(Minghui.org) امسال 70ساله می‌شوم. قبل از اینکه تمرین‌کردن فالون دافا را شروع کنم، به بیماری‌های گوناگونی مبتلا بودم. به‌قدری بیمار بودم که به خودکشی فکر می‌کردم، اما عاشق فرزندانم بودم، بنابراین هر روز به‌سختی خودم را به این طرف و آن طرف می‌کشاندم.

در سال 1999 پسرم فالون دافا را به من معرفی کرد. پس از اینکه تمرین‌کردنش را آغاز کردم، طولی نکشید که همه بیماری‌هایم ناپدید و نگرشم درباره زندگی مثبت شد. خانواده و دوستانم می‌گفتند: «فالون دافا شگفت‌انگیز است. او قبلاً برای زنده‌ماندن به دارو متکی بود، اما اکنون یک قرص هم مصرف نمی‌کند.»

همه آنها می‌دانستند که فالون دافا خوب است و از تمرین‌کردنم حمایت می‌‌کردند. حتی پس از اینکه آزار و شکنجه آغاز شد، آنها از دافا حمایت و تشویقم کرده و حتی در توزیع مطالب روشنگری حقیقت برای نجات مردم، کمکم می‌کردند.

شوهرم در اعتباربخشی به دافا کمکم می‌کند

در ژوئیه1999، مدت کوتاهی پس از شروع تزکیه‌ام، ح‌ک‌چ (حزب کمونیست چین) محیط صلح‌آمیز تزکیه‌مان را از ما گرفت. به‌منظور خنثی‌کردن دروغ‌ها و کمپین‌های افتراآمیز ح‌ک‌چ و برای اعتباربخشی به فا بیرون می‌رفتم. شوهرم خیلی حمایتم می‌کرد.

می‌گفت: «همه بیماری‌هایت با تمرین‌کردن فالون دافا ناپدید شده‌اند و در حال حاضر سالم هستی. هرکاری را که بخواهی می‌توانی انجام دهی.» هنگام توزیع بروشورهای روشنگری حقیقت، آویزان‌کردن بنرها یا انتشار اطلاعات درباره فالون دافا همیشه همراهی‌ام می‌کند. می‌گوید که از من مراقبت می‌کند. قبل از شروع تزکیه ترسو بودم و از تاریکی می‌ترسیدم. حتی گربه یا سگی ولگرد مرا می‌‌ترساند. بعد از اینکه تزکیه را شروع کردم، ترسم را رها کردم، زیرا می‌دانستم که استاد از من محافظت می‌کنند.

یک بار کیستی در کف پای راست شوهرم ظاهر شد و هر قدمی که برمی‌داشت، برایش دردناک بود. پزشک می‌گفت که نیاز به عمل جراحی دارد، اما شوهرم نمی‌خواست پولی برای درمان خرج کند. او با پای پیاده همه جا همراهی‌ام کرده و مطالب اطلاع‌رسانی را توزیع می‌کرد و پس از مدتی کیستش ناپدید شد.

یک بار هم کیست دیگری تقریباً به اندازه تخم اردک در هر گونه‌اش ظاهر ‌شد. پزشک می‌گفت که به عمل جراحی نیاز دارد و پیشنهاد کرد که به بیمارستانی در شهری بزرگ مانند هاربین برویم. پزشک فکر می‌کرد آن سرطان است و معالجه آن ده‌هاهزار یوآن هزینه دارد. شوهرم می‌خواست پولش را برای نوه‌هایش پس‌انداز کند و همچنین نمی‌خواست بشنود که به سرطان مبتلا است، بنابراین هیچ کاری نکرد.

کیست بزرگ‌تر شد. دخترم از او خواست جوآن فالون را بخواند. بعد از دو بار خواندن کتاب، کیست از بین رفت. گرچه گونه‌هایش کمی بزرگ‌تر از حد طبیعی به‌نظر می‌رسید، اما باعث ناراحتی‌اش نمی‌شد. می‌دانستم که استاد چیزهای بد را از بدنش برداشته‌اند، چراکه همیشه در اعتباربخشی به دافا همراهم بود و به همین دلیل مورد برکت قرار گرفته بود.

