(Minghui.org) هنگام خواندن این قسمت در «آموزش فا در کنفرانس فای شیکاگو 2004»، بخاطر رحمت توصیف‌ناپذیر استاد اشکهایم سرازیر شد:

«امروز استاد ظاهر یک بدن انسانی در دنیای بشری دارد، ولی استاد توانایی‌های بسیار زیادی دارد و بدن‌های قانون بی‌شماری دارم و همگی آن‌ها مسائلی را که بایستی برای مریدان دافا حل شوند حل می‌کنند، آن‌ها در طول اصلاح فا امور مرتبط با اصلاح فا را حل می‌کنند و کارهای بسیار زیادی را انجام می‌دهند. اما هیچ‌ کدام این‌جا متجلی نمی‌شوند.»

من درباره اتفاقاتی فکر کردم که قبلاً تجربه کرده بودم و در ادامه آنها را ارائه می‌کنم.

یافتن دافا
ازکودکی، همیشه می‌خواستم بدانم چرا مردم در این دنیا زندگی می‌کنند. در حال تماشای سفر به غرب، در شگفت از توانایی‌ها و نظم و ترتیبات بودا بودم. روحیه تانگ مون و سان ووکونگ (پادشاه میمون) را تحسین می‌کردم. با مشاهده افسانه‌های موجودات خدایی و معجزات، باور کردم که آنها واقعی هستند و تمایل به تمرین تزکیه در من ایجاد شد. در اولین سال تحصیل در دبیرستان در سال 1989، به این فکر افتادم که استادی را بیایم، اما هیچ ایده‌ای نداشتم که کجا بروم.

بعداً با چی‌گونگ مواجه شدم و توانایی‌های فوق‌العاده آن را تجربه کردم، اما با گذشت زمان متوجه شدم که آنها ابتدایی هستند. تصمیم گرفتم تمرین چی‌گونگ را کنار بگذارم و به جای آن متعهد شدم که تزکیه کنم تا به مقام بودا برسم. مدیتیشن بخشی از برنامه روزانه‌ام بود. تا اوائل سال 1994، مشکلات زیادی در تزکیه داشتم که نمی‌توانستم خودم آنها را حل و فصل کنم و نمی‌توانستم پیشرفت کنم. اشتیاق زیادی برای پیدا کردن استاد داشتم.

در آوریل همان سال یک مدرس دانشگاه بعد از اتمام کار در آزمایشگاه، مرا نگه داشت. همانطور که صحبت می‌کردیم، از من سؤالی مربوط به تزکیه پرسید. درکم را به او گفتم. او شوکه شد و نسخه‌ای ازجوآن فالون، کتاب اصلی فالون دافا را از کیفش بیرون آورد. وقتی کتاب را باز کردم و عکس استاد [لی هنگجی، بنیانگذار فالون دافا] را باچهره‌ای نیکخواه و علامت فالون را دیدم، آنها به نظرم بسیار آشنا بودند اما نمی‌توانستم به‌خاطر بیاورم که آنها را کجا دیده‌ بودم.

صبح روز بعد به محل تمرین فالون دافا رفتم. وقتی حرکات تمرین را دیدم، در اعماق وجودم می‌دانستم که این روش تزکیۀ پیشرفته‌ای است. نمی‌توانم شادی‌ام را بیان کنم. بالاخره آنچه به دنبالش بودم را یافتم.

بعد از بازگشت از محل تمرین، نمی‌توانستم برای شروع مطالعه جوآن فالون منتظر بمانم. همانطور که کتاب را می‌خواندم، متوجه بسیاری از مشکلات تزکیه‌ام شدم که در طول سالها با آن مواجه بودم. احساسِ یافتنِ استاد و دافا توصیف‌ناپذیر است. من خیلی خوش اقبال بودم! در آن روز، تزکیه حقیقی‌ام را شروع کردم و در مسیرم به سمت خانه، قدم گذاشتم.

در پایان سال 1994، در سخنرانی استاد در دالیان شرکت کردم. به آرامی گوش می‌دادم و میدان عظیمی از نیکخواهی را احساس کردم. وقتی که به مدرسه بازگشتم، همکلاسی‌هایم با دیدن تغییراتم شگفت‌زده شدند. آنها بلافاصله قدرت نیکخواهی دافا را احساس کردند. می‌دانستم استاد چیزهای زیادی به من داده بودند.

سخت‌کوشی

یک تزکیه‌کننده می‌داند که هنگامی که فا را کسب می‌کند باید آن را گرامی بدارد. من فقط با سخت‌کوشی می‌توانم رحمت عظیم استاد را گرامی بدارم. در مسیر تزکیه، استاد همیشه مراقبم بوده‌اند و سرشت فوق‌العاده دافا خودش را نشان می‌دهد.

