من ۶۲ ساله هستم و تمرین کردن فالون گونگ را از سال ۱۹۹۸ شروع کردم. من خودم را یک تمرینکنندهی سالمند در نظر میگیرم. استاد در طول سیزده سال تمرین تزکیه دستم را گرفته و مرا راهنمایی کرده است. هر گام از این راه تحت حفاظت استاد بود، از اینرو با وقایع شگفتانگیز زیادی روبرو شدم. هر وقت به آنها فکر میکنم اشکهایم جاری میشود. هیچ عبارتی نمیتواند قدردانی مرا نسبت به استاد بیان کند.
۱- یادگیری خواندن
من هرگز به مدرسه نرفتم و بیسواد بودم. اوایل که شروع به تمرین کردم، صرفاً تمرینها را با دیگران انجام میدادم. بعد از مشاهدهی سری سخنرانیهای تصویری استاد، فهمیدم که باید فا را مطالعه کنم. تمرینکنندگان از من خواستند تا فا را با آنها مطالعه کنم. زمانی که آنها فا را می خواندند، من به کتاب نگاه میکردم و سعی میکردم خط به خط آنها را دنبال کنم. اما نمیتوانستم با آنها همگام شوم. سپس آنها جمله به جمله به من کمک کردند. وقتی بعد از نُه بار مرور یک جمله نتوانستم آن را یاد بگیرم، آنها نگران شدند و خودم هم همینطور. چگونه میتوانستم اینگونه تمرینکنندگان را به زحمت بیندازم؟ سپس هونگ یین را مطالعه کردم. زمانی که توانستم با کمک حافظهام آن را از بر بخوانم، شروع به یادگیری لغات کردم. من از تمام اطرافیانم آموختم و سپس شروع به شناختن تعداد بیشتر و بیشتری از لغات کردم. دو سال بعد، من توانستم جوآن فالون را بخوانم. هنگامی که من چنین آرزویی داشتم، استاد آن را برای من برآورده کرد.
پیش از آن که من بتوانم بخوانم، فقط یک نسخه از جوآن فالون و یک نسخه از هونگ یین داشتم. بعد از اینکه توانستم بخوانم، حزب کمونیست چین (سیسیپی) آزار و اذیت تمرینکنندگان فالوندافا را شروع کرد. برای من به دست آوردن کتابهای دافا خیلی سخت بود. من در حومهی شهر زندگی میکردم، در حالی که عروسم در مرکز شهر در شهرستان زندگی میکرد. گرچه بیش از ده مایل فاصله بود، من خیلی از اوقات به آنجا میرفتم. یکروز، در راه خانه، دست نوهام را گرفته بودم و مقداری بار هم با خود داشتم. چندین ماشین از کنارمان رد شدند ولی هیچکدام ما را سوار نکردند. من مجبور شدم از کسی بخواهم که برایم یک تاکسی بگیرد. هنگامی که سوار ماشین شدم، وقتی خواستم برای مسافران روشنگری حقیقت کنم، از آنها شنیدم که یکی از مسافران کتابهای دافا را در خانه دارد، با او به خانهاش رفتم و در مسیر در بارهی اینکه دافا چقدر حیرتانگیز است صحبت کردم که او نیز با من هم عقیده بود. آن شخص هفت کتابِ استاد را به من داد بدون اینکه وجه کامل کتابها را از من قبول کند و فقط سی یوان از من گرفت.
۲- فواید حاصل از تزکیه
من از تزکیه فواید بسیاری را تجربه کردهام. قبل از تمرین فالون دافا، بیماریهای زیادی داشتم: فشار خون بالا، اسپوندیلوز گردن، بیماریهای زنان و عواقب ناشی از عقیم سازی لولههای رحمی، که باعث درد زیادی میشد. بعد از شروع تزکیه، تمام بیماریهای من طی یک ماه از بین رفتند. امروز، من از همهی بیماریها رها شدم و هرگز دارو نمیخورم.
همسر من بیمار شد، در روز سهشنبه تشخیص داده شد که پلیپ کیسهی صفرا دارد. از آنجا که دخترمان در بیمارستان کار میکرد، وقت عمل جراحی برای روز جمعه تعیین شد و ۳۹۰۰ یوان هزینهی عمل بود. من از او خواستم این عبارات را تکرار کند: "فالون دافا خوب است. حقیقت ـ نیکخواهی ـ بردباری خوب است." و او نیز برای دو روز تکرار کرد. در روز جمعه، او به بیمارستان رفت و آزمایشهای جدید نشان داد که مشکلی ندارد. او گفت: "دافا حقیقتاً شگفت انگیز است."