برادر بزرگم همیشه درباره خوبی‌های دافا با مردم صحبت می‌کند

بزرگ‌ترین برادرم 72ساله است. وقتی حدوداً 60ساله بود، در هر دو طرف روده کوچش فتق ایجاد شد. پزشک به‌دلیل سالخوردگی‌اش جراحی را توصیه نکرد. هر قدمی که برمی‌داشت، دردناک بود. با او درباره دافا صحبت کردم. او به فایل‌های صوتی سخنرانی‌های استاد گوش داد. گرچه فالون دافا را تمرین نمی‌کرد، از اصولش پیروی می‌کرد تا فرد خوبی باشد.

قبلاً وقتی مرغش را می‌دزدیدند، در خیابان می‌ایستاد و هرکسی را که از کنارش عبور کرد، سرزنش می‌کرد. پس از گوش‌دادن به سخنرانی‌های استاد، دوباره مرغش را در طول سال نوی چینی دزدیدند. این بار کسی را متهم نکرد. درعوض، بسیار آرام بود و می‌گفت: «دقیقاً مانند گفته استاد است. ممکن است از زندگی قبلی‌ام به کسی بدهکار باشم و اکنون وقت آن است که بدهی‌ام را به آنها بپردازم.» چون از دافا حمایت و شین‌شینگش را حفظ می‌کرد، فتقش ناپدید شد. در حال حاضر بیش از 70 سال دارد و هنوز هم می‌تواند در شالیزار به پسرش کمک کند.

او همیشه یك نشان یادبود کوچک فالون دافا را در جیبش دارد و با هر کسی که ملاقات می‌کند، درباره اینکه فالون دافا چقدر شگفت‌انگیز است، صحبت می‌کند.

یک روزِ بارانی، سوار سه‌چرخه‌اش که بار سنگینی داشت، به سمت خانه‌اش می‌رفت. سه‌چرخه‌اش با یک وسیله نقلیه دیگر برخورد کرد و بیش از سه بار غلت خورد. او به زمین افتاد، اما مجروح نشد. می‌دانست که استاد در این فاجعه از او محافظت کردند.

برادرم می‌داند دافا خوب است و همیشه تجربیاتش را با سایر روستاییان در میان می‌گذارد. هر سال، وقتی تقویم‌های فالون دافا آماده می‌شود، تعدادی از آنها را از من می‌گیرد و به هر خانواده روستایی یک تقویم می‌دهد. مردم از دریافت آنها خوشحال می‌شوند و از آنها استفاده می‌کنند.

بعد از اینکه خواهرشوهرم دچار سکته مغزی شد، مجبور شد از صندلی چرخدار استفاده کند. به او گفتم كه عبارات «فالون دافا خوب است و حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است» را به ‌یاد داشته باشد و تکرارشان کند. او این کار ‌را انجام داد و در حال حاضر دیگر نیازی به صندلی چرخدار ندارد و می‌تواند با کمک عصا راه برود.

پسرعمویم و همسرش در روشنگری حقیقت کمکم می‌کنند

پسرعمویم در شهر یوشو، استان جیلین، زندگی می‌کند. او به بیماری سل و همسرش به سرطان روده بزرگ مبتلا بود. پس از عمل جراحی همسرش، پزشک به او گفت که ممکن است فقط پنج سال دیگر زنده باشد. به خانه آنها رفتم و حقیقت را برای‌شان روشن کردم. پیشنهاد دادم دو عبارت «فالون دافا خوب است و حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است» را خالصانه تکرار کنند.

سرطان همسرش ناپدید شد. سیزده سال گذشته است و او هنوز سالم است. پسرعمویم نیز کمکم کرد تحت آزار و شکنجه قرار نگیرم. بیماری سل او نیز بدون درمان پزشکی برطرف شد.

همسر پسرعمویم پس از درمان سرطانش، خیلی قدردان فالون دافا است. او همیشه یك نشان یادبود کوچک فالون دافا همراهش دارد و حقیقت را روشن می‌كند. هر بار که به دیدارش می‌روم، بروشورهایی برایش می‌برم. او از من خواست بروشوری به او بدهم تاو در روشن‌كردن حقیقت كمكم ‌كند. مردم معمولاً در یک مکان مشخص در روستا جمع می‌شوند و با هم گفتگو می‌کنند.