زمستان در شمال شرقی چین بسیار سرد است و دمای آن به منهای 20 درجه می‌رسد. تمرینات دافا را هر روز انجام می‌دادم و هرگز دستکش نمی‌پوشیدم. در ابتدا دستهایم سرد می‌شد، اما طولی نمی‌کشید که تمام بدنم گرم می‌شد، مثل اینکه آن را در یک لایه ضخیم از انرژی قرار داده باشند. از آنجا که درِ خوابگاه دانشگاه صبح زود هنوز قفل بود، اغلب اوقات از پنجره طبقه دوم بیرون می‌پریدم تا برای انجام تمرینات بروم. یک بار، برف سبکی می‌بارید و من به‌طور معمول بیرون رفتم. بدنم خوب و گرم بود. در مسیر برگشتم پس از یک ساعت، متوجه شدم که فراموش کرده بودم که شلوار پشمی‌ام را بپوشم. چقدر عجیب، چرا زمانی که بیرون رفتم آن را احساس نکردم؟

یک روز به‌طورناگهانی نتوانستم سرم را حرکت دهم و تب بالایی داشتم. در رختخواب دراز کشیدم و اصلاً نمی‌توانستم حرکت کنم. هم‌اتاقی‌هایم ترسیدند و از من پرسیدند که نیاز دارم به بیمارستان بروم؟ به آنها گفتم: «نه، این حالتی است که کارما درحال ازبین رفتن است.» از آنجا که تعطیلات تابستانی بود، دانشجویان آماده رفتن به خانه می‌شدند. آنها می‌خواستند بمانند و از من مراقبت کنند. گفتم: «حالم خوب است. می‌توانید بروید نگران نباشید من امشب تا ساعت شش، قطعاً خوب خواهم شد و باید سرِ وقت به خانه بروم.»

با نگاه به گذشته متوجه می‌شوم که بسیار شگفت‌انگیز بود که سر ساعت شش واقعاً از جایم برخاستم. تبم قطع شد و درد نداشتم، گویا هیچ اتفاقی نیفتاده بود. فقط ده دقیقه قبل از ساعت شش، من با تب هنوز در رختخواب بودم و توان حرکت نداشتم! هم‌اتاقی‌هایم که هنوز نرفته بودند با دیدن این صحنه بهت‌زده شدند. وقتی دیدند که بهبود یافتم، یکی از آنها یک کاسه نودل برایم آورد. من تمام روز غذا نخورده بودم و همه نودل‌ها را خوردم. هر سه نفر ما خوشحال به خانه بازگشتیم. می‌دانستم استاد کمکم کردند که مقدار زیادی از کارمایم را از بین ببرم. این نوع وقایع چند بار در طول تزکیه‌ام رخ داده است.

دافا همچنین به من خردی داد که در درسهایم کاملاً مشخص بود. حافظه خوبی داشتم و مجبور نبودم برخی از دروسم را اصلاً مرور کنم، در حالی که بقیه دروس را فقط باید یک بار می‌خواندم. من وقت زیادی را صرف مطالعه فا و انجام تمرین می‌کردم.هرگز بر درسم تأثیر نگذاشت. نمرات خوبی داشتم و همچنان کمک هزینه تحصیلی و جوایز دریافت می‌کردم. همکلاسی‌ها و استادانم به‌طور یکسان قدرت دافا را تحسین می‌کردند.

آزمون

در سال 1996 فارغ التحصیل شدم و به زادگاهم بازگشتم. بخاطر بهره‌‌مندی زیاد از دافا، می‌خواستم دیگران نیز بتوانند آن را یاد بگیرند. بنابراین، تصمیم گرفتم محل تمرینی را راه‌اندازی و به دیگران کمک کنم. به‌دلیل تأثیر خارق‌العاده دافا بر سلامت، تعداد شرکت‌کنندگان به سرعت افزایش یافت.

اما در همان زمان چند رهبرِ حزب کمونیست، آماده اقدام علیه فالون دافا بودند. در پایان دسامبر1996، یک سند رسمی بدنام‌کننده دافا و الزام برای برچیده‌شدن محل تمرین را دیدم. تمرین‌کنندگان می‌دانستند که آن افتراء است؛ زیرا یکدیگر را می‌دیدند که پس از پذیرش دافا سالمتر شده‌اند و شخصاً نیکخواهی استاد و اصول درست دافا را تجربه کردند.

ما همچنان به انجام تمرین‌ها ادامه دادیم به این امید که دولت با درستکاری وضعیت را بررسی کند. برخی از تمرین‌کنندگان گزارش دادند که افراد غریبه‌‌ای آنها را تحت نظر دارند. به آنها گفتم که مکان‌های تمرین دافا به‌صورت داوطلبانه شکل گرفته‌اند، و به روی مردم باز هستند و هیچ چیز مخفی ندارند. تمرین‌کنندگان تحت نظارت به انجام تمرینات ادامه دادند.

یک روز صبح در مارس 1997، زمانی که طبق معمول از محل تمرین به خانه می‌رفتم، مأمور پلیسی مرا متوقف کرد. بلافاصله متوجه شدم که این آزمون است. شنیده بودم که برخی از تمرین‌کنندگان در حومه شهر دستگیر شده بودند و خانه‌شان نیز غارت شده بود. در قلبم به استاد گفتم: «قطعاً این آزمون را به‌خوبی می‌گذرانم.»

این مأمور ابتدا با رئیسم در محل کارم، تلفنی تماس گرفت. او میزبان محل تمرین بود و از او خواست که محل تمرین را برچیند. سپس با عصبانیت سرم فریاد کشید: «چه کسی گفته این محل تمرین را سازماندهی کنی؟ الان قصد دارم به وضعیت تو رسیدگی کنم. با محل کار تو تماس می‌گیرم و کاری می‌کنم که انگار هرگز به کالج نرفته‌ بودی!»

