(Minghui.org) درود بر استاد محترم! درود بر همتمرینکنندگان!
از زمانی که بچه بودم، درباره معنای زندگی کنجکاو بودم. نقطه عطف زندگیام زمانی بود که خواهر بزرگترم فالون گونگ را به من معرفی کرد. حس کردم این چیزی است که به دنبالش بودم و تمرین را شروع کردم. هنگامی که آزار و شکنجه آغاز شد، زندانی شدم. در هر شرایطی، دافا را دراولویت قرار دادم، از این رو وقتی با تضادی مواجه میشدم، هرگاه به درون نگاه میکردم و وابستگیهایم را از بین میبردم، همه چیز به خوبی و آرامی پیش میرفت. در ادامه تجربهام را بیان کردهام.
حدود ۱۷ سال پیش فا را کسب کردم و تحت مراقبت دلسوزانه استاد، مسیر تزکیه خود را تا به امروز طی کردهام. وقتی به مسیری که در گذشته پیمودهام نگاهی میاندازم غرق در احساسات میشوم.
هر بار که فراخوانی برای کنفرانس تبادل تجربه برروی وبسایت مینگهویی اعلام میشده، مایل بودم که تجربیاتم را بنویسم. با این حال، هر بار که سعی میکردم، نمیتوانستم. زیرا به محض اینکه قلم را برمیداشتم اشکهایم سرازیر میشد و نمیتوانستم آن را تمام کنم. از آنجا که نمیتوانستم جلوی گریهام را بگیرم، نوشتن را رها میکردم. به دیگران در ویرایش و تایپ مقالاتشان کمک میکردم، در نتیجه فرصتی برای نوشتن مقاله خودم نداشتم. گمان میکنم این نیز بهانهای بیش نبود.
این بار، با کمک و تشویق همتمرینکنندگان، مصمم شدم که تجاربم را بنویسم. امیدوارم بتوانم شرایطی که استاد خواستهاند را انجام دهم و راهی را که طی کردهام، گرامی بدارم. لازم میدانم تجربیاتم را جمعبندی کرده، درسهایم را بپذیرم، از نقاط قوت همتمرینکنندگان درس بگیرم و نقاط ضعفم را بررسی کنم، تا بتوانیم با هم پیشرفت کنیم.
۱- باید بهطور کوشایی تمرین کنم
از زمانی که توانستم مسائل [زندگی] را درک کنم، دائماً همین سؤال را میپرسیدم، "معنای زندگی چیست؟ مردم مدام درپی خواستههایشان هستند. هرگز راضی نیستند." اگرچه خیلی آرام و خوشبرخورد هستم و مسائل را آسان میگیرم، اما هیچ دوست صمیمی نداشتم و هیچکس درکم نمیکرد. همانطور که بزرگتر شدم، این ذهنیت قویتر و قویتر میشد.
به چیگونگ علاقهمند شدم اما با دیدن معلمهای آن روشها متوجه شدم که در شهرت و ثروت غرق شده بودند. بنابراین به آنها ملحق نشدم. با انجام این پرسوجوها و پیگیریها چند سالی را بههدر داده بودم. سرانجام، با نزدیک شدن روز تولد سی سالگیام، آیندهام تلخ به نظر میرسید و ناامید بودم و خلق وخوی بدم بدتر شده بود.
نقطه عطف زندگیام آخرین روز سال ۱۹۹۶ بود. در آغاز سال جدید، سه روز تعطیل بودم. بنابراین پس از کار، با اتوبوس به منزل خواهر بزرگترم رفتم. او دافا را به من معرفی کرد و گفت: "ما بهتازگی فالون گونگ را یاد گرفتهایم. آن نه تنها از ما میخواهد که حرکتهایی را تمرین کنیم، بلکه باید با استفاده از حقیقت- نیکخواهی- بردباری شینشینگمان را تزکیه کنیم." بسیار با دقت گوش دادم و مثل این بود که کلماتش در اعماق روحم طنینانداز میشد. وقتی گفت که استاد لی هنگجی چنین بیان کردند: "... سطح گونگ فرد به بلندی سطح شینشینگ او است." (سخنرانی چهارم در جوآن فالون)، واقعاً یکه خوردم. میدانستم که این حقیقت بود و چیزی بود که به دنبال آن بودم.
