(Minghui.org) من یک معلم مدرسهی ابتدایی بودم. حالا ۷۵ ساله هستم. وقتی پسرم فقط سیزده ماهه بود همسرم از ما جدا شد. وقتی پسرم پنج ساله بود، متوجه شدم که به سرطان سینه مبتلا هستم. به منظور تأمین مخارج تحصیلات پسرم، پس از عمل جراحی دوباره سر کار رفتم و هشت بار تحت شیمیدرمانی قرار گرفتم.
پس از بازنشستگی، در ۱۰ سپتامبر ۱۹۹۶ بود که میخواستم در جشن روز معلم شرکت کنم. همان روز پسرم نتیجهی آزمایشم را گرفته بود و به من گفت، "مادر، پزشک تشخیص داده که مبتلا به سرطان ریه هستی." شوکه شده بودم و زمزمهکنان گفتم، "سرطان ریه؟". نمیتوانستم جلوی گریهام را بگیرم. فکر کردم، "شاید فقط همان سرطان سینهام باشد که گسترش پیدا کرده است."
فردای آن روز، برای گرفتن تأیید جواب آزمایش پزشکی به بیمارستان غدد رفتم. پزشک گفت، "بیماری سرطان شما در محل اتصال ریه و نای است، بنابراین انجام عمل جراحی امکانپذیر نیست، تنها درمان ممکن برای شما پرتودرمانی است." به مدت یک ماه در بیمارستان بستری بودم. پرتودرمانی بسیار دردناک بود. حالت تهوع داشتم و بالا میآوردم. علاوه بر این، اشعه بهطور جدی به گلبولهای سفید خونم آسیب رسانده بود. پس از یک ماه، دیگر قادر به تحمل درد نبودم. در طول آن یک ماه ۱۴۰۰۰ یوآن صرف هزینههای پزشکیام کرده بودم.
در بهار ۱۹۹۷، سرطان ریهام وخیمتر شد. تب شدیدی داشتم و خون بالا میآوردم. پزشک از من اجازه خواست تا میزان پرتودرمانی را افزایش دهد، اما توان مالیاش را نداشتم. آن پزشک از آشنایان من بود. گفت، "ما همشهری هستیم. بگذار بیپرده بگویم. سرطان ریه درمان ندارد. خانوادهی تو زندگی سختی دارند. برای فرزندت بدهی زیادی باقی نگذار. همینطور که میبینی زندگی بیارزش است. فقط هر چه میتوانی بخوری، بخور." از آن پس به طب چینی روی آوردم، اما وضعیتم حتی بدتر شد. هر روز بالا میآوردم و اسهال داشتم. آنقدر زیاد رنج میکشیدم که دیگر توان تحمل این بدبختی را نداشتم. سرانجام مصرف هر گونه دارویی را قطع کردم و فقط انتظار مرگ را میکشیدم.
تا آن زمان، فقط میتوانستم هر روز کمی شیرسویا و لعاب برنج بخورم. پسرم درست پس از فارغالتحصیلی از دانشگاه کار جدیدش را شروع کرد. خواهر بزرگم نمیخواست برای پسرم مزاحمتی داشته باشم، بنابراین مرا به منزل خودش برد. میگفت، "تو فقط لعاب برنج و سوپ سبزیجات میخوری، پس مراقبت کردن از تو خیلی آسان است. اگر وضعیتت بدتر شود، تو را به بیمارستان منتقل میکنیم."
در اتاق کوچکی در منزل خواهر بزرگم زندگی میکردم. روز به روز لاغرتر میشدم و رنگ چهرهام زرد شده بود. منافذ عرقم باز شده بودند. هر کسی مرا میدید دم در میایستاد و جرأت نمیکرد وارد اتاقم شود. وقتی پسرم به دیدنم میآمد، نمیتوانست جلوی گریهاش را بگیرد، "مادر عزیزم، نباید بمیری! اگر تو بمیری، خانوادهمان از هم میپاشد. چطور میتوانم تنها زندگی کنم؟" با شنیدن حرفهایش، درحالی که چشمانم نیمهباز بود، اشکم جاری میشد. آرام زمزمه میکردم، "مادرت نمیخواهد بمیرد، اما شانسی ندارم. هیچ کسی با سرطان ریه زنده نمانده!" اغلب هقهقکنان گریه میکردم. به بالا نگاه میکردم و از آسمان کمک میخواستم، "خدایا! چه کسی میتواند مرا نجات دهد؟"
روزی از پنجره صدای موسیقی آرامشبخشی را شنیدم. خواهرم گفت، "طبقهی پایین محل تمرین فالون گونگ است. این موسیقی فالون گونگ است. چه دلنشین است!" با خودم فکر کردم، "چیگونگ میتواند بیماریها را درمان کند، پس امتحانش میکنم، شاید بتوانم چند روزی بیشتر زنده بمانم."