من فا را در قلبم داشتم و احساس کردم استاد به من توان و نیرو می‌بخشند. به نحوی توانستم به او بگویم: «تو باید فلانی باشی. آیا می‌توانیم به آرامی صحبت کنیم؟» او شوکه شد و پرسید که چطور نام او را می‌دانم. فقط توانستم بگویم که حدس زدم. واقعاً او را نمی‌شناختم. او بعداً گفت: «می‌توانی به خانه بروی و چیزی بخوری. سپس به بخش امنیت سیاسی در ایستگاه پلیس برو.»

وقتی به خانه برگشتم و موضوع را به خانواده‌ام گفتم، مادرم مضطرب شد و پرسید که آیا لازم است مطالب و کتاب‌های در خانه را جمع‌آوری کند. به او گفتم نیازی نیست، با استاد و دافا، می‌دانم که همه چیز خوب خواهد بود.

استاد بیان کردند:

«فالون‌ ما از شما حفاظت‌ مي‌كند. ريشه‌‌ من‌ در جهان‌ است‌. اگر كسي‌ بتواند به‌ شما آزار برساند، قادر است به‌ من‌ آزار برساند. به‌عبارتي‌ ساده، آن‌ شخص‌ مي‌تواند به‌ اين جهان‌ صدمه‌ بزند.» (سخنرانی اول جوآن فالون)

من به موقع به بخش امنیت سیاسی رفتم. به استاد ایمان راسخ داشتم و تمام عقاید و تصورات بشری را رها کردم. می‌دانستم که فقط دافا می‌تواند همه چیز را اصلاح و متعادل کند. من خودم را به‌عنوان مظنونی که باید بازجویی شود، درنظر نگرفتم و با آن مأمور نیکخواهانه مواجه شدم.

او موضع خشنی را اتخاذ کرده بود و با سند رسمی مرا تهدید کرد. به او گفتم که آن تهمت و افتراء است. با استفاده از اصول دافا و رویدادهای واقعی در محل تمرین، به سؤالاتش پاسخ دادم. طولی نکشید که لحن او نرم شد. آشکارا احساس کردم که نیکخواهی دافا به او منتقل شد. او که ابتدا اسم استاد را با عصبانیت فریاد می‌زد، بعد از آن ایشان را «معلم لی» و «استاد» خطاب می‌کرد و به من احترام می‌گذاشت.

پس از پاسخ به تمام سؤالاتش، اسناد آماده را از کشوی میزش خارج کرد و به من گفت: «پس از صحبت‌های امروز، تصمیم گرفتم تو را بازداشت یا جریمه نکنم. اما درخصوص محل تمرین که آن را برچیدم، چکار می‌خواهی کنی؟» با لبخند گفتم: «مهم نیست. می‌توانیم به جای دیگری برویم و مطالعه گروهی را در جلسات کوچک برگزار کنیم. اما اجازه نداری دوباره با ما مداخله کنی.»

او با خوشحالی با شرایطم موافقت کرد و افزود که در آینده دافا را یاد می‌گیرد و از من خواست که وقتی زمانش فرا رسید به او آموزش دهم. او از مداخله دولت علیه دافا نیز ابراز نارضایتی‌کرد. او از ماهها قبل محل تمرین را زیر نظر داشت اما نتوانست حتی یک مشکل هم پیدا کند. در نهایت دافا بر پیش‌داوری ناشی از «سند از مقامات ارشد،» که در او شکل گرفته شده بود پیروز شد.

وقتی آنجا را ترک کردم، مسافتی طولانی همراهم آمد و گفت این اولین بار است که این قدر طولانی کسی را مشایعت می‌کند. لبخند زدم، فکر کردم این بخاطر قدرت نیکخواهی استاد و دافا بود.

آن مأمور واقعاً به قولش وفادار ماند و هرگز با تمرین‌کنندگان مداخله نکرد. بعداً شنیدم که در نتیجه این کارش تنزل درجه یافت. اعتقاد دارم که هر فردی که بخاطر دافا چیزی را از دست می‌دهد، در آینده از برکت‌های آن برخوردار می‌شود.

استاد بعدها دوباره بدنم را پاک کردند. بسیاری از مواد کثیف ناگهان از صورتم خارج شد. پس از آن، پوستم به لطافت یک نوزاد شد. زمانی که همکاران خانم به ظاهرم حسودی می‌کردند، به آنها گفتم ‌دلیلش این است که فالون دافا را تمرین می‌کنم.

(ناراحتم که بگویم مطالب فوق درباره تجارب تزکیه‌ام را در سال 2004 و پس از خواندن "آموزش فا در کنفرانس فای شیکاگو 2004" نوشتم اما آن را تمام نکردم. فکر نمی‌کردم که پانزده سال طول بکشد که برگردم و آن را ادامه دهم، هنوز هم می‌توانم هر صحنه را به وضوح ببینم. نیکخواهی عظیم استاد شگفت‌انگیز است.)

