد و برای معالجه در بیمارستان شهرداری بستری شد. یک هفته بعد مرخص شد. هنگامی‌که همسایه‌ها او را دیدند، از بهبود او شگفت‌زده شدند.

از او پرسیدم که آیا او می‌داند که چرا خیلی سریع بهبود یافته است.

او پاسخ داد: «هر روز «فالون دافا خوب است» را تکرار می‌کردم. وقتی شب نمی‌توانستم بخوابم، فقط از وقت استفاده می‌کردم تا این عبارات را تکرار کنم. همچنین آن را در طول روز و هنگامی‌که بیرون قدم می‌زدم تکرار می‌کردم. گاهی اوقات، وقتی می‌دیدم پدرشوهرت احساس خستگی می‌کند، این عبارات را برای او می‌گفتم، یا باهم آن را تکرار می‌کردیم.»

پدر شوهرم نیز از ح.ک.چ خارج شده بود. او می‌دانست که فالون دافا یک راه راستین و برای نجات مردم دنیا گسترش یافته است. من از اینکه آنها از حقیقت آگاه شده‌اند خوشحال بودم.

مراقبت از والدین شوهرم و ازبین بردن وابستگی‌ها

پدرشوهرم حدوداً 80 ساله بود و بیشتر بینایی‌اش را از دست داده بود. دید مادر شوهرم هنگامی که حدوداً 70 ساله بود نیز به‌تدریج کم شد.

پس از اینکه چند روزی به خانه‌ آنها نرفته بودم، وقتی به آنجا رفتم، بوی ناخوشایندی در آن مکان وجود داشت. آشپزخانه کثیف و بهم‌ ریخته بود. بنابراین شروع به تمیز کردن آن کردم. طولی نکشید که همسرم نیز به کمک من آمد. وقتی برای تمیز کردن حمام به دستشویی رفتم متوجه شدم منبع بو در توالت است.

مادر شوهرم بسیار خجالت‌زده شده بود. سعی کردم با گفتن کلماتی او را آرام کنم: «اشکالی ندارد. تولد، پیری، بیماری و مرگ یک چرخه طبیعی برای افراد است.» و سپس تمیز کردن حمام را به‌پایان رساندم.

پس از آن، ما تقریباً هر روز برای کمک در کارهای خانه به آنجا می‌رفتیم. بعداً، وقتی پدرشوهرم، بقدری ضعیف شده بود که نمی‌توانست از خودش مراقبت کند، ما به آنجا نقل‌مکان کردیم تا با آنها زندگی کنیم. می‌دیدیم که مادرشوهرم از نگهداری پدرشوهرم خسته می‌شد، بنابراین من در پخت و پز غذا و تمیز کردن خانه به او کمک می‌کردم. وقتی همسرم از محل کارش به خانه می‌آمد، او نیز کارهایی را انجام می‌داد و به مادرشوهرم استراحت بیشتری را که لازم داشت می‌داد.

مادر شوهرم می‌گریست، زیرا می‌دید که چگونه پسر از پدرش مراقبت می‌کند. او به همسرم گفت: «تو خیلی خوب از پدرت مراقبت می‌کنی و عروسم نیز با من مانند مادرش رفتار می‌کند.»

خانواده مکان بزرگی برای تزکیه خودمان است. من واقعاً از استاد برای ارائه این فرصت عالی برای بهبود شین‌شینگم قدردانی می‌کنم.

پدرشوهرم پس از گذشت یک سال در بستر، در 85 سالگی درگذشت. او قبل از مرگ رنج نکشید.

پس از دفن او، فرزندان و نوه‌های مادرشوهرم به او دلداری دادند. هیچ‌کسی تا به‌حال از وصیت‌نامه یا آنچه که می‌تواند از دارایی‌های پدرشوهرم به‌دست آورد صحبتی به میان نیاورد. مادرشوهرم گفت: «من بسیار خوش‌شانس هستم که با پدرشوهر تو ازدواج کرده‌ام. من چنین فرزندان بی‌نظیری دارم.»

همه می‌دانستیم که دلیل خوش‌شانسی‌اش این بود که او می‌داند دافا خوب است.