(Minghui.org)
۱. میدانم برای بیدار کردن من آمدهای
سالهای زیادی است که از زادگاهم دور بودهام. در ماه اکتبر سال ۲۰۱۲، برای شرکت در مراسم تجدید دیدار دبیرستان، به آنجا بازگشتم. یکی از همکلاسیها که کار هماهنگی این مراسم را بهعهده داشت، بسیار خسته شده بود و میخواست زودتر آنجا را ترک کند. به اتفاق از آنجا خارج شدیم و از زحماتش تشکر کردم. هنگامی که آنجا را ترک میکرد، نمیتوانستم جلوی گریهام را بگیرم، زیرا حس میکردم وقت کافی برای بیان حقایق مربوط به فالون گونگ و آزار و شکنجه را ندارم. او که تحت تأثیر قرار گرفته بود، از درک و محبتم تشکر کرد. گفت که کارش خیلی زیاد بوده و تدارکات این مراسم هم او را خسته کرده بود، میبایست زودتر برود و استراحت کند. پیشنهاد کردم قدمزنان به خانه برویم.
در ضمن گفتگو، در مورد زندگی خصوصی و مشکلات شغلیاش صحبت کرد. سؤالات بسیاری پرسید که مدتها بود جوابی برایشان پیدا نکرده بود. سعی کردم از اصول دافا برای پاسخ به سؤالهایش استفاده کنم. همه چیز را برایش توضیح دادم، درکش بسیار بهتر از آن چیزی بود که انتظارش را داشتم.
همانطور که قدم میزدیم، سؤالات بسیاری از سطوح بالاتر پرسید که در پاسخ به آنها مشکل داشتم. نگران بودم که شاید همه چیز را درک نکند. پس از مکالمهای طولانی، ناگهان مکث کرد و گفت: "فکر میکنم حالا متوجه شدم. ما در گذشته خدایانی بودهایم، اما در اینجا گم شدهایم. تو آمدهای که مرا بیدار کنی." از پاسخش شوکه شدم و اثر عمیقی روی من گذاشت. در خیابانی تاریک، زیر نور زردِ رنگپریدهی چراغ خیابان، جثهی نحیفی را میدیدم که به شدت میگریست. من هم به گریه افتادم. این اولین بار بود که با فردی مواجه میشدم که واقعاً هدف زندگی را درک میکرد. نیکخواهی عظیم استاد را احساس کردم. فشار کاریاش باعث شده بود در آستانهی فروپاشی جسمی و ذهنی قرار بگیرد. شبها خواب نداشت و احساس تنهایی و ترس میکرد. تشویقش کردم که این عبارات را تکرار کند، "فالون دافا عالی است! حقیقت- نیکخواهی- بردباری عالی است!"
روز بعد، اظهار تمایل کرد که کتاب دافا را بخواند، احساس تأسف میکردم که یک نسخه از کتاب را به همراه نداشتم. یکی از بستگانم یادآوری کرد که چند سال قبل، یک نسخه از کتاب را به او داده بودم. این نسخه از کتاب جوآن فالون را برای همکلاسی سابقم بردم و از وی خواستم که این رابطهی تقدیری و زحمات استاد برای نظم و ترتیب آن را گرامی بدارد.
من و همکلاسیام هر کدام حدود هزار و ششصد کیلومتر دور از زادگاهمان زندگی میکردیم. نیکخواهی استاد نظم و ترتیبی را برای ملاقات ما فراهم آورد. استاد این نظم و ترتیب را ایجاد کردند، زیرا نمیخواستند هیچکسی را که با دافا رابطهی تقدیری دارد، پشت سر جا بگذارند.
با اندیشیدن به همکلاسیام، چشمان پر از اشکش را به یاد میآورم. مسئولیت عظیمی دارم و هنوز حیاتهای بسیاری منتظر نجات هستند. استاد تلاش عظیمی را صرف نجات حیاتها کردهاند و برای ما نظم و ترتیبهای بسیاری را ایجاد میکنند. اگر درخصوص مسئولیت و مأموریتمان جدی نباشیم، حیاتهای بسیاری از دست خواهند رفت!
۲. قادریم هر کاری را که بخواهیم به انجام برسانیم
قبل از این مراسم تجدید دیدار، دربارهی یکی از همکلاسیهای دورهی راهنماییام فکر میکردم. با خودم فکر میکردم که آیا میتوانم او را ببینم تا یک دیویدی شنیون به او بدهم یا نه. بیش از بیست سال بود که او را ندیده بودم و تماسی هم با او نداشتم، اما مایل بودم او را ملاقات کنم.
یکروز که میخواستم به دیدار یکی از بستگانم بروم، از آنجایی که در طول این سالها طرح خیابانشان تغییر کرده بود، نتوانستم منزلش را پیدا کنم. یک مسیر اشتباه طولانی را طی کردم تا تقاطعی را که به دنبالش بودم، پیدا کنم. ناگهان این همکلاسی را دیدم که با موتورسیکلت در حال عبور از همان چهارراه بود. با صدای بلند نامش را صدا زدم و او فوراً توقف کرد. از دیدنم تعجب کرده بود. اما من متعجب نبودم. پس از سلام و احوالپرسی با یکدیگر، یک دیویدی شنیون به او دادم، با خوشحالی آن را گرفت. از این فرصت نادر استفاده کردم و حقایق را برایش توضیح دادم و خواستم که از حزب کمونیست چین (ح.ک.چ) بیرون بیاید، اما قبول نکرد. مایل نبودم او را مجبور به انجام این کار کنم، بنابراین گفتم که دربارهاش فکر کند، بعداً هم میتواند آن را انجام دهد.
متوجه شدم که این نتیجهی محدود بهدستآمده، به دلیل سطح تزکیهام بود. هنگامی که مایل به روشنگری حقایق هستیم، استاد نظم و ترتیبی میدهند تا آن کار را انجام دهیم. فکر کردم که چطور ما دو نفر بیش از بیست سال یکدیگر را ندیده بودیم و هزار و ششصد کیلومتر دور از زادگاهم بودم، اما در یک تقاطع شلوغ به همدیگر برخورد کردیم. اگر یکی از ما حتی یک ثانیه تأخیر داشت، شانس دیدن یکدیگر را از دست میدادیم. آیا این قدرت الهی نیست؟ آیا این نیکخواهی استاد نیست؟ اما فکر نکرده بودم که پیش از روشنگری حقیقت و سعی در تشویق او برای خروج از ح.ک.چ، میبایست افکار درست داشته باشم. در عوض، تنها خواستهام این بود که یک دیویدی شنیون به او بدهم. در حقیقت، همانطور که میخواستم انجام شد و دیویدی را پذیرفت، اما خروج از ح.ک.چ را نپذیرفت.
اکنون این عبارت را بهتر درک میکنم: "قادریم هر کاری را که بخواهیم، به انجام برسانیم." تا زمانی که افکار درست داشته باشیم، استاد همه چیز را نظم و ترتیب خواهند داد. وقتی تمرینکنندگان افکار درست قوی و خواستهی قوی داشته باشند، فرصتها ایجاد میشوند. مردم معمولی میگویند: "هر چه را که آرزو کنی، بهدست میآوری،" که فقط جنبهی نظری دارد. به عنوان تمرینکنندگان دافا، ما هر آنچه را که بخواهیم میتوانیم به انجام برسانیم، زیرا استاد بزرگمان را داریم که هر چیزی را برای ما نظم و ترتیب خواهند داد.