(Minghui.org) بیش از ده سال طول کشید تا وابستگی‌ام به بازی‌های کامپیوتری را از بین ببرم. برای بعضی از افراد ممکن است باورش سخت باشد که چطور یک خانم شصت ساله نمی‌تواند خودش را از بازی دور کند.

هر وقت خسته و بی‌حوصله می‌شدم، چند دور کارت‌بازی می‌کردم.

دسترسی به اینترنت دستم را روی انواع بازی‌های ذهنی و معما بازگذاشته بود. هرچه بیشتر بازی می‌کردم، بیشتر می‌خواستم بازی کنم.

مفهوم «صعود به مرحله بعد» اغلب ذهنم را مشغول کرده بود. وقتی بازی می‌کردم بسیار هیجان‌زده می‌‎‌شدم.

متوجه شدم که این مداخله است، اما نمی‌توانستم جلوی خودم را بگیرم. زمان‌هایی بود که می‌خواستم بازی را متوقف کنم، اما دستم از حرکت باز نمی‌ایستاد.

بازی کردن به مدت چند ساعت، امری عادی بود. بهانه‌ام این بود که «این به من کمک می‌کند تا مغزم آرام شود.»

زمانی که فا را می‌خواندم از خودم شرمنده بودم و با خودم فکر می‌کردم: «آیا تو هنوز یک مرید دافا هستی؟»

سابقاً بخشی از جوآن فالون را مکرراً می‌خواندم:

«آیا هرگز یک بودا یا یک دائو دیده‌اید که با سیگاری بر لبش آنجا نشسته باشد؟ چقدر خنده‌دار است! شما یک تزکیه‌کننده هستید، هدف شما چیست؟ آیا نباید آن را ترک کنید؟ به همین جهت، گفته‌ام اگر بخواهید تزکیه کنید، بهتر است سیگار کشیدن را ترک کنید. سیگار کشیدن به بدن شما صدمه می‌رساند و یک تمنا است. آن درست مخالف شرایطی است که برای تزکیه‌کنندگان‌مان داریم.» (سخرانی هفتم، جوآن فالون)

به‌نظر می‌رسید سخنان استاد لی به‌راستی به من اشاره می‌کردند. بازی‌های کامپیوتری وابستگی و مداخله‌ای آشکار بود، اما هنوز به آن چسبیده بودم!

10 سال پیش، در شب جشن نیمه پاییز، زیر نور ماه ایستادم و دستانم را به‌هم فشردم. به استاد قول دادم که دیگر هرگز بازی‌های کامپیوتری بازی نخواهم کرد و یک تمرین‌کننده واقعی دافا خواهم شد.

بعد از آن به مدت چند سال، بازی‌های کامپیوتری انجام ندادم. اما طی چند سال گذشته، گوشی‌های هوشمند مرا تحت تأثیر قرار دادند.

به‌یاد ندارم که چگونه و چه زمانی، اما بازی در گوشی‌ هوشمندم را مجدداً شروع کردم. هرچند هربار فقط برای مدت کوتاهی بازی می‌کردم، اما آن هنوز یک وابستگی بود.

متوجه شدم که احساسات بشری و افکار منفی بسیار زیادی داشتم. گاهی اوقات درباره آنچه استاد در «آموزش فا در شهر لس‌آنجلس» بیان کردند، تأمل می‌کنم:

«چه کسی قادر است هرگز اشتباهی نکند؟ و اشتباهات به چه حسابی می‌آیند؟ ما فقط لازم است آن اشتباهات را اصلاح کنیم، مگر نه؟ اصل مطلب، تمایلات و وابستگی‌های شما است. آیا قرار نبوده است شما وابستگی‌های بشری‌تان را تزکیه کنید و دور بریزید؟»

رؤیاهایی داشتم که در آن، در حال پایین آمدن از پله بودم. یک روز در حالی که فا را مطالعه می‌کردم، همینکه این جمله را خواندم، بدنم لرزید:

«اینکه گوشت نخورید هدف نیست، هدف این است که آن وابستگی را نداشته باشید.» (سخنرانی هفتم، جوآن فالون)

متوجه شدم که مسئله «کلیدی» این است که وابستگی بنیادینم را که موجب اعتیادم به بازی‌های کامپیوتری شده بود، از بین ببرم.

شروع به تکرار مقاله «تزکیه حقیقی» درنکات اصلی برای پیشرفت بیشتر کردم:

«اينكه بتوانيد وابستگي‌هاي انسان عادي را رها كنيد، امتحاني سرنوشت‌ساز در مسير راهتان براي موجودي فوق‌العاده شدن به‌صورتي واقعي است. هر مريد كه به‌طور حقيقي تزكيه مي‌كند اين امتحان را بايد بگذراند، زيرا اين خط فاصل ميان يك تزكيه‌كننده و يك انسان عادي است.»

به‌تدریج، درباره بازی‌های کامپیوتری کمتر و کمتر فکر کردم. هر زمان که به‌طور اتفاقی یک بازی را می‌دیدم، می‌خندیدم: چطور به چنین چیزهای احمقانه‌ای جذب می‌شدم؟

در نهایت خود را از بازی‌های کامپیوتری جدا کردم.

اعتیادم به اینترنت

دستگاه‌های هوشمند به بخشی از زندگی روزمره ما تبدیل شده‌اند، چراکه هرکسی تقریباً یکی از آنها را دارد. آنها می‌توانند ذهن ما را کنترل کنند.

وابستگی‌ام به وسایل هوشمند فراتر از وابستگی‌ام به بازی‌های ویدئویی رفته بود. می‌دانستم که بعد از انتشار مقاله «آنچه که همه شاگردان دافا باید بدانند» در وب‌سایت مینگهویی، باید خود را از شر آنها خلاص کنم.