او تازه تمرین را شروع کرده بود و گفت: "ما در کلاس معلم شرکت نداشتهایم و نمیدانم آیا فالونی دارم یا نه." از دهانم پرید و گفتم، "اگر صادق باشی، فالون خواهی داشت حتی اگر در پشت کوه یین پنهان باشی. اگر صادق نباشی، حتی اگر معلم در همسایگیات باشد، آن را بهدست نخواهی آورد."
با نگاهی به گذشته نمیدانم که چگونه این درک را داشتم، زیرا من نیز مانند هر شخص دیگری در چین، در فرهنگ الحادی حکچ پرورش یافته بودم. اکنون میفهمم که حتماً رابطهای تقدیری داشتم! آن شب، همه عقاید و تصورات بشریام دربارۀ زندگی در رویاهایم پاک شدند. صبح که بیدار شدم، استاد بدنم را پاک کرده بودند و تمام بیماریهایم زدوده شده بود.
وقتی شنیدم برخی افراد در این استان دو سال است که تمرین کردهاند، خیلی خوشحال شدم. از آنجایی که با زحمت زیاد سالهای بسیاری را برای آن جستجو کرده بودم، مضطرب شدم. چرا اینقدر دیر با آن آشنا شدم؟ استاد! میتوانم تمام انواع درد و رنج را تحمل کنم. اجازه بدهید بهسرعت گذشته را جبران کنم!
شوهرم همیشه نصایح و نظرات مرا دنبال میکرد. اما وقتی به خانه برگشتم، و شنید که میخواهم تزکیه کنم، خشمگین شد و با من مخالفت کرد. هرچه گفتم بیفایده بود، بدون توجه به حرفهای من گفت: "اگر بخواهی تمرین کنی، دیگر هیچیک از کارهای خانه را انجام نمیدهم." گفتم، "همه کارهای خانه را خودم انجام میدهم." وقتی دید تحت تأثیر قرار نگرفتم، شروع به شکستن وسایل کرد. گفت که قصد دارد کپسول گاز را آتش بزند. نمیتوانستم جلوی او را بگیرم. فکر کردم، "من استاد دارم. نباید بمیرم و نخواهم مرد." با این اندیشه، شوهرم به سمت کپسول گاز رفت اما نظرش را عوض کرد و برگشت.
روزی دیگر، دستهایش را مانند انبری جلو آورد تا مرا خفه کند. وقتی که در آستانۀ خفگی بودم، فکر کردم، "نباید بمیرم. هنوز نیاز دارم تزکیه کنم." بلافاصله مرا رها کرد.
با وجود اینکه هنوز کتاب را نخوانده بودم، چندین آزمایش مرگ و زندگی را گذراندم، شگفتانگیز بودن دافا از قبل به من نشان داده شد - اگر بهطور حقیقی تزکیه کنم، استاد واقعاً از من مراقبت میکنند.
هر چند روز یکبار با عجله به کتابفروشی میرفتم تا ببینم کتابهای فالون دافا رسیدند یا نه. وقتی دیدم تمرینکنندهای که به فروش کتابهای دافا کمک میکند، با پاهای ضربدری نشسته، واقعاً به او غبطه خوردم. او مقالههای "تزکیه حقیقی" و "روشنبینی" را برای من از بر خواند. آنقدر هیجان زده بودم که میخواستم گریه کنم. پرسیدم، "چه چیزی را از بر میخوانی؟ آنچه میخوانی در چه کتابی هست؟" او گفت که آنها نوشتههای اخیر استاد بودند. تصمیم گرفتم زمانیکه کتابها را گرفتم، من نیز آنها را حفظ کنم.
