(Minghui.org) میدانم که در چند سال گذشته در تزکیهام خیلی کوشا نبودهام، بهخصوص بعد از اینکه وارد مقطع کارشناسی ارشد شدم. محیط تحصیل و زندگیام بسیار راحت بودند، و من از فرصت استفاده کردم تا به دنبال یک زندگی راحت باشم. دیروقت میخوابیدم و زمان زیادی را برای خرید اینترنتی و عادی، بازیهای کامپیوتری و چت کردن صرف میکردم. وقتی مادرم به وضعیت نامناسب من اشاره میکرد، با استدلالی غیرقابل قبول میگفتم که همهی دانشجویان در خوابگاه به همین شکل هستند. آن را "مطابقت داشتن با مردم عادی" مینامیدم. بدین ترتیب، مطابقت من با وضعیت مردم عادی وابستگیهای ذهنی من به شهوت، منفعتطلبی، راحتی و غیره را تقویت کرد. در مجموع در وضعیت تزکیهی خوبی نبودم. زمانی که مشکلم را پیدا کردم و فهمیدم که واقعاً دچار لغزش شدهام، چه باید میکردم؟
– از نویسنده
درود به استاد بزرگ و نیکخواه!
درود به سرزمین اصلی چین و همتمرینکنندگان در سراسر جهان!
من تزکیهی دافا را با مادرم در سال ۱۹۹۸ آغاز کردم، یعنی زمانی که ۱۱ ساله بودم. تحت مراقبت دلسوزانه استاد، من به یک مرید دافای جوان رشد یافتم. در مدت بیش از ده سال تزکیه فراز و نشیبهایی را تجربه کردم، با این حال آنها بسیار باارزش بودند. در طول این مدت، چند مقاله به چندین کنفرانس فا ارائه کردهام، اما آنها را در اینجا تکرار نمیکنم. میخواهم برخی از پیشرفتهای تزکیهام را از ابتدای سال جاری به اشتراک بگذارم.
وابستگیها و سستیام در تزکیه باعث ایجاد شکاف بزرگی شد– اعتقاد به استاد و فا مرا قادر ساخت تا یک محنت مرگ و زندگی را از سر بگذرانم
یک شب در ماه فوریهی امسال در حالی که تمرین دوم را انجام میدادم ناگهان دردی در قفسه سینهام احساس کردم، که با از دست دادن موقت شنوایی همراه بود. سپس نتوانستم تعادلم را حفظ کنم و به زمین افتادم. با آن نوع درد که با ترس هم همراه شده بود، واقعاً احساس کردم که قرار است بمیرم. فوراً متوجه شدم که این محنتی برای گرفتن زندگیام است. بلافاصله برای نفی آزار و اذیت شیطانی، افکار درست فرستادم و خواستار برکت استاد شدم. این کارمای بیماری جدی به مدت یک ساعت طول کشید و پس از آن به تدریج فروکش کرد. بیوقفه افکار درست میفرستادم و به خودم میگفتم: "من یک مرید دافا هستم و فقط آنچه که استاد میگوید به حساب میآید." همچنین از استاد تقاضای برکت کردم. در آن شب مادرم به من کمک کرد تا برای یک مدت طولانی افکار درست بفرستیم تا به طور کامل اذیت و آزار شیطانی را نفی کرده و متلاشی کنیم. صبح روز بعد من به حالت عادی بازگشتم.
در این وضعیت غیرمنتظره، اولین فکرم این بود که من یک تمرینکننده هستم. بلافاصله برای نفی و متلاشی کردن اهریمن افکار درست فرستادم. با باور محکمم به معلم و فا، نیروهای کهن نتوانستند در این حملهی غافلگیرانه مرا از بین ببرند. آنها استراتژی خود را تغییر دادند و از کارمای بیماری طولانیمدت برای مداخله با من استفاده کردند، که تلاشی برای از پا درآوردن ارادهی تزکیهی من بود. کارمای بیماری طولانیمدت در من شروع شد، و من اغلب رنجهای روزانهای را تجربه میکردم که طی آنها ناراحتیهای غیرطبیعی در قلبم داشتم. در قفسه سینه و پشتم دردهایی داشتم که با مشکلات تنفسی و سرگیجه همراه بود. چند شب نتوانستم خوب خوابیدم. حتی زمانی که به خواب میرفتم، اغلب با تپش قلب بیدار میشدم.
