(Minghui.org) فالون دافا به مردم می‌آموزد از اصل حقیقت، نیکخواهی، بردباری پیروی کنند. برای تزکیه‌کنندگان واقعی دافا وقایع معجزه‌آسای زیادی رخ داده است و می‌خواهیم برخی از این ماجراها را با شما در میان بگذاریم.

به‌دست آوردن دوبارۀ بینایی، پس از خواندن کتابی ارزشمند

خانم وانگ در سال 2005 تمرین فالون دافا را آغاز کرد.

سالها پیش، هنگامی که پسرش در حال تدارکات عروسی‌اش بود، در اثر تصادف با موتور در مسیر خرید حلقه عروسی برای نامزدش درگذشت. این ضربه‌ای سنگین برای خانم وانگ بود. او مدتی طولانی گریه کرد و تقریباً بینایی‌اش را از دست داد. او به‌شدت دلتنگ پسرش بود. شبی، در خواب پسرش را دید که به او گفت بزودی گنج گرانبهایی را دریافت می‌کند و از او خواست تا مطمئن شود که آن را دریافت می‌کند.

اندکی پس از آن، کتابی به نام جوآن فالون را دریافت کرد. از آنجا که بینایی‌اش بسیار ضعیف بود، از شوهرش خواست که کتاب را برای او بخواند. احساس کرد که خواندن شوهرش خیلی کند و منقطع است، بنابراین کتاب را گرفت و خودش شروع به خواندن کرد. بعد از مطالعه یک فصل متوجه نکته‌ای شد: «من می‌توانم بخوانم! می‌توانم کلمات را ببینم! بینایی‌ام را دوباره به دست آورده‌ام!» بلافاصله فهمید که فرزندش به او اشاره کرده بود: این کتاب در واقع گنجی گرانبها است!

سرعت یادگیری شگفت‌انگیز

خانم چن از سال1995 تمرین فالون دافا را شروع کرد. او هرگز به مدرسه نرفته و بی‌سواد بود. وقتی کتاب جوآن فالون را دریافت کرد، هم خوشحال و هم نگران بود. خوشحال بود که کتاب گرانبهایی را در اختیار دارد، اما نگران این بود چون هیچکدام از حروف چینی را نمی‌شناخت و نمی‌توانست بخواند.

او به کتابش چسبیده بود و در همان حال خوابش برد. در رؤیا دید: آشپزی می‌کرد. یک ماهیتابۀ گود بزرگ با آب جوش جلوی او بود. ناگهان کتابش در تابه افتاد! اوه نه، برای نجات کتاب دستش را به داخل آب جوش فرو برد و بعد از خواب بیدار شد. او کتاب را باز کرد تا ببیند خیس است یا نه. وای! چه اتفاقی افتاده است؟ ناگهان او همه حروف کتاب را شناخت!

وقتی شوهرش به خانه آمد، به سختی ‌توانست جلوی هیجانش را بگیرد و به او گفت که اکنون می‌تواند بخواند. شوهرش اصلاً حرفش را باور نکرد. نمی‌دانست چه بر سر زنش آمده. خانم چن با صدای بلند شروع به خواندن کتاب کرد. شوهرش بهت‌زده بود. چه شده؟! واقعاً؟! تمام خانواده‌اش پس از آن تمرین فالون دافا را آغاز کردند.

ماجرای خواهرزاده‌ام

وقتی خواهرزاده‌ام کوچک بود، به سخنرانی‌های فای استاد گوش می‌داد. وقتی یک سال و نیمه بود، کیستی روی پلکش ایجاد شد. و وقتی چشمانش را میمالید باعث درد می‌شد. پزشک به خانواده گفت که لازم است عمل جراحی انجام شود. اما او خیلی کوچک بود که تحت جراحی قرار بگیرد. خواهرم نگران بود و با مادرم صحبت کرد. مادرم گفت که بچه را نزد او ببرد. «اکنون فقط استاد ما می‌توانند به او کمک کنند.»

یک شب شنیدم که مادر با خواهرزاده‌ام صحبت می‌کند. روز بعد از او سؤال کردم دیشب چه شده بود. او به من گفت که بچه نیمه شب نشسته بود و مرتباً صدا می‌کرد: «مادربزرگ، مادربزرگ!» مادر او را آرام تکان داد تا خوابش برد. چند روز بعد، کیستش ترکید و سپس ناپدید شد. وقتی از او پرسیدیم که چه کسی از چشمانش مراقبت کرده است، به ما گفت: مادر بزرگ!

وقتی بعضی اوقات تست شین‌شینگم را به‌خوبی نمی‌گذراندم، با مادرم و همچنین همکارانم بحث می‌کردم. یک روز بعد از کار وقتی به خانه آمدم، خواهرزاده مرا سرزنش کرد! او به من گفت که همیشه عصبانی هستم و با مردم دعوا دارم. در خانه و بیرون! چگونه او این موضوع را می‌دانست؟ او تمام معایب مرا با انگشتان کوچکش برشمرد: دعوا کردن، توهین به دیگران، ناراحت شدن و از کوره دررفتن...

من نحوه صحبت کردنش را دوست داشتم و برایم سرگرم‌کننده بود. سرش به یک طرف کج شد، انگشتانش به من اشاره کرد و مثل یک بزرگسال برای من سخنرانی کرد، اما او فقط پنج سال داشت! خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم و فهمیدم این استاد هستند که از طریق او این معایب را به من یادآوری می‌کنند!