خانوادهی من ثروتمند نیستند. پسر من در مرکز شهر کار میکرد و برای رفت و آمدش یک موتور خرید و بیش از ۲۰۰۰۰ یوان بابت آن پرداخت. بعد از خرید موتور با آن به خانه آمد و در یک اتاق خالی آن را پارک کرد. احتمالاً یک دزد او را تا خانه تعقیب کرده بود، چون آن شب، دزد پنجره را شکست و داخل اتاق شد. در را باز کرد و موتور را برد. صبح روز بعد وقتی برای انجام تمرینها بیدار شدم، متوجه شدم موتور نیست و بسیار ناراحت شدم. من به یاد آوردم که استاد بیان کرد: "اگر چیزی مال شما باشد، آن را از دست نخواهید داد. اگر چیزی مال شما نباشد، حتی اگر برایش مبارزه هم کنید آن را بدست نخواهید آورد." (جوآن فالون) بنابراین من رفتم تا تمرینهایم را انجام دهم. وقتی وضعیت ایستادهی فالون را در ۴ صبح انجام میدادم درخواست کردم: "استاد لطفاً به من کمک کنید تا موتور را پیدا کنم." بعد از صبحانه پسرم رفت تا گزارش دزدی را بدهد. یک فروشندهی دورهگرد که کارش فروش صبحانه بود هم آمده بود تا گزارش بدهد. او یک موتورسیکلت پیدا کرده بود که همان موتور دزدیده شدهی پسرم بود. فروشندهی دورهگرد گفت که او در ساعت ۴ صبح بیدار شده بود تا صبحانه آماده کند و صدای کسی را شنیده بود که جلوی در صحبت میکرد و شنید که سعی داشت با دیلم قفلی را باز کند. بنابراین او فریاد زده بود: "چه کار میکنی؟" دزد پا به فرار گذاشت و موتور را جلوی منزل او رها کرده بود. این وقایع همه در فاصلهای کمتر از یک مایل از منزل ما رخ داده بود. ظاهراً، وقتی که دزد به خانهی آن فروشنده رسیده بود دیگر نتوانسته بود موتور را هل دهد. آیا این حمایت استاد نبود؟
۳- روشنگری حقیقت
زمانی که حقیقت را روشن می کردم و موجودات ذیشعور را نجات میدادم وقایع شگفت انگیز زیادی پیش آمد. یکبار بیش از هزار نسخه از مطالب روشنگری حقیقت به دستم رسید. من قصد داشتم تا آنها را به دست خانوادههایی که در ساختمانهای اطرافم بودند، برسانم. در شب شش طبقه از یک ساختمان را بالا رفتم و در هنگام پایین آمدن از پلهها مطالب را پخش میکردم. در هر طبقه دو خانواده زندگی میکرد و من دوازده نسخه به هر ساختمان تحویل دادم. بارها پیش آمد که مطالب در تاریکی میدرخشیدند و من شگفت زده و خوشحال میشدم. میدانستم که فاشن استاد مراقب من بود. با اینکه خسته بودم و لباسهایم خیس بود بعد از هر دور تحویل از تلاشم برای نجات افراد خوشحال بودم. من همهی مطالب را ظرف هفت روز تحویل دادم.
من کار روشنگری حقیقت و ترغیب افراد به ترک سیسیپی را از آشنایانم شروع کردم. میدانستم که سربازی قدیمی در روستای مجاور ما زندگی میکرد که سابقاً فرمانده گروهان بود. اما، محل خانهاش را نمیدانستم. میخواستم او را ببینم، پس به محض ورود به روستا فوراً با او روبرو شدم طوری که انگار از قبل منتظر من باشد. به منزل او رفتیم و راجع به خوبی دافا و چگونگی آزار تمرینکنندگان توسط سیسیپی صحبت کردیم. همچنین به او یک نسخه از نُه شرح و تفسیر درباره حزب کمونیست و مطالب روشنگری حقیقت را دادم. همهی چیزهایی که به او دادم را پذیرفت. وقتی یک ماه بعد دوباره او را دیدم گفتم: "حالا که شما مطالب را مطالعه کردید دیگر واضح است که چرا باید سیسیپی را ترک کنید". او جواب داد "آن را برای زمان دیگری بگذارید". من گفتم: "این فرصت را از دست ندهید. زمان منتظر هیچکس نمیماند. شما منتظر چه چیزی هستید؟ همین امروز از آن خارج شوید." او غافلگیر شده بود که یک خانم بیسواد روستایی چنین چیزهایی را بیان میکند. بیدرنگ پاسخ داد: "ترک میکنم. همین امروز آن را ترک می کنم." او هم سیسیپی و هم جامعهی جوانان را ترک کرد.