"نگاه به درون تفاوت اساسی بین مریدان دافا و مردم عادی است." ("نامهای به مرکز دستیاری دافای شاندونگ" از نکات اصلی برای پیشرفت بیشتر) تحت محدودیتهای شدیدی که در وضعیت جسمی و ذهنیام به وجود آمده بود، شروع کردم که برای مشکلاتم به درون نگاه کنم. درواقع میدانستم که در چند سال گذشته با سختکوشی تمرین نکردهام، به خصوص از زمانی که وارد مقطع کارشناسی ارشد شده بودم. محیط آموزشی و محیط زندگیام بسیار آرام بودند و من به این که به دنبال یک زندگی راحت باشم تن داده بودم. هر شب دیروقت میخوابیدم، و وقت زیادی را برای خرید اینترنتی و عادی، بازیهای کامپیوتری، چت و غیره صرف میکردم. وقتی که مادرم به وضعیت نامناسب من اشاره میکرد، استدلال غیرقابل قبولی میآوردم که سایر دانشجویانی که در خوابگاه زندگی میکنند هم همین کارها را انجام میدهند. من با حسن تعبیر، نام آن را "مطابقت داشتن با مردم عادی" میگذاشتم. وابستگیهایم به بازی کردن، شهوت، سود شخصی و راحتطلبی، بهخاطر این مشغولیتهای بلندمدت تقویت شدند. وقت و زمانی که برای چیزهای سرگرمکننده صرف میکردم بسیار بیشتر از زمانی بود که صرف مطالعهی فا میکردم، و وقتی آن را مطالعه میکردم نمیتوانستم تمرکز کنم. بعضی روزها فقط یک یا دو صفحه میخواندم، و یا اصلاً نمیخواندم. فرصت فرستادن افکار درست را از دست میدادم. در نتیجه، در هماهنگی با دافا نبودم و در مجموع از وضعیت تزکیهام جدا شده بودم. کوشا نبودن من در تزکیه باعث میشد که شیاطینی که در میدانم پخش شده بودند تقویت شوند و این بهانه را به نیروهای کهن میداد که مرا مورد آزار و اذیت قرار دهند. در این زمان، صحبتهای عمیقی با مادرم داشتم که مرا متوجهی بسیاری از وابستگیها، شکافها و کاستیهایم کرد. هشیار شدم.
مشکل را پیدا کرده بودم، اما لغزش من بزرگ بود. چه باید میکردم؟ استاد بیان کردند:
"نگران نباشید، و این شامل بعضی از افرادی که لغزیدهاند نیز میشود. فقط عجله کنید و بلند شوید." ("تشریح فا هنگام جشن فانوس سال ۲۰۰۳ در کنفرانس فای غرب ایالات متحده")
با آگاهی از شکافها و وابستگیهایم، مصمم شدم که عملکردم را اصلاح کنم. با این حال، زمانی که واقعاً میخواستم از این وابستگیها و ایدههای فاسد خلاص شوم، متوجه شدم که بسیار سرسخت شدهاند. مانند وابستگیِ گشتن در اینترنت برای خرید لباس. در ابتدا اگر نمیخواستم برای این کار وقت بگذارم، نا آرام و بیقرار میشدم و احساس بدی پیدا میکردم. اگر عزم کافی نداشتم، به سوی آن کشیده میشدم و میخواستم بیشتر جستجو کنم. خواندن وبسایت را بهمدت نیم ساعت یا حتی یک ساعت ادامه میدادم. پس از آن به درون تلههای تعیین شده توسط اهریمن سقوط میکردم. مدتی بعد بهتدریج متوجه شدم که اهریمن با استفاده از وابستگیهایم، مرا وادار میکند تا بیاختیار تسلیم شوم. آیا انجام امور به طور غیرارادی و بیاختیار، همان عدم کنترل خود نیست؟ آیا زمانی که وابستگیهایتان بر شما مسلط میشوند زمانی نیست که خوداگاه اصلیتان نمیتواند شما را کنترل کند؟ متوجه شدم که اگر این روند ادامه یابد میتواند بسیار جدی شود! مصمم شدم که بدون در نظر گرفتن اینکه چقدر احساس بیقراری میکنم، به دیدن وبسایت لباس نروم. برای مدتی پافشاری کردم و وابستگیام کمتر و کمتر شد. اکنون کلاً از این وابستگی رها شدهام.