حفاظت از دافا

در 20ژوئیه 1999، جیانگ زمین، رهبر سابق حزب کمونیست، از ایستگاه‌های رادیویی، ایستگاه‌های تلویزیونی، روزنامه‌ها و سایر رسانه‌ها برای انتشار اتهامات جعلی و تهمت و افتراء علیه فالون دافا و استاد استفاده کرد. ناگهان کل کشور آکنده از این دروغ‌ها شد. با مشاهدۀ اینکه با استاد راستین و نیکخواه و دافا اینگونه رفتار می‌شود و به‌عنوان یک شاگرد دافا، باید حکومت را مجبور می‌کردم که صحبت‌های ما تزکیه‌کنندگان را درک کند. تصمیم گرفتم که ابتدا دادخواهی‌ام را به استانداری ارائه کنم.

در همان شب، ایستگاه قطار برای شهرهای پکن و شنیانگ بلیط نمی‌فروخت. با خودم فکر کردم: «چگونه می‌توانند مانع کاری شوند که شاگردان دافا می‌خواهند انجام دهند؟» به کارکنان فروش بلیط و رئیسشان گفتم که حق ندارند این کار را انجام دهند. بعد از کمی رفت و آمد، آنها موافقت کردند که به من بلیط بفروشند و من با قطار به شنیانگ رفتم.

بعد از نیمه شب رسیدم و خیابان‌ها پر از مأموران پلیس و حکومت نظامی بود. مأموران به زور ما را سوار خودرو کردند و به یک ورزشگاه بردند. آنجا پر از تمرین‌کنندگان دافا بود که دستگیر شده بودند.

ما به‌آرامی آنجا نشستیم و منتظر صحبت با یک مقام دولتی استانی شدیم تا درباره دافا و نحوه بهبود سلامت تزکیه‌کنندگان این روش و ارتقای خصوصیات اخلاقی آنها به او بگوییم.

در سپیده دم، تمرین‌کنندگان شروع به تبادل تجربه و مطالعه کتاب دافا کردند. پسری یازده یا دوازده ساله‌ با صدای بلند شروع کرد به خواندن جوآن فالون. بعضی از مأموران پلیس ما را مسخره کردند که یک کودک ما را هدایت می‌کند. بلافاصله متوجه شدم که این مسئله، قلب تمرین‌کنندگان را هدف قرار داده است. کتاب را گرفتم و شروع به خواندن کردم.

بعد از مدتی مأمورانی که جمع شده بودند ناپدید شدند. سایر تمرین‌کنندگان از من خواستند که ازبرخواندن هنگ یین و نکات اصلی برای پیشرفت بیشتر را هدایت کنم. ورزشگاه مملو از صدای ما شد که کتابهای دافا را می‌خواندیم و شرارت اطرافمان را پاک ‌می‌کرد.

خودروهای پلیس در ساعت هشت یا نُه صبح کم‌کم تجمع کردند و دسته دیگری از مأموران آمدند و شروع به دستگیری افراد کردند.

اساتید و دانشجویان اولین کسانی بودند که از آن محل برده شدند. پلیس به تمرین‌کنندگان اجازه توضیح نداد. با خشونت بازوی یکی از استادان را گرفتند که بانویی برازنده و فرهیخته و حدوداً چهل ساله بود و به داخل یک وسیله نقلیه پلیس کشاندند. با مردان حتی بدتر رفتار می‌شد: گروه‌های چهار نفره از مأموران، صرفاً آنها را می‌گرفتند و به داخل خودرو پرت می‌کردند. در آن لحظه، می‌دانستم که استانداری درخواست‌های ما را نمی‌شنود.

در یک چشم بهم زدن پلیس در مقابلم حاضر شد. به آنها گفتم: «ما در اینجا هستیم تا به مقامات استانداری بگوییم که چگونه از مزایای تمرین فالون گونگ بهره‌مند شده‌ایم. دافا برای کشور و مردم، خوبی را به ارمغان می‌آورد و به آنها هیچ آسیبی نمی‌رساند. اگر دولت به ما اجازه دهد به آنها می‌گوییم که اینجا چه خبر است، ما بدون اینکه مجبور شویم، خودمان از اینجا می‌رویم.»

افسر مسئولی به آنها گفت: «اجازه ندهید صحبت کند! او رهبر است! » در پاسخ گفتم: «آنطور که فکر می‌کنی من رهبر نیستم. ما رهبر نداریم.»

افسران آمدند تا مرا ببرند. تمام وقت روی زمین با پاهای ضربدری نشستم. چشمانم را بستم و دست‌هایم را بهم متصل کردم. بلافاصله وارد سکون شدم. چند مأمور سعی کردند دوباره مرا با خود ببرند اما نتوانستند. آنها فقط توانستند به یکدیگر نگاه کنند و فرمانده آنها نمی‌دانست چه باید بکنند.

دستگیری‌ها متوقف شد.

