(Minghui.org) آنچه می‌خواهم بازگو کنم تجربه شگفت‌انگیزی است که از روزی که اتفاق افتاده، در ذهنم خاص باقی مانده است. هر وقت به آن فکر می‌کنم، خوشحال می‌شوم و اشک در چشمانم حلقه می‌زند. احساس می‌کنم قلبم نیز دوباره پاکسازی می‌شود.

کسب فا

قبلاً به بیماری قلبی شدید مبتلا بودم و گاهی دو بار در هفته دچار حمله قلبی می‌شدم. شوهرم هر بار مضطرب می‌شد و می‌ترسید. در جستجوی درمان به بسیاری از بیمارستان‌های معروف مراجعه کرده بودم، اما هیچ موفقیتی حاصل نشده بود.

در جستجوی روش‌های درمانی دیگری نیز بودم. به معابد و کوهستان‌های زیادی می‌رفتم و چند چیز را برای عبادت به خانه برده بودم، اما آنها در عوض ارواح شیطانی را به خانه‌ام آوردند.

یکی از دوستانم در مه1996 فالون دافا را به شوهرم معرفی کرد. او گفت این یک روش تزکیه عالی است که مردم را به سطوح معنوی والا هدایت می‌کند. شوهرم صبح روز بعد به پارک رفت و تمرینات را یاد گرفت. او مدتی معده‌درد بدی داشت و دارو مصرف می‌کرد، اما 10 روز پس از شروع تمرین فالون دافا بهبود یافت.

حتی پس از مشاهده تأثیر تمرین فالون دافا، هنوز تردید داشتم آن را یاد بگیرم، زیرا می‌ترسیدم در تعارض با چیزهایی باشد که به آنها باور داشتم. چند روز بعد، شوهرم جلد دوم کتاب جوآن فالون را خریداری کرد و پس از خواندن آن، متوجه شد از مسیر اصلی خیلی فاصله گرفته است.

استاد بیان کردند:

«روی آن مجسمه هیچ بودایی نیست. بلکه یک بودای تقلبی بود که ازطریق عبادت بوجود آمد. یا ممکن است روباهی باشد که خود را چسبانده باشد، یا یک مار، یا یک راسو و غیره.» («آنچه بودا انجام می‌دهد نجات مردم است، نه برکت و حفاظت» از جوان فالون جلد دوم)

فهمیدیم که چیزهای بد را به خانه‌مان دعوت کرده‌ایم، بنابراین آنها را از بین بردیم. وقتی کتاب را باز کردم تا بخوانم و تصویر استاد را دیدم، فکر کردم بسیار آشنا به نظر می‌آیند، گرچه نمی‌توانستم به‌خاطر بیاورم که قبلاً کجا ایشان را دیده‌ام. نماد فالون را نیز در کتاب دیدم که می‌چرخید و شگفت‌انگیز به نظر می‌رسید.

1ژوئن1996 بود که مسیر تزکیه‌ام را در دافا شروع کردم. اندکی پس از آن، بیماری قلبی‌ام که بیش از 10 سال به آن مبتلا بودم و بیماری زنانگی‌ام بهبود یافت.

شخص دیگری شدم. خوشحال و پرانرژی بودم و اصول حقیقت، نیک‌خواهی و بردباری را دنبال می‌کردم. بسیاری از اقوام و دوستانم شاهد تغییراتم بودند و آنها نیز تمرین فالون دافا را شروع کردند.

از آن زمان 23 سال گذشته است و دیگر هیچ دارویی استفاده نکرده‌ام، مجبور نبوده‌ام نزد پزشک بروم و یک تمرین‌کننده ثابت‌قدم فالون دافا هستم.

دیدار با استاد

در شب 9سپتامبر1997 خواب عجیبی دیدم. یک درخت بزرگ عناب در خانه والدینم بسیار خوب رشد می‌کرد و مقدار زیادی عناب می‌داد. باور داشتم که آن خواب نشانه‌ای از خوش‌اقبالی است.