در طول رنج و محنت کارمای بیماری به بسیاری از ذهنیتهای بشری قویام مانند ترس، کینه، درطلببودن و غیره آگاه شدم. داشتن ترس از همه بدتر بود. از زمان شروع تزکیه، هر چند که هر از گاهی علائم کارمای بیماری به سراغم میآمد، اما تا زمانی که درک محکمی از یک ذهن روشن داشتم، آن تمام میشد، و هرگز آنقدر بزرگ نبود که آزمایشی از وضعیت مرگ و زندگی به حساب آید. بنابراین، هنگامی که اینبار این محنتها را تجربه میکردم، ترسم از مرگ را کاملاً بروز دادم. زمانی که بیشترین رنج را داشتم، فکر مرگ در ناخودآگاهم بیش از یک بار ظاهر شد، به ویژه وقتی که آن وضعیت برای اولین بار آشکار شد. من در آن زمان خیلی از مرگ ترسیدم. حتی وقتی که مکالمهی تلفنی مادرم با دوستش را شنیدم که میگفت، "موقع مرگ، سنش خیلی کم بود" هراسان شده بودم. بعد از اینکه آرام شدم، متوجه شدم که این به دلیل ترس من از مرگ است. فهمیدم که این یک فرصت خوب برای تزکیهی این ذهنیت بود. بنابراین هر زمان که ترس ظاهر میشد، خودم را مجبور میکردم تا با ترس مواجه شوم. به خودم گفتم که من یک مرید دافا هستم و چیزی برای ترسیدن ندارم. در همان زمان اهریمن را قویاً تکذیب کرده و آن را نابود میکردم. گاهی اوقات وقتی که دیگر نمیتوانستم بیش از این ترسم را سرکوب کنم، مکرراً شعر استاد را از بر میخواندم،
"اگر ترس داشته باشید،
به آن دچار میشوید
اگر افکار، درست باشند،
شیطان فرومیپاشد
ذهن تزکیهکننده
مملوء از فا است
افکار درست بفرستید
و اهریمنان پوسیده متلاشی میشوند
خدایان بر زمین گام برمیدارند،
در حال اعتباربخشی به فا" (از هنگیین ۲، "ترس از چه؟")
بعد از اینکه به مدت بیش از یک ماه ایستادگی کردم، ترس بسیار ضعیف شد و دیگر تأثیری بر من نداشت.
در جریان سختیهای کارمای بیماری، واقعاً احساس کردم که در ذهنیت و کیفیت روشنبینیام پیشرفت کردهام. از طریق این درس دردناک، یک روشنی و شناخت بیسابقهای دربارهی معنا و جوهر زندگیام پیدا کردم: من یک مرید دافا هستم و زندگی من با فا است. تنها مقصود و هدف از وجود من تزکیه کردن، کمک به استاد در اصلاح فا، و نجات موجودات ذیشعور است. همهی چیزها در جامعهی بشر عادی فقط عناصری بودند که برای تکمیل مأموریتم به آنها نیاز داشتم. آنها اهمیت واقعیای نداشتند و در نهایت، رها میشدند. همچنین، زمانی که بدترین درد را داشتم، فکری از اعماق قلبم ظاهر شد: من فقط به استاد گوش میکنم که آیا این چیزی است که لازم است تحمل کنم یا آزار و اذیتی است که از خارج بر من تحمیل شده است. اگر به کسانی که مرا مورد آزار و اذیت قرار میدهند بدهکار هستم، برای پس دادن آنچه که بدهکارم فقط از نظم و ترتیبهای استاد متابعت میکنم. ما در حال حاضر در دوره اصلاح فا هستیم، و اگر هرگونه عهد قبلی با نیروهای کهن داشته باشم که موافق با اصلاح فا نباشند، همه آنها باطل و بیاعتبار هستند. اگر به خوبی عمل نکردهام و درنتیجه مورد تداخل عوامل خارجی قرار گرفتهام، خودم را اصلاح میکنم و از پذیرش آن بهاصطلاح نظم و ترتیبها و آزمونها قویاً امتناع میکنم. بطور خلاصه، تنها آنچه استاد بیان میکرد به حساب میآمد. وجود من تنها برای کمک به استاد برای اصلاح فا و نجات موجودات ذیشعور بود، و چیز دیگری نمیخواستم. همچنین متوجه شدم که در چند سال گذشته واقعاً به اندازهی کافی روشنگری حقیقت نکردهام. از آنجا که زندگیام در خطر بود، باید در برابر دافا، موجودات ذیشعور و خودم واقعاً مسئول میبودم.