می‌دانستم که استاد، اهریمن را در بُعدهای دیگر نابود کردند. آموزش استاد بار دیگر در مقابل چشمانم ظاهر شد:

«ريشه‌‌ من‌ در جهان‌ است‌. اگر كسي‌ بتواند به‌ شما آزار برساند، قادر است به‌ من‌ آزار برساند. به‌عبارتي‌ ساده، آن‌ شخص‌ مي‌تواند به‌ اين جهان‌ صدمه‌ بزند.» (سخنرانی اول جوآن فالون)

تا ظهر، تمرین‌کنندگانی که امیدشان را برای پژوهش‌خواهی از دولت از دست داده بودند، آن محل را ترک کردند. مأموران پلیس از مناطق مختلف شروع کردند به منتقل کردن افراد به زادگاهشان. برخی از تمرین‌کنندگان متوجه شدند که ما نباید داخل اتومبیل‌های پلیس شویم، بنابراین تصمیم گرفتیم خودمان به خانه برویم.

معلوم شد کسانی که با وسایل نقلیه پلیس قرار بود به خانه فرستاده شوند، به ایستگاه‌های پلیس محلی و سپس به بازداشتگاه‌ها منتقل شده بودند.

وقتی روز بعد به محل کارم برگشتم، آنها درباره آنچه روز قبل اتفاق افتاده بود می‌دانستند و مستقیماً مرا به سمت دفترِ گروه بردند. مدیر با من صحبت کرد و از من خواست که استعفا دهم. او برایم روشن کرد که این تصمیم در یک جلسه اداری گرفته شده بود و نمی‌خواست آزار و اذیت مرا تشدید کند.

اما به من گفت: «اول اینکه شما بهترین فرد هستید. دوم، کار شما برجسته‌ترین است و پس از یک سال کار در اینجا، به‌عنوان یک کارمند نمونه شناخته شدید. سوم، شما تنها فردی هستید که سازمان تابعه چند بار تقاضای پاداش برایش کرده است. اما درخواست استعفای شما یک وظیفه سیاسی است و ما نمی‌توانیم هیچ کاری انجام دهیم. امیدوارم بتوانید درک کنید.»

مدیر گروه مجاور تصور می‌کرد این غیرمنصفانه است. وقتی که دیگران خود را از من جدا کردند، تا اینطور تصور نشود که همدست من هستند، او علناً مرا برای صرف غذا دعوت کرد. واقعاً برای این مدیر خوشحال شدم که حس عدالتخواهی داشت. معتقدم آنهایی که انتخاب می‌کنند درستکار باشند، از رحمت و برکت دافا برخوردار می‌شوند.

بعد از آن مجبور بودم با فروش اقلامی در پشت در خانه‌ها امرار معاش کنم و کارهای سخت یدی انجام دهم. با وجود اینکه دشوار و خسته کننده بود، با همه افراد روبرو می‌شدم و می‌توانستم به مرور زمان شین شینگم را بهبود بخشم. آموزه‌های استاد در گوشم صدا می‌‌کرد:

«روشن‌‌‌‌بینان بزرگ از هیچ سختی‌ای نمی‌هراسند
اراده‌شان مانند الماس است
رها از وابستگی به زندگی یا مرگ
با اعتماد و ذهنی فراخ مسیر اصلاح فا را می‌پیمایند.»
("افکار درست و رفتارهای درست" از جلد دوم هنگ یین)

من در دافا غوطه‌ور بودم، احساس می‌کردم وظایفم را به انجام رسانده‌ام و شاد بودم.

موضع من در تیانآن‌من

پس از آغاز آزار و شکنجه، تمرین‌کنندگان با هم گفتگو می‌کردند که چگونه برای حکومت توضیح دهیم دافا خوب است و استاد بی‌گناه هستند. بسیاری به پکن رفتند تا پژوهش‌خواهی کنند. اما دستگیری‌ها ادامه یافت. وب‌سایت مینگهویی به‌طور مداوم اخبار مربوط به آزار و شکنجه تمرین‌کنندگان را گزارش می‌کرد.

من قبل از 20 ژوئیه 2000 برای دادخواهی به پکن رفتم. هنگام ورود متوجه شدم که اداره استیناف ملی فقط تمرین‌کنندگان را دستگیر می‌کرد، بدون اینکه به آنها فرصتی برای صحبت بدهد. تصمیم گرفتم به میدان تیان‌آن‌من بروم تا بنرهایی را به نمایش بگذارم و به جهان بگویم: «فالون دافا خوب است!»

هنگام صبح در میدان، بسیاری از تمرین‌کنندگان را دیدم که بنرهایی را نگه داشته بودند و توسط پلیس بازداشت شدند. تصمیم گرفتم به طبقه بالای تیان‌آن‌من بروم (خود ساختمان که برای گردشگران باز است).

ورود به آن ساختمان مستلزم عبور از بازرسی‌های امنیتی متعدد بود، اما باور داشتم که هیچ‌کسی نمی‌تواند مانع کاری شوند که شاگردان دافا باید انجام دهند. از استاد خواستم که مرا تقویت کنند.

من با بنری که در جیبم بود به سمت بازرسی امنیتی رفتم. چهار نگهبان دوبار مرا جستجو کردند حتی زمانی که یکی از آنها به جیبم رسید که بنر داخلش بود، ذهنم قوی و محکم باقی ماند. او بنر را لمس کرد اما پس از آن رهایش کرد، ظاهراً در آن زمان فاقد قدرت تفکر بود. یکی دیگر از نگهبانها نیز بنر را احساس کرد. لبخند زدم و پرسیدم: آیا کارت را انجام دادی؟ من هم اکنون می‌روم.» او با نگاهی خیره سرش را به علامت تأیید تکان داد. وقتی آنجا را ترک کردم، دیدم هنوز آنها متوجه نشده‌اند که چه اتفاقی افتاده است.