بیشتر اوقات، روشنگری حقیقت و تشویق مردم به ترک سیسیپی بخوبی پیش می رفت. من توانستم که در هر سفر به افراد زیادی کمک کنم تا حزب را ترک کنند. مواقعی هم بود که به راحتی پیش نمیرفت. یکبار مادری همراه با فرزند خردسالش به سمت من آمدند، جلو رفتم و به پسر یک کتابچه روشنگری حقیقت دادم، و گفتم، این را بخوان و توجهت را به آن بده. آن کمکت خواهد کرد. مادرش با فریاد به او گفت: آن را دور بینداز، سپس سر من فریاد کشید. در حالی که داشتم کتاب را از روی زمین برمیداشتم، سعی کردم برایش توضیح دهم. آن خانم بجای گوش کردن به من بلندتر فریاد میکشید. در مدت زمانی که افکار درست میفرستادم همزمان به درون نگاه میکردم. سپس به او گفتم: "متاسفم شیوهی رفتار من درست نبود." او فوراً موضعش را تغییر داد و گفت: "اشکال ندارد." سپس کتابچه را گرفت و با آنچه من گفتم موافقت کرد.
۴- آرزوها به حقیقت میپیوندند
یکروز که مادربزرگی نوهاش را برای بازی برده بود نوه به زمین افتاد و ضربهی سختی به سرش خورد و یک برآمدگی بزرگ روی سرش ظاهر شد. بچه شروع به گریه کرد و مادربزرگ نگران شد. من پسر بچه را نگاه داشتم و به آرامی محل برآمدگی را لمس کردم و گفتم: "گریه نکن. هیچچیز نشده". پسر ساکت شد و برآمدگی ناپدید شد. مادربزرگ به همه میگفت: "این تمرینکنندگان شگفت انگیز هستند. زمانی که بچه را گرفت او ساکت شد و وقتی که سرش را لمس کرد برآمدگی نبود". پس از آن برخی افراد با دیدن من، فالون گونگ صدایم میکردند. آنها مایل بودند که به روشنگری حقیقت توسط من گوش دهند.
در حقیقت، این وقایع همه توسط فاشن استاد انجام میشود. زبان و انگشتان من تنها وسیله هستند.
تجربهی من این بوده که تا زمانی که به استاد و فا به طور محکم اعتماد داشته باشم و افکار درستم به اندازهی کافی باشد، آرزوهایم به حقیقت میپیوندند.
اول ژوئن ۲۰۱۱ در روز کودک، نوهام را بردم تا در فعالیتهای مدرسه شرکت کند. متوجه شدم که او یک شال قرمز انداخته است، و از او خواستم تا آن را در بیاورد. ابتدا، به حرف من گوش نکرد چون نگران بود که از طرف معلمش توبیخ شود. پیش آمده بود دانش آموزی که شال قرمز نداشت نمی توانست وارد شود. با این وجود نوهام شالش را در آورد. قبل از اینکه آنها برای اجرای برنامه روی صحنه بروند معلم به همهی شاگردان گفت که شالهای قرمز را دربیاورند. اشک به چشمهایم آمد زیرا می دانستم که فقط استاد می توانست این کار را انجام دهد. سپاسگزارم استاد.
میخواستم قبل از به پایان بردن مطلب به تزکیه شینشینگ اشاره کنم. من پیش از اینکه تزکیه کنم بد خلق و کم حوصله بودم و منیّت قوی داشتم. رابطهی من و شوهرم بد بود. دعوا و پرخاش بین ما عادی بود و من هرگز شکست نمیخوردم. زمانی که ما دعوا میکردیم آنقدر میجنگیدم تا راضی شوم. در دعوا من همیشه پیروز بودم. بعد از تزکیه بطور کامل تغییر کردم و وقتی به من مشت میزد دیگر با او نمیجنگیدم. و این پندار را داشتم که ممکن است به او بدهکار باشم. یکروز که نوهام برای صبحانه داشت کلوچه بخارپز میخورد، سس کچاپ خواست. شوهرم تنها کمی سس به او داد که او را راضی نکرد. زمانی که به شوهرم گفتم که او نباید اینطوری عمل کند عصبانی شد و قبل از اینکه بچه را به مدرسه ببرد، دوچرخهاش را پارک کرد و به داخل آمد و چندین ضربه به من زد. آرام به او گفتم: "حالا برو، وگرنه بچه دیرش میشود." من با خودم فکر کردم این اتفاق هرگز به این شیوه اداره نمیشد اگر پیش از تزکیه رخ میداد.
داستانهای زیادی برایم اتفاق افتاده است. با استاد بودن و تمرین کننده در دورهی اصلاح فا بودن چه افتخار و خوشبختی بزرگی است. من فقط میتوانم لطف استاد را با متابعت از کلامش و انجام سه کار و کوشش برای مرید واقعی دافا بودن تلافی کنم.