استاد مشاهده کرد که من میخواهم موجودات ذیشعور را نجات دهم، و خرد مرا باز کرد. یک روز در حالی که تمرین میکردم، ناگهان به این فکر افتادم که میتوانم ابزار غلبه بر "فایروال اینترنتی" حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) را در اختیار دیگران قرار دهم تا مردم بتوانند به حقیقت در مورد فالون گونگ دسترسی پیدا کنند. دستورالعمل را در چندکلمه بر روی کاغذ باریکی خلاصه کردم. روز بعد به دانشگاه رفتم تا تعداد زیادی کپی از آن کاغذ چاپ کنم، و تعدادی پاکت نامه خریدم. پس از آن به سوپرمارکتها و پارکینگها رفتم تا آنها را توزیع کنم. همچنین برخی از مطالب روشنگری حقیقت را روی کاغذهای برچسبدار آماده کردم و آنها را در اتوبوسها، ایستگاههای اتوبوس، نردهها، پارکها، نردهی پلکانها، تابلوهای اعلانات و غیره چسباندم. نتیجه خوب بود.
وقتی که وبسایت مینگهویی را میخواندم، فهمیدم که بسیاری از تمرینکنندگان مسن از تلفنهای همراه برای روشنگری حقیقت استفاده میکردند. من از یک همتمرینکننده تقاضا کردم که برای خرید یک تلفن همراه به این منظور کمکم کند. هر وقت بیرون میرفتم، کاغذهای روشنگری حقیقت و یادداشتهای برچسبدار و تلفن همراه را برای روشنگری حقیقت با خود میبردم.
یکبار، من و مادرم برای نصب مطالب روشنگری حقیقت به یک روستا رفتیم. همانطور که میرفتیم، آنها را بر روی تیرهای تلفن و دیوار کنار جادهی اصلی چسباندیم. پس از بازگشت به خانه، در حالی که افکار درست میفرستادیم دیدم که: در امتداد جادهی اصلی در روستایی که رفته بودیم، افرادی با چند متر فاصله در دو طرف جاده ایستاده بودند. آنها لباس سیاه عجیبی همراه با یک کلاه بلند پوشیده بودند. هر فرد جامی در دست داشت، و من در وسط جاده ایستاده بودم. به نظر میرسید آنها برای من جشن گرفته بودند. برای من خیلی عجیب بود، چون چشم آسمانی من باز نبود. تا به حال هرگز چنین تصویر واضحی ندیده بودم. پس از اتمام فرستادن افکار درست، آنچه را که دیده بودم به مادرم گفتم. مادرم به وجد آمد و گفت که این تجلیل و تشکر از طرف موجودات ذیشعوری است که نجات یافتهاند. استاد ما را تشویق میکردند!
حذف وابستگیهای احساسی به اعضای خانواده از طریق محنتها
هنگامی که ح.ک.چ آزار و اذیت فالون دافا را در سال ۱۹۹۹ آغاز کرد، پدرم به جای اینکه مانند گذشته از تمرین دافای مادرم حمایت کند شروع به مخالفت با او کرد. او اغلب با من و مادرم میجنگید، و سعی میکردم ما را مجبور کند تا تمرینمان را رها کنیم. علاوه بر اینکه مادرم دو بار توسط حزب کمونیست چین زندانی شد، بسیاری از جنبههای زندگی مربوط به پول و احترام، باعث شده بود پدرم نسبت به دافا دشمنی پیدا کند. او فکر میکرد که تزکیهی مادرم به خانواده ضرر میرساند. تمام آن سالها، من و مادرم با استفاده از روشهای مستقیم و غیرمستقیم، از زوایای مختلف برای او حقیقت را روشن میکردیم. برای او روشن کردیم که خانوادهی ما به دلیل آزار و شکنجهی غیر قابل توجیه، از این آزار و اذیتهای بیجا رنج میبرد. تلاش کردیم که در تمام جنبههای زندگی به بهترین وجه عمل کنیم تا خوبی دافا را نشان دهیم. با این حال، پدرم کورکورانه به تبلیغات حزب پلید گوش میداد و متمرکز بر از دست دادن منافعش بود و به همین جهت نسبت به دافا و مادر احساس تنفر میکرد. در طول این سالها، او نُه شرح و تفسیر بر حزب کمونیست را سوزانده بود، کتابهای دافا را پاره کرده بود و تصاویر دافا را تکهتکه کرده بود. حتی به اردوگاه کار اجباری رفت تا از آنها درخواست کند تا مادرم را آزاد نکنند، چیزی شبیه به این را گفت: "او تغییر نکرده است و باید چند روز دیگر زندانی باشد." امسال من بطور کامل برای او روشن ساختم که من هم در دافا تزکیه میکنم و او حتی نسبت به دافا و ما مخالفتر شد.