همانطور که به طبقه بالا می‌رفتم صفوف مأموران لباس شخصی را دیدم. اگر بنر را همان زمان خارج می‌کردم، فرصت نداشتم آن را بگشایم. دوباره از استاد خواستم که مرا تقویت کنند.

یک مأمور ناگهان ساعتش را برداشت و با خودش گفت: «چه خبر است؟ چه اتفاقی افتاده؟ سایرین هم دور او جمع شدند تا ببینند چه اتفاقی برایش افتاده است. گردشگران همچنین یک فضای خالی را در اطراف من باقی گذاشتند. در آن لحظه می‌دانستم که باید وارد عمل شوم. بنر را بیرون آوردم که روی آن نوشته شده بود: «فالون دافا» و آن را بالا نگه داشتم تا مردم بتوانند ببینند.

در آن لحظه احساس کردم که به‌طور بی‌مانندی قد بلند هستم و به‌نظر می‌رسید زمان متوقف شده بود. گردشگران صحنه را دیدند و جلو آمدند. پلیس از آنچه اتفاق می‌افتاد آگاه نبود، مثل اینکه آنها یخ زده بودند. تا زمانی که یک نگهبان در طبقه زیرین این صحنه را مشاهده کرد و در حالیکه با عجله به سمت بالا می‌دوید، فریاد زد تا مأموران را متوجه کند که به سمت من بیایند.

چند نفر از آنها سعی کردند دست‌هایم را پایین بیاورند، به آنها ضربه زدم و سعی کردم بنر را بگیرم. من بدنی استخوانی و لاغر داشتم، در حالی که آنها عضلانی بودند، اما قدرت دافا خودش را نشان داد. پس از آنکه مدتی تقلا کردند، احساس کردم که به مدت کافی نگه داشته‌ام و دست‌هایم را پایین آوردم.

مأموران مرا محاصره کردند. آنها ترسیده بودند زیرا نتوانسته بودند که همان ابتدا مرا ببینند. صدایی از بیسیم‌شان پخش شد: «آیا کارش در آنجا تأثیری بین‌المللی داشت؟» در حالی که فرمانده پلیس دچار لکنت زبان شده بود و نمی‌دانست چه پاسخی بدهد، یک مأمور لباس شخصی فوراً فکر کرد و دوید و جواب داد: «نه، ما او را پیدا کردیم قبل از اینکه بنرش را بیرون بیاورد.»

آنها مرا به یک دفتر بزرگ در داخل ساختمان بردند که یک رهبر زن با یونیفرم نشسته بود. آنها مرا به سمت دیوار هل دادند. فرمانده که حدود ۱متر و۹۰ سانتیمتر قد داشت، دستش را عقب برد و پشت سر هم بیش از بیست بار به من سیلی زد.

ناگهان احساس کردم که گویا بشکه‌ای فلزی دورم هست که از بدنم محافظت می‌کند. فقط صدای برخورد دستانش را با آن بشکه فلزی می‌شنیدم، در حالیکه من در داخل آن بودم. او از ضربه زدن دست کشید و در حالی که دستش را بالا نگه داشته بود به سمت آن رهبر زن رفت و به او گفت: «ببین، دستم بخاطرضربه زدن به او متورم شده است. چطور هیچ اتفاقی برای او نیفتاد؟» زن به او گفت: «دیگر به او دست نزن. او یک شاگرد واقعی فالون گونگ است. آیا نمی‌بینی که در چهره‌اش هیچ علامتی از درد و ناراحتی وجود ندارد؟»  مأموران دیگر جرئت نداشتند به من نزدیک شوند.

بعد از چند لحظه، نگهبانان به سمتم دویدند و از من پرسیدند: «چطوری بنر را به این بالا آوردی؟ کجا پنهانش کردی؟ ما حتی کمربند و پاهایت را جستجو کردیم. چه طور ممکن است؟ باید نوعی جادوگری بلد باشی!»

سپس به ایستگاه پلیس تیان‌آن‌من منتقل شدم. بسیاری از مأموران پایین دویدند تا به من نگاه کنند. وقتی آنها دیدند که من چقدر نحیف و لاغرم، برخی از آنها مرا تحسین کردند و آرام پرسیدند: «کارت را عالی انجام دادی! شگفت‌انگیز است!» افراد دیگری هم بودند که نمی‌خواستند نزدیک من شوند و فقط ناسزا می‌گفتند.

بازداشت

مرا همراه چند تمرین‌کننده دیگر از سنین و جنسیت‌های متفاوت در یک قفس فلزی بزرگ حبس کردند. پسری 11 یا 12ساله از جنوب نیز بود که دو بار تحت بازجویی قرار گرفته بود. مأموران سعی کردند مجبورش کنند نام و آدرسش را بگوید. وقتی او برگشت، اثر عمیق یک دست روی صورتش دیده می‌شد.