سرانجام، پس از دو هفته هشت کتاب گرفتم. فا را مطالعه کردم و تمرینها را انجام دادم، شینشینگم را تزکیه کردم و از گرمی باشکوه فای بودا برخوردار شدم. خلق و خوی تحریکپذیری داشتم و اغلب اوقات مضطرب بودم، بنابراین روی بردباری متمرکز شدم. استاد از ما خواستهاند که وقتی مورد حمله قرار میگیریم تلافی نکنیم، یا وقتی توهین میشنویم، جوابش را ندهیم. قبل از این، هروقت که چیزی میگفتم، شوهرم بحثی نمیکرد و همواره تحتتأثیر خلق و خوی من قرار میگرفت. هرگز قبلاً با هم مشاجره نمیکردیم. در حال حاضر نمیتوانم هیچچیزی بگویم و یا نباید جرو بحث کنم؛ دقیقاً مانند آنچه استاد در سخنرانی خود بیان کردند. باید زبانم را بسته نگه دارم و شکیبا باشم.
قلبم از فا پر شده بود و حتی در رویاهایم فا را از حفظ میکردم. هر بار آزمونی پیش میآمد، همیشه در قلبم به استاد میگفتم "استاد، میتوانم آن را انجام دهم." از بین بردن وابستگیها واقعاً سخت بود. وابستگی اجتناب از شرمندگی در جمع و یا حفظ آبرو برایم مانند این بود که کسی به من مشت میزند یا توهین میکند. هر بار، تا آخرین حد ظرفیتم آزمایش شدم. اگر قطرهای آب اضافه میشد سرریز میکرد. اگر آزمایشی مشخص و واضح نبود، نمیتوانستم آن را بگذرانم. هر آزمونی که میگذراندم، اعتماد به نفسم را در تزکیه اثبات میکرد و میتوانستم احساس کنم که هر روز در حال پیشرفت هستم. از این هفته تا هفته بعدی، فردی کاملاً متفاوت میشدم.
یکبار، استاد مرا تشویق کردند. در خوابم، دست دخترهایم را گرفته بودم و در اقیانوسی وسیع و بیپایان مخالف جهت باد و امواج به سمت طلوع آفتاب شنا میکردم. وقتی برای رفتن به سرکار بیدار شدم، دیدم خورشید که آن روز صبح طلوع کرده؛ دقیقاً همانی بود که در رویایم دیده بودم.
سختکوشتر شدم. از آنجا که موسیقی تمرینها را نداشتم، تمرین دوم را به مدت یک ساعت با نگاه به ساعت دیواری انجام میدادم. هر روز پس از اتمام تمرینات سرتاسر بدنم عرق میکردم. مدت زمان مدیتیشن را مرتب افزایش میدادم. تمام اوقات فراغتم را صرف مطالعه فا میکردم.
در سال ۱۹۹۷، ده روز قبل از اینکه مدارس پس از تعطیلات زمستانی بازگشایی شود، فرزندم منزل مادرشوهرم بود. ناگهان فکری به ذهنم رسید "باید هر روز تمام کتاب نکات اصلی برای پیشرفت بیشتر را با ده مقاله حفظ کنم." با نیروبخشی استاد، تمام مقالات را در طول ده روز حفظ کردم. واقعاً احساس میکردم آسمانها روشن بودند و بدنم شفاف بود و میتوانستم ارتقاء خودم را احساس کنم.
کلمات نمیتوانند این نوع از شادی را توصیف کنند و بعد از ۲۰ ژوئیه سال ۱۹۹۹ این، تزکیه اصلاح فای مرا بنیان گذاشت. وقتی در پایان سال ۲۰۰۳ از زندان آزاد شدم، نکات اصلی برای بیشتر پیشرفت ۲ منتشر شده بود که آن را حفظ کردم. همچنان به حفظ مقالات دیگر ادامه دادم.