صبح روز بعد، افتان و خیزان از طبقهی چهارم خودم را به پایین رساندم. برای انجام تمرینها حرکات یکی از تمرینکنندگان را دنبال کردم. اما با انجام تنها چند حرکت، از نفس افتادم و نردهی فلزی کنار تراس گلها را گرفتم تا نیفتم. دستیار محلی جلو آمد و از من پرسید، "چه مشکلی دارید؟" گفتم، "از بیماری بدی رنج میبرم. آیا چیگونگ میتواند بیماریها را درمان کند؟" دستیار کنارم چمباتمه زد و با مهربانی گفت، "این تمرین چیگونگ میتواند تمام بیماریها را درمان کند. فقط به آن مرد نگاه کن. یک حملهی قلبی داشت و در حال مرگ بود. الان حالش بسیار خوب است. او در سومین روزی که تمرینها را انجام میداد، فالون را دید." در آن زمان، نمیدانستم فالون چیست. فکر کردم، "فالون باید چیز خیلی ارزشمندی باشد. من هم یکی میخواهم."
همان روز، احساس کردم خیلی بهتر شدهام. خواهرم خیلی شگفتزده شده بود. گفت، "این تمرین چیگونگ واقعاً سحرآمیز است! قبلاً تمام روز بیهوش روی تخت دراز میکشیدی. امروز صبح تمام مدت آنجا نشستی. علاوه بر این با لذت به بیرون پنجره خیره شدهای. فردا هم به محل تمرین برو."
هفت روز پیاپی به آنجا رفتم. روز به روز بهتر میشدم. سپس متوجه شدم که بالا و پایین رفتن از پلهها دیگر برایم مشکل نبود. ده روز بعد، دیگر خون بالا نمیآوردم و تبم قطع شد. به علاوه، چرخش فالون را بهطور واضح در پشتم احساس میکردم. دو هفته بعد، بیماریام کاملاً ناپدید شد. در حین راه رفتن کاملاً احساس سبکی میکردم. هیچگونه دردی نداشتم و فهمیدم که چقدر خوشبخت هستم. واقعاً رهایی از مرگ را تجربه کردم!
برای معاینهی عمومی به بیمارستان رفتم. پزشک گفت، "اثری از سرطان دیده نمیشود." پسرم ساعت ۹ شب تماس گرفت تا حالم را بپرسد. به او گفتم، "معاینهی بیمارستان هیچگونه علائمی از سرطان را تشخیص نداد." پسرم خیلی هیجانزده شده بود و بالا و پایین میپرید. هماتاقیهای پسرم نیز برای او خوشحال بودند و تا نیمهشب نخوابیدند. برخی به او میگفتند، "تو خیلی خوشبختی. مادرت حتی یک ریال هم برای معالجهی سرطانش هزینه نکرد." بعضیها میگفتند، "این کاملاً درست است که فالون گونگ میتواند بیماریها را درمان کند. " برخی دیگر میگفتند، "فالون گونگ میتواند بیماریها را شفا دهد. به والدینم میگویم که آنها هم فالون گونگ را تمرین کنند."
دوستان و بستگانم برای تبریک گفتن به دیدنم میآمدند. همگی میگفتند که فالون گونگ سحرآمیز و فوقالعاده است! فالون گونگ واقعاً خوب است! خواهرم به خواهرزادههایم میگفت، "خالهی کوچکتان از مرگ نجات پیدا کرد. من شاهدش بودم. اگر کسی از من بپرسد که بیماری خالهی کوچکتان چگونه درمان شد، به آنها خواهم گفت که پس از تمرین فالون گونگ در منزل من شفا یافت."
من یکی از خوششانسترین افرادی هستم که توسط معلم از مرگ نجات پیدا کردهام. نیکخواهی معلم آنقدر عظیم است که در کلام نمیگنجد. نمیتوانم قدردانیام را آنطور که باید، بیان کنم. تنها کاری که میتوانم انجام دهم این است که در تزکیهام کوشا باشم.