من و شوهرم چند سال پیش به بخش جنوبی چین رفتیم، درحالی که خانواده و دوستان ما در شمال زندگی می‌کردند.

روزانه زمانی طولانی را برای گپ زدن با خانواده و دوستانم روی وی‌چت، به‌اشتراک‌گذاری عکس‌ها و خواندن اخبار صرف می‌کردم. از خودم شرمنده شدم که زمان زیادی را صرف آن برنامه می‌کردم.

استفاده از آن را به‌تدریج کاهش دادم، اما هرگز درباره خلاص شدن از آن فکر نکردم. پس از خواندن اطلاعیه مینگهویی، معلوم شد که زمان آن رسیده است که باید برنامه وی‌چت را به‌طور کامل حذف کنم.

قصدم را به خانواده و نزدیکانم توضیح دادم. سپس برنامه را حذف کردم و تلفنم را مجدداً تنظیم کردم.

همانطور که به گوشی‌ام که به‌تازگی پاکسازی شده بود، نگاه می‌کردم، ناگهان متوجه شدم که فراموش کرده‌ام از بیش از 3000 عکسی که در طول این سال‌ها با دقت زیاد گرفته بودم، یک نسخه کپی‌ بردارم. اما بعد از آن شوک اولیه، در قلبم احساس سبکی کردم، انگار بار سنگینی را رها کرده بودم.

پس از آن، بسیاری از برنامه‌های خرید و مدیریت پول را حذف کردم، که زمانم را هدر می‌داد و به بخشی از وابستگی‌های بسیارم تبدیل شده بود.

در طول روند ازبین بردن این وابستگی‌ها، بیشتر احساسات بشری‌ام ظاهر شد. در ابتدا رها کردن آنها سخت بود، اما لازم بود؛ چراکه آنها تبدیل به مداخله در تزکیه‌ام شده بودند.

ما به‌عنوان تمرین‌کننده واقعی دافا، باید کاملاً خود را از افتادن در دام اینترنت دور کنیم. پس از رها کردن خود از اینترنت، احساس رهایی و تازگی کردم، و همچنین زمان بیشتری برای انجام سه کار داشتم.

آگاهی از فوریت نجات موجودات ذی‌شعور

کمی پیش، با یکی از همکاران سابقم در ایستگاه اتوبوس به‎طور اتفاقی ملاقات کردم. ما از دیدن یکدیگر هیجان‌زده شدیم و قرارگذاشتیم که آخر همان هفته دوباره همدیگر را ملاقات کنیم.

برنامه‌ریزی کردم که با او درباره فالون دافا و آزار و شکنجه در چین صحبت کنم. روزی که قرار بود همدیگر را ببینیم به او تلفن کردم، و او در آن زمان درحال خوردن شام بود و گفت به‌زودی به دیدنم خواهد آمد.

نیم ساعت بعد با او تماس گرفتم و شوهرش تلفن همراهش را پاسخ داد. او همان موقع دچار حمله قلبی شدیدی شده بود.

وقتی باعجله به نزدش رفتم، امدادرسانان در حال فشار دادن قفسه سینه‌اش بودند. به‌نظر می‌رسید که پیش از آن مرده بود و در همان شب درگذشت.

آن شب بی‌خواب شدم. نه تنها از مرگ ناگهانی او شوکه شده بودم، بلکه مهمتر از همه، خودم را سرزنش کردم که چرا زودتر با او درباره فالون دافا صحبت نکرده بودم.

اگر او را متقاعد کرده بودم که روابطش را با حزب کمونیست چین قطع کند، دیدگاهش احتمالاً متفاوت شده بود. روز بعد، پس از تأمل بیشتر، دو درس از این حادثه یاد گرفتم.

قصد داشتم این زوج را متقاعد کنم که قبل از اینکه بخواهیم قرار ملاقاتی داشته باشیم، از حزب کمونیست چین خارج شوند، زیرا هر دوی آنها اعضای حزب کمونیست چین بودند. اما متأسفانه ما نمی‌توانیم آینده را پیش‌بینی کنیم.

او قبل از اینکه عمرش به پایان برسد نتوانست حقیقت درباره فالون دافا را بشنود و فرصتش برای نجات یافتن را ازدست داد. همچنین شاهد آن بودم که فرد می‌تواند به‌طور ناگهانی بین زندگی و مرگ تغییر جهت دهد.

آنچه که آن روز اتفاق افتاد به من هشدار داد که زمان گرانبها است.

همه چیزهایی که در جهان اتفاق می‌افتد عاری از احساسات است. کسی نمی‌داند چه زمانی زندگی‌اش پایان خواهد یافت.

خودم را سرزنش کردم که تلاش کافی برای نجات موجودات ذی‌شعور صرف نکردم. فوریت آن را احساس کردم و می‌خواستم بهتر عمل کنم، اما نمی‌توانستم افکارم را به مرحله عمل درآورم.

در قلبم گفتم: «استاد، تقصیر من بود. در آینده تمرین‌کننده کوشایی خواهم بود و افراد بیشتری را نجات خواهم داد.»

قلبم سبک‌تر و ذهنم روشن‌تر شد. همانطور که خودآگاه اصلی‌ام هشیارتر شد، کیفیت مدیتیشنم نیز به‌طور چشمگیری بهبود یافت.

در چند سال گذشته، اغلب در طول مدیتیشن احساس خواب آلودگی می‌کردم. در حال حاضر ذهنم روشن و آرام است.

استاد لایه‌ای از موادی را که مانع تزکیه‌ام شده بود ازبین بردند.