او بروشور را گرفت و پس از رسیدن به آنجا، گفت: «شخصی این بروشور را به شوهرم داده است. من بی‌سواد هستم. اگر کسی سواد خواندن دارد، لطفاً آن را برایم بخواند.» یک نفر آن را با صدای بلند خواند و سایرین گوش ‌دادند. او به من گفت: «همه حقیقت را شنیدند. آن خیلی سریع‌تر از صحبت‌کردن با هر شخص به‌طور جداگانه است.»

پسرعمویم می‌ترسید که ضمن روشنگری حقیقت با خطر روبرو شوم و نمی‌خواست که به‌تنهایی بیرون بروم. می‌گفت: «می‌خواهی بروشورها را به هر خانواده‌ای بدهی. ما می‌توانیم کمکت کنیم.» او با فرزند خود و فرزندان برادر بزرگ‌تر و کوچک‌ترش تماس گرفت و وظایفی برای هر کدام تعیین کرد. هر خیابان به یکی از آنها سپرده شد. طولی نکشید که آنها همه بروشورها را توزیع کردند و برگشتند. حتی یک خانه را هم از دست ندادند. برای آن بچه‌ها واقعاً خوشحال بودم، زیرا می‌دانستم آینده شگفت‌انگیزی خواهند داشت.

شوهر دخترعمویم از چند نفر خواست که از ما محافظت کنند

دخترعمویی دارم که شوهرش در یک اداره دولتی در شهر کار می‌کند. من و یک تمرین‌کننده دیگر به آنجا رفتیم تا مطالب روشنگری حقیقت و سی‌دی‌ها را توزیع کنیم. او گفت: «قبلاً از تزکیه فالون دافای شما حمایت نکرده‌ام، اما باید کمک‌تان کنم. اگر خودتان دونفری بیرون بروید، نگران‌تان می‌شوم. خودم نمی‌توانم با شما بیایم، اما کمک‌تان می‌کنم.» او از پسرش و برادرزاده‌اش خواست كه همراهی‌مان كنند. به آنها گفت: «مراقب‌شان باشید و آنها را سلامت برگردانید.»

این دو جوان کیف‌های بزرگ ما را که پر از مطالب روشنگری حقیقت و سی‌دی بود، حمل می‌کردند. من و آن تمرین‌کننده دیگر کیف‌های کوچک را حمل می‌کردیم. به سه روستا رفتیم و تمام مطالب روشنگری حقیقت را بدون هیچ مشکلی توزیع کردیم.

روز بعد شنیدیم که دو همسایه درباره سی‌دی ما مجادله می‌کنند. یکی شکایت می‌کرد که همسایه دیگر سی‌دی‌ای را که جلوی خانه‌اش قرار داده بودیم، برداشته است! همه مردم امیدوارند نجات یابند!

خواهرزاده‌ام و شوهرش در توزیع مطالب روشنگری حقیقت و آویزان کردن بنرها کمکم می‌کنند

من و بسیاری از خویشاوندانم در حومه شهر زندگی می‌کنیم. برای روشنگری حقیقت به محله خواهرزاده‌ام رفتم. شوهرش مرا با موتورسیکلتش بیرون برد تا بنرها را آویزان کنیم. او جوانی قوی و باهوش است و می‌تواند بنرها را در ارتفاع بالا، حتی روی درختان بلند، آویزان کند. یک بار موتورسیکلت را هل می‌داد و پرسید که آیا کسی می‌تواند برای پنچرگیری لاستیکش به او کمک کند. به او گفتند كه وارد روستا شود و پرس‌وجو کند. ما هیچ سوءظنی ایجاد نکردیم و بنرها را در امتداد خیابان اصلی آویزان کردیم.

یک بار او دچار سانحه‌ای شد و تراکتورش در یک گودال افتاد. چند بار به دور خودش غلت خورد، اما حالش خوب بود. او گفت: «استاد دافا از من محافظت كردند. اگر برای آویزان‌کردن بنرها خاله‌ام را همراهی نمی‌کردم، آیا هنوز زنده بودم؟ به‌هیچ‌وجه!»