گروهی با هم صحبت کردیم و تصمیم گرفتیم به نشانه اعتراض مدیتیشن کنیم. نگهبانان به ما دشنام ‌دادند و روی برخی از ما پا ‌گذاشتند، اما حركتی نکرديم. در نهایت ما را تنها گذاشتند.

در این دوره اتفاق غیرمعمول دیگری رخ داد. در واقع دو فرصت برای ترک کردن این لانۀ شیطان داشتم. وقتی مرا به اداره پلیس منتقل کردند، فقط به من گفته شد که در راهرو منتظر بمانم. مأموری که همراهی‌ام می‌کرد، برای ارائه گزارش نزد سرپرستانش رفته بود. می‌توانستم فرار کنم، اما به آن فکر نکردم.

فرصت دیگر زمانی بود که یکی از مأموران به من و تمرین‌کننده دیگری گفت برای حرکت دادن چیزی کمک کنیم. وقتی کارمان تمام شد، منطقه بازداشت را ترک کرده بودیم. از آنجا که تمرین‌کننده دیگر احساس می‌کرد ما آنجا هستیم تا به دافا اعتبار ببخشیم و نمی‌خواستیم فراری باشیم، فرار نکردیم. وقتی به قفس برگشتیم، مأموری گفت: «چرا آنها خودشان برگشتند؟» به این درک رسیدم که نباید برمی‌گشتیم.

آن شب به بازداشتگاه می‌یون منتقل شدیم. درباره سفر تزکیه‌ام به بازجو گفتم. او نخست با حرف‌هایم مخالفت کرد، اما بعداً برایم احترام قائل شد. احساس کردم مأموران پلیسی که مجبور به آزار و شکنجه تمرین‌کنندگان دافا می‌شوند، بسیار درمانده و ترحم‌برانگیز هستند!

او گفت که این بازداشتگاه قبلاً چند تمرین‌کننده را تا سرحد مرگ شکنجه کرده است و تذکر داد که باید آنجا را ترک کنم، اما مأموری که مرا به بازداشتگاه برد، مهربان نبود. او به زندانیان گفت که تمرین‌کننده هستم و اینکه با من بدرفتاری کنند.

بیش از دوازده زندانی در آن سلول بودند. وقتی به آن مرکز رفتم، سرپرست زندانیان از من پرسید: «آیا هنوز هم تمرین می‌کنی؟» به‌آرامی گفتم که هیچ کسی نمی‌تواند تزکیه مریدان دافا را تغییر دهد. او به همه زندانیان گفت که با پاشنه کفش خود مرا تحت ضرب‌وجرح قرار دهند.

وقتی به سمتم آمدند، قلبم تحت تأثیر قرار نگرفت. ناگهان دیدم که دستان‌شان در هوا متوقف شده است. بی‌حرکت شده بودند و خیره به من نگاه می‌کردند. بعد از مدتی رئیس‌شان گفت: «این یک مرید واقعی فالون گونگ است. نمی‌توانیم به او دست بزنیم. فراموشش کنید.»

کل سلول برای مدتی طولانی ساکت بود. سپس رئیس درباره تزکیه از من پرسید. درباره خوبی دافا به او گفتم. در نهایت تحت تأثیر قرار گرفت و به سایرین گفت: «از امروز قصد داریم خوراکی‌های خوب‌مان را به تو بدهیم تا بخوری. هیچ کسی اجازه ندارد به تو دست بزند!»

روز بعد رئیس زندانیان از کارش آزاد شد. او به‌ویژه به جانشینش دستور داد که به‌خوبی از من مراقبت کند. زندانیان واقعاً همین‌طور عمل می‌کردند. وقتی نودل فوری و پودر شیر سویا می‌خریدند، نخست بزرگ‌ترین سهم را به من می‌دادند و من نمی‌توانستم نپذیرم.

شاهد  وقار تزکیه و وحشیگری

شبی که به بازداشتگاه می‌یون منتقل شدم، مأموران پلیس آنجا تمرین‌کننده خانمی را به یک سلول مخصوص زندانیانِ محکوم به مرگ بردند و به آنها گفتند که درعوض گرفتن غذا آن تمرین‌کننده را شکنجه کنند. گوش دادن به فریادهایش واقعاً سخت بود. زندانیان بعداً به من گفتند که آن تمرین‌کننده خانم تا سرحد مرگ شکنجه شد و چند نفر دیگر نیز به همان صورت جان خود را ازدست دادند.

همان شب دیرتر تمرین‌کننده‌ای حدوداً بیست‌ساله را به سلول ما آوردند. او دانشجوی سال دوم کالج بود. زندانیان بیدار شدند و رئیس زندانیان از او پرسید که آیا هنوز تمرین می‌کند؟ او پاسخ داد: «بیش‌ازحد سخت است. دیگر تمرین نخواهم کرد!» زندانیان دیوانه شدند و به‌شدت کتکش زدند تا اینکه متوقف‌شان کردم. اما آنها پس از ریختن آب رویش، همچنان مجبورش کردند روی کف زمین بخوابد و پتویی به او ندادند.