سپس روز بعد بدون هیچ دلیلی خوشحال و هیجان‌زده بودم. دخترم در هتل آنیانگ شیندادی کار می‌کرد و آن شب به همکارش که شیفت بود، در میز پذیرش کمک می‌کرد. حوالی ساعت 9 شب سه مهمان برای اقامت به هتل آمدند. دخترم بلافاصله متوجه شد که یکی از آنها استاد هستند. یکی از میهمانان از استاد پرسید: «نظرتان درباره (کیفیت مادرزادی) این دختر (دختر من) چیست؟» استاد بیان کردند: «بسیار خوب است.»

دخترم فوراً با خانه تماس گرفت تا این خبر را به من بدهد. شوهرم از او خواست دوباره بررسی كند تا مطمئن شود. او پس از بررسی و مطمئن شدن، دوباره با ما تماس گرفت. وقتی زنگ زد، درحال انجام مدیتیشن بودم. دیدم که اتاق ناگهان مملو از نور و درخشش شد. بسیار مقدس بود، زیرا به من یادآوری می‌کرد که نور بودا همه جا می‌درخشد. آن خوش‌یمن‌ترین روز زندگی‌ام بود.

من و شوهرم تصمیم گرفتیم به امید دیدار با استاد، به هتل برویم. وقتی رسیدیم و به طبقه دوم که اتاق استاد در آنجا بود، رفتیم، یکی از کارمندان که استاد را همراهی می‌کرد، به ما گفت که استاد باید امشب استراحت کنند و صبح روز بعد، قبل از ساعت 8 با ما دیدار خواهند داشت.

درباره این جریان به هماهنگ‌کننده محلی‌مان گفتیم و هر سه نفر تصمیم گرفتیم روز بعد، صبح زود، به هتل برویم.

کمی بعد از ساعت 5 صبح روز بعد به آنجا رسیدیم و در اتاقِ انتظار منتظر ماندیم. اندکی پس از آن، صدای استاد را شنیدیم. بسیار هیجان‌زده بودیم و بالا رفتیم تا به ایشان سلام کنیم. استاد بلندقد و نیک‌خواه بودند و پیراهن آستین‌کوتاه سفیدرنگ و شلواری به رنگ تیره‌ به تن داشتند. با ما دست دادند. از همان نگاه اولِ استاد به گریه افتادم و نمی‌توانستم جلوی خودم را بگیرم.

استاد ما را به اتاق‌شان دعوت کردند و خواستند که بنشینیم. ایشان توضیح دادند که شب گذشته سرشان خیلی شلوغ بود و نمی‌توانستند ما را ببینند. سپس درباره رویداد روزنامه گوانگ‌مینگ دیلی صحبت و ما را تشویق کردند فا را بیشتر مطالعه کنیم. درباره مباحث مربوط به سوزاندن عود، پیشانی بر زمین نهادن و تسخیر به‌وسیله حیوانات نیز صحبت کردند که دقیقاً مشکلات من بودند و سؤالاتی که از استاد داشتم، پاسخ داده شدند.

مدتی بعد از ساعت 7 صبح، همگی همراه استاد به کافه تریا در طبقه پایین رفتیم و صبحانه ساده‌ای خوردیم. استاد آماده بودند که بعد از صرف صبحانه بروند. برای همه ما خداحافظی کردن از ایشان سخت بود. استاد قبل از رفتن تعدادی سنجاق سینه فالون بیرون آوردند و به ما دادند. دخترم دیر آمد و نتوانست یکی از آنها بگیرد. استاد نسخه ویژه‌ای از جوآن فالون را که انتشار هنگ کنگ بود، به او دادند. دخترم خیلی خوشحال شد.

چند روز بعد از رفتن استاد، خوابی دیدم: استاد کنارم ایستاده بودند، به شانه‌ام دستی زدند و سپس چیزی را از پشتم بیرون آوردند. می‌دانستم که استاد درحال پاکسازی بدنم هستند. از آن زمان به بعد بدنم بسیار سبک و خوب بوده است.