حدود یک ماه پیش، پدرم ناگهان به اتاق خوابی که من و مادرم مشترکاً از آن استفاده میکردیم داخل شد و عکس قابشدهی استاد را برداشت و آن را شکست. تصویر را از قاب بیرون آورد و تکهتکه کرد و سپس آن را سوزاند. در آن زمان، مادرم در آشپزخانه مشغول پخت و پز بود، و فرصت نداشت تا برای کمک بیاید. من تلاش کردم از کارش جلوگیری کنم و سعی کردم تا عکس را بگیرم، اما موفق نشدم. مادرم و من تقریباً داشتیم از حال میرفتیم. در این زمان مادرم نتوانست شینشینگ خود را حفظ کند، و بلافاصله تقاضای طلاق داد. من هم خشمگین بودم و بلافاصله مادرم را همراهی کردم. همچنین گفتم که من میخواهم با مادرم زندگی کنم. با دیدن این وضعیت، پدرم هیچ مجالی برای مانور نداشت و بلافاصله موافقت کرد. با این حال، مادرم هنوز نمیتوانست احساسش را نسبت به پدرم رها کند و غرق در اشک شد. خشم من هنوز هم ادامه داشت و بلافاصله پیشنویس موافقتنامهی طلاق را نوشتم. در نهایت، پدرم با عصبانیت خانه را ترک کرد.
پس از رفتن پدر، من و مادرم به تدریج آرام شدیم. ما در کنار هم نشستیم و افکارمان را با هم در میان گذاشتیم: آیا کاری که ما انجام داده بودیم شبیه تمرینکنندگان دافا بود؟ معلم بیان کردند:
"در تزکیه هیچ چیزی بدون دلیل اتفاق نمیافتد. وقتی حالتهای نادرست و رفتار بد بشری بین ما ظاهر میشود، آن چیزها آمدهاند تا وابستگیهای بشری را هدف قرار دهند. ما نظم و ترتیبهای نیروهای کهن را تأیید نمیکنیم، اما، وقتی نتوانیم بهخوبی عمل کنیم آنها از شکافهایمان سوء استفاده میکنند. بنابراین، شاید اینطور بود که مکان خاصی نیاز بود که به آن شکل مورد هدف قرار گیرد، و این دلیل آن بود که چرا یک اتفاق روی داد." "برای یک تزکیهکننده، نگاه کردن به درون یک ابزار جادویی است."
("آموزش فا در کنفرانس بینالمللی فای واشنگتن دیسی ۲۰۰۹")
هنگامی که من و مادر آرام شدیم، هر دو به درون نگاه کردیم تا وابستگیمان را پیدا کنیم. من متوجه شدم که احساسات شدیدی به خانوادهام داشتم و همچنین ترس، خشم، و مبارزهطلبی نیز دارم. با این همه تصورات بشری زیاد، چگونه ممکن است نیروهای کهن از شکافهای من بهرهبرداری نکنند؟ مادرم نیز از احساساتش به پدرم و همچنین از یک ذهنیت بشری جدی در رابطه با در دست داشتن کنترل و رقابتجویی آگاه شد. در واقع، او احساسات قوی نسبت به پدرم داشت. در همه این سالها، ما دو تمرینکننده قادر به اصلاح افکار و عقاید بد و بشری عادیمان نبودیم. اصلاح فا رو به پایان است، و با این حال ما هنوز قادر به رها کردن خودمان از محنتهای خانوادگی نبودیم. و در تحلیل نهایی، آنچه که ما انجام داده بودیم واقعاً بد بود. از آنجا که احساسات ما نسبت به پدرم خیلی عمیق بود، نیروهای کهن قادر بودند او را اداره کنند تا رنجهایی را به عنوان "آزمون" ایجاد کند، که باعث شده بود او در تمام این سالها بارها و بارها مرتکب اعمال بدی علیه دافا شود. رفتارهای اشتباه پدرم جدی بود و ممکن بود با یک پایان غمانگیز روبرو شود.