بار دیگر موتورسیکلتش با سرعتی بالا با موتورسیکلتی دیگر در تقاطعی برخورد کرد. او به فاصله بیش از دومتری پرتاب شد و نیم متر دورتر از تابلوی راهنمایی‌ورانندگی به زمین افتاد. بی‌هوش شد و او را به بیمارستان بردند. به‌جز چند خراش جزئی جراحتی ایجاد نشده بود. او گفت که دافا دوباره از او محافظت کرد.

یک بار که فقط تعداد کمی مطلب روشنگری حقیقت همراهم بود، او گفت: «خاله، شما اینجا بمانید و با خواهرزاده‌تان صحبت کنید. من کمک‌تان می‌کنم. شما اینجا زندگی نمی‌کنید، بنابراین کسی شما را نمی‌شناسد، ممکن است گزارش‌تان را به پلیس بدهند. من همه را می‌شناسم و مطالب روشنگری حقیقت را توزیع می‌کنم.» وقتی برگشت، با افتخار گفت كه برچسب‌ها را خیلی مرتب چسبانده است.

خواهرزاده‌ام نیز اغلب همراهم بود و در توزیع مطالب روشنگری حقیقت کمکم می‌کرد. یک شب، همه مطالب روشنگری حقیقت، به‌جز یکی، را توزیع کردیم. وقتی خواهرزاده‌ام آخرین بروشور را بیرون آورد، گفت که آن می‌درخشد. چند بار چشمانش را باز و بسته کرد و گفت که بروشور هنوز می‌درخشد. سپس صدایم زد: «خاله، سریع بیا. این بروشور می‌درخشد.» به‌محض اینکه صدایم زد، درخشش بروشور از بین رفت. می‌دانستم استاد شگفتی دافا را به او نشان داده‌اند.

دخترعمویم به مردم کمک می‌کند از ح‌ک‌چ خارج شوند

یکی از دخترعموهایم در استان جیلین زندگی و شوهرش در یک اتحادیه اعتباری محلی کار می‌کند. او مسئول ارائه وام است. هر بهار، کشاورزان محلی نیاز دارند برای مزارع‌شان وام بگیرند، به همین دلیل افراد زیادی به منزل او می‌آیند تا از او خواهش کنند لطفی در حق‌شان کند و وام بیشتری به آنها بدهد.

اغلب به دیدار او می‌روم. دخترعمویم به آنهایی که برای وام مراجعه می‌کنند، می‌گوید: «ابتدا به صحبت‌های او درباره خروج از ح‌ک‌چ گوش دهید. وقتی زمان آن برسد که حزب باید در قبال جنایاتش پاسخگو باشد، خروج‌تان از حزب، شما را از عواقب آن مصون نگه می‌دارد.» او از همه سؤال می‌کند که به کدام یک از سازمان‌های مربوط به ح‌ک‌چ ملحق شده‌اند و سپس آنها را به من واگذار می‌کند. با کمک او، همه موافقت می‌کنند از حزب خارج شوند.

یک سال، او یک مخزن بزرگ آب را برای آب‌دادن به نهال‌های ذرت قرض گرفت، زیرا در آن سال خشکسالی بود. منطقه محل زندگی او در محاصره کوه‌ها است و جاده صاف نیست. وقتی در حال رانندگی کامیونِ حامل مخزن پر از آب بود، کامیون غلت خورد. مخزن که چند تن وزن داشت، روی او غلتید و او از هوش رفت. او را با عجله به بیمارستان بردند. همه فکر می‌کردند که به‌شدت مجروح شده است و خواهد مرد. وقتی معاینه‌اش کردند، معلوم شد که حالش خوب است. چند روز بعد به خانه بازگشت. همه روستاییان درباره این حادثه صحبت می‌کردند. او به آنها می‌گفت که حالش خوب است، زیرا دخترعمویش تمرین‌کننده دافا است. او بسیار سپاسگزار استاد بود که نجاتش دادند.

خانواده‌ام در برابر پلیس از من محافظت می‌کند

یک شب در تابستان، برادر کوچکم در حال عوض‌کردن پوشک همسرش بود (او بعد از عمل جراحی مغز زندگی نباتی داشت). ناگهان یک ماشین پلیس مقابل خانه‌شان توقف کرد. سه مأمور پلیس وارد خانه‌اش شدند و فریاد زدند: «شنیده‌ایم که یک تمرین‌کننده فالون دافا اینجا است!» برادرم گفت: «هیچ کسی در اینجا فالون دافا را تمرین نمی‌کند.»