۲ . مسئولیت و مأموریت
الف- یک دستیار خوب بودن
در تابستان سال ۱۹۹۷، مکان تمرینی را یافتم. توانستم با مطالعه فا و انجام تمرین بهصورت گروهی سریعتر پیشرفت کنم. تعداد افراد در محل تمرین رو به افزایش بود و هر روز بیش از ۴۰ نفر و گاهی اوقات بیش از ۱۰۰ نفر بودند. یک روز، یکی از همتمرینکنندگان که همکارم نیز بود گفت: "این مکان مطالعه فا به یک دستیار نیاز دارد.از من خواستند به تو اطلاع دهم، شاید مایل به انجام این کار باشی." بدون هیچ تردیدی گفتم:"حاضرم." در قلبم، بسیار واضح و روشن میدانستم که یک دستیار بودن شهرت و ثروتی به همراه ندارد. تنها نیاز به فداکاری دارد. یک دستیار باید به پیشرفت همتمرینکنندگان در درک فا کمک کند و به خودش فکر نکند. من نیز در هر موقعیتی، با گسترش فعالانه فا و پیشگام شدن در نگاه به درون، نقش اول را ایفا میکردم.
یکبار که برای چند روز افکار ناپاک شهوت داشتم در مکان مطالعه فا آن را افشا کردم، در نتیجه، آن فکر بلافاصله ناپدید شد. واقعاً اینطور است که" تزکیه بستگی به تلاش خود شخص دارد، درحالی که گونگ به استاد شخص مربوط است." (سخنرانی اول جوآن فالون) پس از آن، چند تن ازهمتمرینکنندگان نیز در مورد همین پدیده صحبت کردند و درکشان از فا را بهبود دادند.
پس از مطالعه فا، دستیاران باید اغلب برای بحث و گفتگو در مورد مسائل در آنجا میماندند، بنابراین معمولاً بعد از ساعت ده شب به خانه میرسیدم.
در طول تمرینهای گروهی صبحها، چند دستیار به نوبت حرکات افراد را درتمرین اصلاح میکردند. اغلب تمرینکنندگان جدید بودند و دستیاران با صبر و حوصله چندین بار حرکات را برای آنها نمایش میدادند.
در تابستان سال ۱۹۹۸، افراد بسیار زیادی در محل تمرین بودند. بنابراین ۱۲ نفر از ما محل تمرینی را در نزدیکی جاده راهاندازی کردیم. ساعت ۴:۱۵ دقیقه صبح بیدار میشدم و ۱۰ دقیقه قبل از اینکه بنرها را نصب کنیم به محل تمرین میرسیدم. پس از اتمام تمرینها ساعت ۶:۵۰ سر کار میرفتم.
پاییز گذشت و هوا سردتر شد. وقتی زمستان آمد، بسیاری از تمرینکنندگان تمرین را در خانه انجام میدادند. من نیز چنین فکری داشتم. با این حال، یکی ازهمتمرینکنندگانم گفت: "چند زمستان دیگر میتوانیم بازهم تمرین گروهی در فضای باز داشته باشیم؟" تمرینکنندگان غنیمت شمردن زمان را احساس میکردند. در نتیجه، تصمیم گرفتم در تمام طول زمستان درفضای باز تمرین کنم. هر روز حتماً پنج تمرین را کامل انجام میدادم.
صبحهای زمستان بسیار سرد بود. وقتی به محل تمرین میرسیدم، هوا تاریک بود و بنرها را نصب میکردم. موسیقی تمرینها را سر ساعت ۴:۴۰ پخش میکردیم و در آن ساعت حداقل سه نفر آنجا بودند. زمانهایی که باد شدیدی میوزید، دستگاه پخش موسیقی را در کیسه پلاستیکی بزرگی قرار میدادیم. وقتی که برف به شدت میبارید؛ در مدیتیشن، شبیه آدم برفی میشدیم. سردترین روز به منفی ۱۵ درجه سانتیگراد رسید و دستگاه پخش موسیقی یخ زد و صدای آن عوض شد. یکبار، سرپرست داوطلب به محل تمرین آمد و وقتی متوجه صدای عجیب و غریب پخش موسیقی شد، کتش را درآورد و روی آن را پوشاند. ما خیلی تحتتأثیر قرار گرفتیم. کل زمستان آن سال، تمرینات را در فضای باز انجام دادیم.