این صحنه باعث شد که به جدیت تزکیه پی ببرم. این تمرین‌کننده فقط پاسخی سرسری داده بود. او بعداً اذعان کرد که پاسخش برخلاف وجدانش بود و متوجه اشتباهش شد. از آن روز به بعد وقتی مدیتیشن می‌کردیم و تمرینات دافا را انجام می‌دادیم، زندانیان در برابر نگهبانان از ما محافظت می‌کردند.

هشت روز بعد یک مأمور پلیس محلی و دبیر حزب کمونیستِ خیابانِ محل زندگی‌ام به دنبالم آمدند. دبیر حزب کفش‌ها و ساعتم را دور انداخت. آن مأمور پلیس سابقاً سرباز بود و متوجه نمی‌شد که چرا به‌عنوان دانشجوی کالج، فالون گونگ را تمرین می‌کنم. درباره تزکیه‌ام به او گفتم و او چیزی برای گفتن نداشت.

آنها مجبورم کردند با دست‌بند و پابرهنه در خیابان‌های پکن راه بروم. آن مأمور به من گفت: «ببین این وضعیت چقدر شرم‌آور است!» گفتم که به‌عنوان یک مرید دافا هیچ چیزی برای شرمندگی ندارم و درواقع رفتار آنها با مردم بی‌گناه شرم‌آور است. او با شنیدن حرف‌هایم دستان دست‌بندخورده‌ام را با لباس‌هایش پوشاند. به همان صورت به محل زندگی‌ام و به بازداشتگاه محلی‌ام برگردانده شدم.

در آنجا رسمی بود به نام «غرق کردن با لگن» که در این رسم سایر زندانیان روی هر تازه‌وارد ده لگن آب سرد می‌ریختند. وقتی وارد سلول شدم و گفتم که تمرین‌کننده دافا هستم، آنها می‌خواستند همین کار را با من نیز انجام دهند. آگاه بودم که مریدان دافا هم نیک‌خواهی و هم وقار دارند. با چهره‌ای جدی نگاه‌شان کردم.هیچ‌کسی جرئت نکرد حرکتی کند. سپس رئیس زندانیان گفت: «مریدان فالون گونگ همانند سایر زندانیان نیستند. مریدان دافا همگی افراد خوبی هستند. به او دست نزنید.»

بعداً به سلول دیگری منتقل شدم که محیطش به‌شدت شیطانی بود. افراد در آنجا تا سرحد مرگ کتک می‌خوردند. زندانیان همگی جنایت‌کارانی خشن بودند، از جمله برخی که محکوم به مرگ بودند. رئیس زندانیان خودش جان چند نفر را گرفته بود.

وقتی متوجه شد که دافا را تمرین می‌کنم، غرولندکنان گفت: «هیچ کسی در سلول من از تبدیل شدن اجتناب نمی‌کند!» به او نگاه کردم و گفتم: «هیچ کسی نمی‌تواند مریدان دافا را تغییر دهد.»

او به سایر زندانیان دستور داد که مرا روی زمین نگه دارند و به‌زور به من مدفوع و ادرار بخورانند. در آن لحظه قدرت دافا دوباره خودش را نشان داد. وقتی در فاصله نیم‌متری از من بودند، فوراً بدن‌شان سفت شد و بی‌حرکت شدند. مدتی طول کشید تا به حالت عادی بازگردند و چهره‌شان شوک‌زده بود. رئیس زندانیان به‌آرامی به سایرین گفت: «نمی‌توانیم به او دست بزنیم.»

از آن لحظه به بعد هیچ‌کدام از آنها جرأت نکردند به من سخت بگیرند و برایم مشکل ایجاد کنند. وقتی هر روز تمرینات را انجام می‌دادم، هر مأموری که برای اذیت کردنم می‌آمد، آنها مانعش می‌شدند. به آن زندانیان درباره دافا گفتم و آنها به‌تدریج حقایق را درک کردند. پلیس به دو زندانی محکوم به مرگ دستور داده بود که مرا تحت نظر قرار دهند، اما آنها نیز جرأت نکردند حرکتی کنند.

بعداً یک زندانی با استفاده از سوزن بزرگی که در سلول پنهان کرده بود، مدام به یکی دیگر از زندانیان که فقط 17 یا 18 سال  داشت، ضربه می‌زد. نمی‌توانستم آن جریان را قبول کنم و به او گفتم که دیگر این کار را نکند. او مرا به گوشه‌ای هل داد که دوربین‌های نظارتی آن قسمت را پوشش نمی‌دادند. مشتش را بالا برد، اما نتوانست آن را پایین بیاورد. مدتی طول کشید تا توانست دستش را پایین آورد. در طول آن شب دستش درد می‌کرد و می‌گفت که به‌خاطر آزار و شکنجه یک مرید دافا متحمل مجازت کارمایی شده است.

تحت حمایت استاد، پس از دو ماه از بازداشتگاه آزاد شدم و به سایر تمرین‌کنندگان در اصلاح فا پیوستم. طی سفرم چیزهای معجزه‌آسای دیگری را از دافا تجربه کرده‌ام. هیچ کلمه‌ای نمی‌تواند قدردانی‌ام را به استاد ابراز کند. فقط از طریق تزکیه سخت‌کوشانه می‌توانم شایسته نجات نیک‌خواهانه ایشان باشم!