من در یکی از اتاق‌های عقبی، جایی که والدینم اقامت می‌کردند، بودم. به‌سرعت زیر پتویی پنهان شدم. مأموران پلیس اتاق دیگر را که برادرم آنجا زندگی می‌کرد، جستجو کردند. سپس به اتاق غربی، جایی که عروس برادرم زندگی می‌کرد، رفتند. او باردار بود. سی‌دی‌های روشنگری حقیقت در آن اتاق بود. او سی‌دی‌ها را در محفظه تخت پنهان و در را قفل کرده بود. مأموران پلیس اصرار داشتند آنجا را بگردند. برادرم از عروسش خواست که در را باز کند. مأموران پلیس همه جا را گشتند. یکی حتی روی تخت رفت و نزدیک بود محفظه تخت را بگردد. عروسش به‌سرعت گفت: «اوه، خدای من! چه کسی خانواده ما را اذیت کرده است؟ ما از خویشاوندی که زندگی گیاهی دارد مراقبت می‌کنیم، اما شما باز هم به اینجا می‌آیید و دردسر بیشتری ایجاد می‌کنید!» مأموران پلیس جستجو را متوقف کرده و اتاقش را ترک کردند.

مأمور پلیس درباره اتاق عقبیِ متعلق به والدینم پرسید. برادرم گفت که والدین‌مان در آنجا زندگی می‌کنند، اما مأموران اصرار داشتند که آنجا را نیز بگردند. وقتی در را هل دادند، در باز شد. پدرم پرسید آنها که هستند. مأموران گفتند فقط برای دیدارمان آمده‌اند. پدرم گفت: «تقریباً نیمه‌شب است. زمان خواب است نه دیدوبازدید.» مأمور پلیس با چراغ‌قوه اطراف اتاق را چند بار روشن کرد و سپس رفت.

به‌سرعت از استاد کمک خواستم و افکار درست فرستادم. آرام شدم. به این طریق تحت آزار و شکنجه قرار نگرفتم. ازآنجاکه خانواده‌ام حقیقت را درک کرده بودند، وحشت نکردند و از من محافظت کردند.

گل‌های اودومبارا هشت سال در حیاط‌مان شکوفه می‌دهند

وقتی یک شخص دافا را تمرین‌ می‌کند، بسیاری از افراد دیگر نیز از مزایایش بهره‌مند می‌شوند. همه بستگانم می‌دانند که دافا خوب است. ازآنجاکه در روشنگری حقیقت کمکم می‌کنند، خودشان نیز مورد برکت قرار می‌گیرند.

هر زمان که مادرم بیرون می‌رفت یا به منزل باز می‌گشت، می‌گفت: «فالون دافا خوب است» و «حقیقت، نیک‌خواهی، بردباری خوب است.» او به فایل‌های صوتی سخنرانی‌های استاد نیز گوش می‌داد. بیماری مزمنی که از جوانی اذیتش می‌کرد، ازبین رفت. او در 97سالگی درگذشت.

پدرم نیز از مزایای دافا بهره‌مند شد. او دو عبارت دافا را هر روز تکرار و جوآن فالون را نیز مطالعه می‌کرد. او در 90سالگی درگذشت.

همسر بزرگ‌ترین برادرزاده‌ام بسیار بیمار بود و تحت چند عمل جراحی قرار گرفته بود. پزشک تشخیص داد که به سرطان خون مبتلا است و فقط دو سال زنده می‌ماند. او بی‌سواد بود. به او گفتم این دو عبارت فالون دافا را تکرار کند و او خالصانه به تکرار آنها ادامه داد. هفت سال گذشته و او هنوز زنده است و در وضعیت خوبی به‌سر می‌برد. پزشکش نمی‌تواند دلیلش را توضیح دهد.

سال‌ها بود که خانواده‌ام در یک کلبه روستایی زندگی می‌کردند. در کل سال، گل‌های اودومبارا در حیاط‌مان شکوفه می‌کرد. آنها روی لوله‌ها، برگ‌ها، خیارها و حتی روی گیاهان فلفل نیز شکوفه می‌کردند. آنها هشت سال شکوفه کردند. بعداً به ساختمانی چندطبقه اثاث‌کشی کردیم.