طی آن سال نمیخواستم به منزل والدینم برگردم، چون من مسئول آوردن پخش موسیقی بودم. گرچه آنچه ما انجام میدادیم بسیار عادی و معمولی به نظر میرسید؛ هنوز بهخاطر دارم شخصی بود که هر روز صبح تمرین و مدیتیشن ما را تماشا میکرد. شاید او قدری توانایی فوق طبیعی داشت و یا شاید استاد از او برای تشویق ما استفاده میکردند، زیرا او میگفت که ما لباسهای زرد میپوشیدیم و مانند بوداها آنجا در حال مدیتیشن نشسته بودیم. همچنین گفت که فالون گونگ واقعاً روش تزکیه مدرسه بودا است. زمستان سال ۱۹۹۸تا ۱۹۹۹ به بهترین خاطره ما تبدیل شد.
ب . مواجه با آزمون به هنگام وقوع طوفان
زمستان گذشت و به استقبال بهار سال ۱۹۹۹ رفتیم. محل مطالعه فایمان به سرعت بهبود وگسترش یافت. پخش فیلمهای ویدئویی آموزش فای استاد در کنفرانسها در سراسر چین ادامه یافت و همتمرینکنندگان ارتقا مییافتند. تحت تأثیر آموزش فای استاد قرار گرفته بودم و میتوانستم به وضوح احساس کنم که آزمایش بزرگی نزدیک بود. من و همتمرینکنندگان دیگر، در محل مطالعه فا به بحث دراین رابطه ادامه دادیم. در کمتر از یک ماه، رویداد "۲۵ آوریل" که جهان را شوکه کرد، به وقوع پیوست.
آن روز صبح که در محل همیشگی درحال انجام تمرینها بودیم، برخی از همتمرینکنندگان به ما گفتند که قصد دارند برای دادخواهی به پکن بروند. یک تاکسی کرایه کردیم و به پکن رفتیم.
زمانی که به آنجا رسیدیم، بسیاری از مردم از قبل در کنار خیابان ایستاده بودند، بنابراین ما در انتهای صف ایستادیم. بسیار خسته شدم. کفشهای پاشنه بلند پوشیده بودم چون وقت نداشتم که آنها را عوض کنم. برخی از تمرینکنندگان نیز خسته بودند و در پشت سر دیگران نشستند تا کمی استراحت کنند. فکر کردم "اگر هر کسی خسته شود و بخواهد که پشت سر دیگران بنشیند، چه کسی باقی میماند که بایستد؟" احساس مسئولیتی در من جوشید و احساس کردم که باید در ردیف جلو بایستم. مردم در اتومبیلها از ما فیلمبرداری میکردند و من همچنان تا نیمه شب ایستاده بودم.
درست قبل از نیمه شب همه آنجا را ترک کردند، اما من مجبور بودم تا ایستگاه اتوبوس حدود یک و نیم کیلومتر پیاده بروم. اتوبوس پر از تمرینکنندگانی بود که نشسته بودند، اما برخی هم ایستاده بودند. هنوز هم همان احساس مسئولیت را داشتم و فکر کردم که باید بایستم. مسافتی بیش از سی و سه کیلومتر را، تا زمانیکه از اتوبوس پیاده شدم ایستاده بودم و وقتی به خانه رسیدم، تقریباً صبح شده بود.
هنگامی که ۴:۱۵ صبح زنگ ساعت به صدا درآمد؛ بیدار شدم، پخش موسیقی را برداشتم و بنرها را در محل تمرین نصب کردم. اولین کسی بودم که به محل تمرین رسیدم و احساس مسئولیت شدیدی میکردم.
ج . آغاز تزکیه اصلاح فا
چند روز بعد، در صبح روز اول ماه می سال ۱۹۹۹ وقتی در محل تمرین بودم، خبر فوت پدرم را دریافت کردم. برای تدارک مراسم تشییع جنازه با عجله به خانه رفتم. سه روز بعد برای کار به مدرسه بازگشتم، پلیس از قبل در آنجا منتظرم بود. متوجه شدم که آزمون آغاز شده بود.