با این حال، ما فقط روی وجه منفی او تمرکز کرده بودیم و در نتیجه رنجش پیدا کردیم و از او ناامید شدیم، هیچ ایدهای نداشتیم که چگونه به او کمک کنیم، و او را اصلاحناپذیر در نظر گرفتیم. اصلاً متوجه نشدیم که ما علت ریشهای اعمال بد او علیه دافا هستیم! هنگامی که من و مادرم متوجه این موضوع شدیم، از اینکه در یک موقعیت تزکیهی ضعیف هستیم احساس شرمندگی و تأسف کردیم. باید دلیلی وجود داشت که پدرم و دو مرید دافا یک رابطهی تقدیری در این زندگی دارند. تعداد بیشماری از موجودات ذیشعور پشت سر او در انتظار نجات هستند! وقتی اصلاح فا به پایان میرسد و حقیقت شناخته میشود ما چگونه باید با او و موجودات ذیشعوری که او نمایندهی آنهاست، مواجه شویم؟ با آگاهی از این، من و مادرم به طور مداوم شروع به فرستادن افکار درست کردیم تا احساسات، ترس، و نفرتی که در میدانمان بود را پاکسازی کنیم و کاملاً محیط تمرین خانوادهمان را پاک کنیم و اجازه ندهیم که هیچ عامل خارجی مداخله کند یا ما را مورد آزار و اذیت قرار دهد. همچنین ذهن خود و عوامل پلیدی که پدر را کنترل میکردند را پاک کردیم تا مانع از این شویم که نیروهای کهن از شکافهای ما بهعنوان بهانهای برای آزار دادن و نابود کردن موجودات ذیشعور استفاده کنند. من و مادرم احساس کردیم به اصول فا آگاه شدهایم و درک روشنتری از فا داریم. ما دیگر به دنبال احساسات و ناراحتی کشیده نمیشدیم. در عوض، احساس میکردیم که نیکخواهی ما در حال گسترش است. با کمک همتمرینکنندگان متوجه شدیم که چرا تمرینکنندگان دافا نباید طلاق بگیرند و بنابراین وابستگی طلاق را کنار گذاشتیم و به جای آن بر فرستادن افکار درست متمرکز شدیم تا اهریمن را نفی کرده و پاکسازی کنیم.
در ارتباطات بعدی با پدرم، مادرم به خاطر مطرح کردن ایدهی طلاق و من به خاطر همراهی با او از پدرم عذرخواهی کردیم. اما مادر اصرار داشت که او نمیتواند موافقت کند که پدر تصویر را از بین ببرد. من و مادرم دوباره عزممان را برای تزکیه در دافا ابراز کردیم. از آنجا که اهریمن نمیتوانست هیچ کار دیگری انجام دهد، پدر بعد از برگشتن به خانه هرگز به آن واقعه اشاره نکرد. در نتیجه این بحران حل و فصل شد.
درسی که این رنج خانوادگی به همراه داشت بسیار دردناک است. شکافهای ما به اهریمن اجازه داد تا از ما سوء استفاده کند و ضررهای جدی برای استاد و دافا به همراه بیاورد و اهریمن نسبت به موجودات ذیشعور مرتکب جرایم عظیمی شود. مدتی بعد، در مقابل عکس استاد زانو زدیم و صادقانه از اشتباهاتمان اظهار پشیمانی کردیم و قول دادیم تا برای جبران اشتباهمان، سختتر تلاش کنیم که خودمان را به خوبی تزکیه کنیم، آن موجودات ذیشعور را نجات دهیم، و محیط تزکیهی خانوادهمان را اصلاح کنیم.
در طول ۱۴ سال از آزمونها و سختیها در تزکیهام، به خوبی از کاستیهای جدی در تزکیهام آگاه هستم، و من بسیار عقبتر از آن همتمرینکنندگانی هستم که با سختکوشی تزکیه کردهاند. من شایستگی کامل عنوانی که استاد به ما دادهاند یعنی "مرید دافای دورهی اصلاح فا" را ندارم. سپاسگزارم که استاد نیکخواهمان از من دست نکشید. استاد، من هرگز نخواهم فهمید که در طول این مسیر، چقدر شما از من مراقبت کرده و به جای من تحمل کردهاید! من با جدیت تزکیه میکنم و سه کار را بهخوبی انجام میدهم تا کاملاً جذب فا شوم و با آنچه که شما میخواهید انجام دهیم هماهنگ شوم، سزاوار نجات شفقتآمیز موجودات ذیشعور توسط شما باشم و لیاقت عهدی را که برای آن به این دنیا آمدم داشته باشم.
درک من محدود است. لطفاً در صورتی که هر گونه درک نادرستی وجود دارد با مهربانی آگاهم کنید.
متشکرم استاد! متشکرم همتمرینکنندگان!