فشار بعدی از سوی وزارت آموزش و پرورش، مدرسه و خانواده بود. آزار و شکنجه رسماً در ۲۰ ژوئیه آغاز شد، اما برای تمرینکنندگانی که معلم بودند، از دو ماه قبل آغاز شده بود. وزارت آموزش و پرورش و مدرسه، ما را به اخراج و انتقال به مکانهای دورافتاده تهدید کردند. در هر سطحی روی ما فشار اعمال میشد. با استفاده از تهدید و فریب تلاش میکردند مرا وادار به نوشتن تعهدنامه کنند. از نوشتن آن خودداری کردم، درنتیجه مدیر مدرسه شوهرم را تحت فشار قرار داد. هنگامیکه شوهرم به منزل آمد، به من سیلی و لگد زد. از آنجا که فا عمیقاً در قلبم ریشه داشت، میدانستم که این آزمایشی برای من بود.
وقتی سرپرستان مدرسه دیدند تکان نخوردم، روشهای مختلفی را امتحان کردند. میگفتند "اگر از نوشتن آن امتناع میکنی، بسیار خوب، ننویس. اما، آیا میتوانی فقط در خانه تمرین کنی؟" گفتم: "نه، نمیتوانم." سپس گفتند "شما میتوانید در فضای باز تمرین کنید، اما نمیتوانید بنرها را نصب کنید." پاسخ دادم "بنرها را نصب خواهم کرد."
در ژوئن سال ۱۹۹۹، تمرینکنندگان، گروهی پس از دیگری، بهمنظور دادخواهی به تیانجین و پکن رفتند و من نیز در میان آنها بودم. شرایط پرتنش میشد و افراد کمتری برای مطالعه فا به محل مطالعه میآمدند. احساس میکردم که مسئولیت بزرگتری بر گردنم است. سعی میکردم هر روز صبح زود آنجا باشم و آخرین نفری بودم که آنجا را ترک میکردم. پلیس به محل مطالعه فای ما آمد. مطابق معمول فا را مطالعه کردیم و دربارۀ درمانهای معجزهآسایی که مردم تجربه کرده بودند و منفعتهای دافا و نمونههایی از آموزش دافا به مردم که باید افراد خوبی باشند، صحبت کردیم.
هر روز که میگذشت جو متشنجتر میشد. در شب ۱۹ ژوئیه، همگی در خارج از خانه یک زوج تمرینکننده، منتظر بودیم. این زوج برای بازجویی به اداره پلیس احضار شده بودند. بالاخره، مأمور پلیسی از اداره آمد و در را برای ما باز کرد. این زوج کلید خانهشان را به پلیس داده و گفته بودند که افرادی که پشت در هستند برای مطالعه فا منتظرند. هرگاه این خاطره را به یاد میآورم، گریهام میگیرد. فشار بر این زوج بسیار زیاد بود ولی احساس مسئولیتشان قویتر بود.
صبح روز بعد ۲۰ ژوئیه بود و ح.ک.چ بهطور رسمی آزار و شکنجه را آغاز کرد. پلیس به محل تمرین آمد و بنر ما را برداشت و برد. دستیاران بسیاری را بهطور غیر قانونی بازداشت کرده وآنها را به بازداشتگاهها بردند و کتابهای دافای ما را توقیف کردند. گیج شده بودم. به خانه رفتم و روی زمین زانو زدم و از استاد خواستم تا مرا روشن کنند. فکر کردم، "اگر به زندان بیفتیم و کتابهای دافایمان توقیف شوند نمیتوانیم تمرین کنیم و یا فا را مطالعه کنیم. چگونه میتوانیم تزکیه کنیم؟" متوجه دلیل این اتفاق نمیشدم. هوا بسیار گرم بود و بهقدری عرق کرده بودم که کاشیهای کف زمینی که روی آن زانو زده بودم مرطوب شده بود.
این اولین باری بود که نمیدانستم چه کار باید بکنم. در آن زمان، وابستگی به ترس نیز داشتم. کتاب دافایی را به شوهرم دادم که از وسط پاره شده بود. حتی به بازداشتگاه رفتم و تلاش کردم تا خواهرم را متقاعد کنم که مطالعه فا و انجام تمرینها و تزکیه را متوقف کند. هر گاه این رابه یاد میآورم، شرمنده میشوم. یک ماه بعد متوجه شدم که اشتباه میکردم و مصمم شدم که بهتر عمل کنم.
ادامه دارد...